هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا بدیع» ثبت شده است

فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی جهنم است زمانی که یار نیست

دست نیاز باد به دامان ناز بید
تنها مرا به جانب معشوقه بار نیست

امسال از همیشه ی خود بی ثمرتر است
در باغ من نشانه ای از برگ و بار نیست

هر قاصدی که آمده از راه ناخوش است
هر نامه ای که می رسد از سوی یار نیست

سوسن دمیده است و زبان در گرفته است
نرگس شکفته است و به چشمم خمار نیست

دنیا به جز عذاب چه دارد برای من ؟
شب های تار هست و صدای سه تار نیست

آه ای پرنده گاه قفس را نفس بکش
آخر همیشه راه رهایی فرار نیست

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

سر زبانی و آرایه در بدن داری
تو قابلیت ضرب المثل شدن داری
 
برای من که به لطف خدا تو را دارم
لطیفه ای شده ترکیب خویشتن داری
 
سوال کرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق درین باره گفته اند : آری !
 
تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است ؟
و از تلالو مهتاب پیرهن داری ... ؟
به غیر ماه و خورشید ، سرشماری کن
که چند عاشق سرگشته مثل من داری ؟
 
مرا ببوس که اینگونه جاودانه شوم
که مهر معتبر عشق بر دهن داری ...
 
تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلی ست شکل تبسم که ظاهرن داری

من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسیری که در کمند آری

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران
من غبطه می‌خورم به درختان خانه‌ات
ای کاش سر گذاشته بودم به شانه‌ات

در فصل جفت‌گیری فولاد و سنگ ، کاش
گنجشک من تو باشی و من آشیانه‌ات

گنجشک من تو باشی و من در به در شوم
از صبح تا غروب پی آب و دانه‌ات

وقت غروب از تو بپرسم: چگونه است
با چند استکان مِی روشن ، میانه‌ات ؟

بعدش بخواهم از تو کمی درد دل کنی
گاه از زمین بگویی و گاه از زمانه‌ات

یک مشت کودک‌اند ، به دور درخت سیب
انگشت‌های کوچک تو زیر چانه‌ات

در بوسه‌ی تو ، بذر تغزل نهفته ، کاش
روی لبان من بشکوفد جوانه‌ات

راس کلاغ ، فرصت کشف شهود نیست
بگذار تا تو را برسانم به خانه‌ات

علیرضا بدیع
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران

آفتاب ایستاده بر لب بام ، باغچه چند آیه « مریم » را ...
تا که شب بو وضو بگیرد، حوض بر سرش چند قطره زمزم را ...

 شهر در زیر پای گاری ها / خانه سرگرم صحبت خورشید
ماهیان غرق همدلی با حوض ... ـ باز باران گرفته نم نم را ـ

بو بکش ! این اتاق کاهگلی  عطر « کافور و کهربا » دارد ...

    * * *
روی رف ، در جوار سجاده  قاب محصور کرده آدم را

( قاب از عکس خود تعجب کرد ؛ میخکوب است بر سر جایش )
پیرمردی که داخل عکس است ٬ به تو تفهیم می کند غم را

عینک و شربت و عصایش نیز ٬ مثل حرفی نگفته بر لب میز
آه ! بابابزرگ تاخورده ! تو غنیمت شمرده ای دم را

یاد آن روزهای ترمه گلی ٬ توی صندوق های بی بی ماند
آه ! آن روزها عتیقه شدند ؛ سر آن ها چقدر ما هم را ...

تا که یک روز باد بر هم زد  کهنه قانون قاب عکسش را
نبض او ناگهان به سخره گرفت  عقربه های نامنظم را
   * * *
پیکر رو به قبله ی مرداد  روی دست درخت های بلوط
میخ ها  روی دست می بردند قاب عکس پدربزرگم را

علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

بازآمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غیر و مسلمان تو باشم

از صبح ازل حلقه به گوش تو بمانم
تا شام ابد گوش به فرمان تو باشم
 
سی روز جدا باشم از آشفتگی خلق
تا معتکف موی پریشان تو باشم
 
سی روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سی شب پر خاطره مهمان تو باشم

قرآن به سرم بود که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم

آیات تو را بر طبق سینه گذارم
رحلی شوم و حافظ قرآن تو باشم
 
علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۱
هم قافیه با باران

از داغ خویش گفتم و افروختم تو را
با درد من نساختی و سوختم تو را

تا وصله ی تنم شوی ای ماه دوردست
چون دکمه ای به پیرهنم دوختم تو را

دنیا تو را به نعمت فردوس می خرید
شادم درین مناقصه نفروختم تو را

از دستبرد دشمن و از چشم زخم دوست
در سینه چون جواهری اندوختم تو را

روی سپید دوست، مقامات معنوی ست
موی سیاه دادم و آموختم تو را

علیرضا بدیع

۲ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران
باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

هی پشت شیشه ضرب می گیرد به دلتنگی
انگشتهای خسته ام آهنگ سردی را
یک هنگ سرباز پیاده پای می کوبند
با ساز باران بر دلم آوار دردی را

یادم به تهران می کشد آن روزها با او
هی دوره گردی ... در هوای سرد بارانی
جا مانده از آن روزها تصویر جان داری
از یک سکانس کهنه در بغضی زمستانی

تجریش بود و جای پاهامان کنار هم
برسنگفرش شهر باران تند می بارید
من محو او بودم ز جانم شعر بر می خواست
او غرق من بود و مرا تنها مرا می دید

از دورها آوازه خوانی با صدای مست
می خواند تنهایم به باران آی لیلی جان
سوز صدایش زیر باران تا خدا می رفت
زنگ جنون بود آن صدا آهای لیلی جان

او بوسه هایش را کنار شانه ام می ریخت
من در پناه شانه های سنگی اش بودم
باران به باران زیر چترش عاشقی کردم
من بانی آرامش و دلتنگی اش بودم

از ما گذشت آن دل تکانی های بارانی
(صد سال تنهایی ) نصیب روزگارم شد
باران که می بارد یکی با بغض می خواند
لیلی کجایی آآی دلتنگی دچارم شد

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

بتول مبشری
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران
این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما!
آلوده مکن ساحت دامن به من اما

این فلسفه ی ساده عشق است که بخشید
سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما

انداخته در گردش تقدیر دلم را
یک سینه نداده است از آهن به من اما

دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه
نزدیک تری از رگ گردن به من اما

از خرمن بر شانه رهایت،نرسیده است
اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما

تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست
با این همه امشب بده مأمن به من اما

علیرضا بدیع
۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

دو چشم میشی تو گرچه رام و آرامند
اگر اراده کنی شیر و شاه در دامند

تویی که میگذری این کجاوه یا خورشید؟
که مرد و زن همه از صبح زود بر بامند

بهار آمده و گونه های صورتی ات
شکوفه بار تر از کشتزار بادامند

کشیده ام به ده انگشت در حریم تو مرز
مدافعان حرم آبروی اسلامند

برای حفظ تو جنگیده اند با دنیا
دو دست من که دو سرباز بی سرانجامند

بیا و چشم تمتع به غنچه ها وا کن
به شوق توست اگر در لباس احرامند

میان موی تو انگشت های مضطربم
به جست و جوی مزار شهید گمنامند

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

در این محاکمه تفهیم اتّهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم ،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه بخت تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..

علیرضا بدیع

 

۱ نظر ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سخت تر
نیشخند دوستان اما دو چندان سخت تر

خنده هایم خنده ی غم ، اشک هایم اشک شوق
خنده های آشکار از اشک پنهان سخت تر

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد
روز آزادی است از شب های زندان سخت تر

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت :
هر که را تن بیشتر پرورد شد جان سخت تر

مرگ آزادی است وقتی بال و پر داری ، کنون
زندگی سخت است اما مرگ از آن سخت تر

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۶
هم قافیه با باران

پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها
ای ماه! ای مـــراد تمام پلنگ ها

ایــن بـرکـه ها بــرای تو بسیــار کـوچـک اند
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها

آراسته سـت ظاهر رنگیـن کمان ولی
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها

یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری
دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها

من چند روز پیش دلـی را شکسته ام
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!

علیرضا بدیع


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران
شبی با بید می رقصم ، شبی با باد می جنگم
که من چون غنچه های صبحدم بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هرکس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم

شبی در گوشه ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همان یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمان ! چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان ! من مایه ی ننگم

مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

علیرضا بدیع


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

مباش در پی کتمان ... که این گناه تو نیست
که عشق می‌رسد از راه و دل‌بخواه تو نیست

به فکر مسند محکم‌تری از این‌ها باش
که عقل مصلحت اندیش تکیه‌گاه تو نیست

سیاه‌بخت‌تر از موی سر به زیر تو باد
هر آن که کشته‌ی ابروی سربه‌راه تو نیست

سیاه لشگر مویت شکست خورده مباد!
نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده‌اند نشابور را به بند و هنوز
خیال صلح درین خیل روسیاه تو نیست

به خویش رحم کن ای شاهدخت کشور حسن
چرا که آینه تاب‌آور نگاه تو نیست ...


 علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

چه حاجت است به این گونه دلبری از من؟

تو را که از همه ی جنبه ها سری از من

درخت خشکم و هم صحبت پرستوها

تو هم که خستگی ات رفت، می پری از من...

 

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

هرکه یک دم با تو در این راهبندان مانده است
چند ساعت آن حوالی در خیابان مانده است
چشم و ابروی تو از بس دور میدان کشته داد
این زمان تندیس فردوسی ست حیران مانده است
موی ناخوانای تو با شیوه ی تلفیق تو
گیسوان لیقه با ابروی نستعلیق تو               
نسخه ای خطی که دور از دست دوران مانده است
آن تن نازک میان آن قبای ارجمند        
برگ گل گفتی که در اوراق قرآن مانده است
 کور خواهد کرد چشم شهر را زیبایی ات
لشکر آغامحمدخان به کرمان مانده است
جان به لب گشتیم و با این حال عشق از دل نرفت
میزبان از خانه بیرون رفته مهمان مانده است
نصف عمرم صرف شد در بای بسم الله دوست
از پی تفسیر خالت چند دیوان مانده است

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

باز هم تسبیح بسم‌الله را گم کرده‌ام
شمس من کی می‌رسد؟ من راه را گم کرده‌ام

طره از پیشانی‌ات بردار ای بالا بلند
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده‌ام

در میان مردمان دنبال آدم گشته‌ام
در میان کوه سوزن، کاه را گم کرده‌ام

زندگی بی‌عشق شطرنجی‌ست در خورد شکست
در صف مُشتی پیاده، شاه را گم کرده‌ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می‌بینم که حتی چاه را گم کرده‌ام

زندگی آن‌قدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته‌ی کوتاه را گم کرده ام 


علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران