هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: محسن ناصحی ـ علی قیصری» ثبت شده است

لحظه ای ترکم نکن محبوبِ زیبا روی من
حرف هائی با تو دارم ای غـزلبانوی من

ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ز تنهائی ﮐـﻪ ﺩﻭﺵ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﻮﯼ ﻣﻦ

لحظه ای گر با تو باشم بوی گل گیرد تنم
کی خیالت را فرستی در شبی پهلوی من

من که باشم تا بیایم لحظه ای در خاطرت
لطفها داری به من ای غنچه ی خوشبوی من

نوجـوانی رفت و آثارِ کهنسالی رسید
شکوه دارد پای من از رعشه ی زانوی من

دائماً از عشق رویت روی دریا یک نفس
لحظه ها را می شکافد قایق و پاروی من

ای عسل با عشق و یکرنگی در آغوشم بیا
تا به دورت حلقه گردد هر دو تا بازوی من

علی قیصری

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

افتاد به بی راهه مسیرم که اسیرم
گمگشته ی پهنایِ کویرم که اسیرم

بیزارم از این زندگیِ بی سرو سامان
از مزه ی این واقعه سیرم که اسیرم

در عصر تجـدد شده ام غـرق خرافات
در وسعت اندیشه فقیرم کـه اسیرم

گوشم شده دروازه ی هر ساز بدآواز
درگیرِ صدای بـم و زیـرم کـه اسیرم

جائی کـه نباشد نفسی بالِ پـریدن
بی قاعـده بایـد بپذیرم کــه اسیرم

ای خاک پناهم بده از مهر و عطوفت
یک لحظه در آغوش بگیرم که اسیرم

وقتی منِ دلـخسته نبینم عسلم را
باید که همان لحظه بمیرم که اسیرم

علی قیصری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

قبل ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ نشینم نفسی ﺩﺭ ﺑﺮﺷﺎﻥ
ﺳﺒﺪﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﭽﯿﺪﻡ ﭼﻮ ﮔﻞ ﻣﻨﻈﺮﺷﺎﻥ

ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ من از شیوه ی ﻣﺴﺘﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﻋﺎﺷﻖِ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﻭ ﺯﻟﻒ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﻨﺒﺮﺷﺎﻥ

به گمانم ﮐﻪ شبی ﭘﻨﺠﺮﻩ ای وا نشود
ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻦ ﻣﻪ ﭘﯿﮑﺮﺷﺎﻥ

ﺣﺮﻑ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﺍﻫﻢ ﻧﺪهد
ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ یک شبه ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺷﺎﻥ

آنقدَر زُل به لب و چشم زلالش بزنم
ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻏﺮﺷﺎﻥ

ﮔﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﺷﺎﻥ

ﺗﺮﺳﻢ ﺁﺧﺮ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﺴﺖ ﻭ ﻫﻮﺍئی ﺑﮑﻨﺪ
 ﺑﻮﯼ ﺯﻟﻒ ﻋﺴﻞ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎﻥ

علی قیصری

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

قصه ها دارد قلم در شعرِ مکتوبم هنوز
می نویسد نامه هایم را به محبوبم هنوز

سال ها کردم تحّمل درد دوری را ولی
شکوه دارد سوزِ دل از صبر ایّوبم هنوز

بر سر عهدی که بستم پافشاری می کنم
بر نگشتم لحظه ای از روی ﺍﺳﻠﻮبم هنوز

آنکه گاهی با تلنگر حلقه بر در می زند
جای انگشتش بمانده روی درکوبم هنوز

مثل بارانی که می بارد کنار پنجره
تر بگردد مژه ها از چشم مرطوبم هنوز

زندگی در این حوالی دلپسندم هیچ نیست
هـر دقیقه طالبِ یک روز ﻣﻄﻠﻮبم هنوز

روی میزِ خاطراتم سالها جا مانده است
عکسِ عشقم در کنار جام مشروبم هنوز

ای عسل بانو مدارا کن، به سروقتم بیا
تا بگویم نازنین از عشق تو خـوبم هنوز

علی قیصری

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ﺷﻌﻠﻪ ی ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﻖِ ﻗﻔﺴﻢ
نیستی ﭘﻴﺸﻢ ﻭ ﻫـﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻧﻔﺴﻢ

ﺑِﮕﺬﺭ مثل نسیمی ﮐﻪ درﺍﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﻫﻮﺱ ﺭﻭی ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻫﻞِ ﻫﻮﺳﻢ

ﮔﺮ ﺑﻪ ﻋﻤﺮی ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻟﺐ ﻣﻦ بر لب تو
ﻧﺸﻮﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑَﺴﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎنی ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩی ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ
ﺑﺮﮒِ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫَﺮﺳﻢ

ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﻫﻤﻪ ی ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﺁﺭﺯﻭ می ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﺮﺳﻢ

به امیدی که فقط غرق به چشم تو شوم
شده ام چون صمد و ماهیِ رودِ ارسم

ﻏﻢِ سی ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩی ﻣﻦ
ﺑﻮﺗﻪ ی ﺧﺸﮑﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩشت ﮐﻮﻳﺮ ﻃﺒﺴﻢ

لحظه ای، ای گل من ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺑﻨﻤﺎ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻮﺩ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺍی ﺟﺎیِ ﮐﺴﻢ

ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪگی ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﻋﺴﻞ ﮔﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭی ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﺩﺭ نفسم

علی قیصری

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

لحظه ای ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺣﮑﻢِ ﻗﻀﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ
گاهی ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

از صمیم دل بیا در ﺑﯿﻦ گندمزار عشق
در میان لاله ها لطفی به ما ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺩل پریشانم بکن یعنی که با زیبائی ات
ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁئینه ﻫﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

موجی از امواج گیسو را رها کن بر کمر
گیره را از بافه ی زلفت سوا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ما ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺻﻔﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

نیمه شب ای نازنین بانو در آغوشم بگیر
دردِ بی درمانِ عاشق را دوا کن، نازگل

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ای عسل ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻨﻪ
ﺑﺴﺘﺮ ﮔﻠﻮﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎ بجا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

علی قیصری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

از رئیس دادگاهم عذرخواهی می کنم
بابت بارِ گناهم عذرخواهی می کنم

عذرخواهی می کنم از اینکه سیبی چیده ام
از بروز اشتباهم عذرخواهی می کنم

من تشکر می کنم باز از حضور حاضرین
از شهود و از گواهم عذرخواهی می کنم

بوده ام از روز اول تا کنون درگیر عشق
از دل زار و تباهم عذرخـواهی می کنم

حال و احوالی ندارم تا کشم قدری نفس
با غم و با درد و آهم عذرخواهی می کنم

حکم قاضی هرچه باشد ای عزیزانم قبول
از وکیلِ دادخواهم عذرخواهی می کنم

در حضور عشق خود دارم خجالت می کشم
از عسل آن قبله گاهم عذرخواهی می کنم

علی قیصری

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍم ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ
جائی که کنم ﺷﮑﻮﻩ ﺯ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

ﭼﺎﺩﺭ ﺯﺩﻩ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﺭ دلِ ﺑﺎﻏﻢ
ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﺷﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

در شهر فلاکت زده و بی در و پیکر
غیر از دغل و جانی و شیاد نمانده

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺼﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﺛﺮ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺑﺮﮔﯽ به ﺗﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﺷﻤﺸﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

آن بلبل شادی که سحر ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺻﺪ ﺳﯿﻨﻪ ﺳﺨﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﮐﺒﻮﺗﺮ
ﻣﺮﻏﯽ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻠﻪ ﯼ ﺻﯿﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ آهسته ﺑﮕﻮئی
ﺍﺯ نام ﺗﻮ هم ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

علی قیصری

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

سالها رفت و گل از پیرهنت می ریزد
شطی از شعر و غزل از بدنت می ریزد

از همان لحظه که لغزد به تنت پیرهنت
میوه ی وسوسه از باغ تنت می ریزد

تو همان چشمه ی آبی که در آبادی ما
شربت ناب تمشک از دهنت می ریزد

باد می رقصد و از هر طرفِ شانه ی تو
موجی از زلف شکن در شکنت می ریزد

روزها در پی هم رفت و به هر حال هنوز
عسل و قند و نبات از سخنت می ریزد

آنقدَر دلهره دارم که به یک ضربه ی کم
خشت خشتِ دلـم از در زدنت می ریزد

ای عسل ظرف پر از واژه ی ابیاتِ غزل
حس و حالی ست که از آمدنت می ریزد

علی قیصری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

طبیبِ حـاذقی یا هرچه هستی
هنرمندی حریف و چیره دستی

هنوز از چشم زیبای تو پیداست
که از نسل شقایق های مستی

اگرچه سادگی حُسن تو باشد
ظریف و نازک و زیبا پرستی

لب سرخ تو باشد خود گواهی
شراب کهنه ی جـام الستی

"صُراحی گریه و بربط فغان کرد"
همانروزی که ساغر را شکستی

زدی آتش عسل در تار و پودم
ولی ای نازنین در دل نشستی

علی قیصری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۸
هم قافیه با باران

روزی که فرستاد مرا پیکِ بشارت
گفتا که رهایت کنم از بندِ اسارت

با لشکر غم آمد و با حیله و نیرنگ
دنیای پر از عشق مرا داد به غارت

شعر و سخنم هیچ ندارد سرِ یاری
تا آنکه حکایت کنم از عمق خسارت

غیر از هنرِ سرکشی و تهمت بیجا
در مکتب او کس نکند کسب مهارت

آنقدر دعا می کنم از دست شیاطین
تا آنکه خدا خود بکند دفع شرارت

هر چند که ما دربدر و خانه بدوشیم
آنها همگی صاحب کاخند و عمارت

ای چشمِ پر از خون به که گویم که شقایق
بر دار فنا رفت به انگشتِ اشارت

در مجلس بی مایه، عسل هیچ نباشد
بر قدرت قداره کشان حق نظارت

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

فردا همه جا جشن شکوفا شدن توست
جشن سَده و چیدنِ گلهای تن توست

پر می کشم از شوق و سر از پا نشناسم
وقتی که نشان از خـبرِ آمدن توست

از عشق تو ای دخترِ گل خـواب ندارم
چشمم همه شب منتظر در زدن توست

سیبی که دو چندان بکند حرص و ولع را
از جنس هوس باشد و در پیرهن توست

مطبوع ترین رایحه ی باغ بهشت است
عطری که فرآورده ی گلبرگ تن توست

صحرای دلـم پر شده از بـوی دلاویز
دیگر همه جـا عطر بهـارِ بدن توست

کمتر بزن آتش به وجـودم کـه دمادم
دل در هوسِ غنچه ی تنگِ دهن توست

یک لـحظه عسل باز بکن پنجره ها را
پرواز پـرستو به هـوای وطن توست

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران

ﺑﺮﮒِ ﺳﺮﻣﺎ ﺯﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﯿﻄﺮﻩ ﯼ ﭘﺎئیزﻡ
نبوَد ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﮐﻪ ﺯ ﺟﺎ ﺑﺮ ﺧﯿﺰﻡ

ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺍئی ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﮐﻮ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﯼ ﺷﺐ ﺁﻭﯾﺰﻡ؟

ﺁﺳﻤﺎﻥ در همه ﺟﺎ ﺭﻧﮓ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ

ﺁﺧﺮ ﺍﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﭼﮑﻨﻢ !؟
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﮑﻨﯽ ﭘﺮﻫﯿﺰﻡ

ﭼﻮ ﺣﺒﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻮﺝ
ز ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺮﻭﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺭﺥ ﺑﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺒﺮ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﺍﻕ
ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻣﻦ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺯ ﻏﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ

ﻋﻠﯽ ﻗﯿﺼﺮﯼ

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

ﺁنکه ﺭﺍ جــا داده ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺯﻭﺍﯾﺎﯼ ﺩﻟﻢ
ﻟﻄﻒ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺷﺎﻣﻠﻢ

هر دقیقه دیدگانم حلقه بر ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺳﻬﻮﺍً ﺑﯿﺎﯾﺪ لحظه ای ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﻢ

ﺳﺎﻟﻬﺎ بودم به عشق ِروی او ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ
ﮔﺮﭼﻪ می دانستم آخر ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﻃﻠﻢ

ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﻠﻮﻩ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ
ﻣﺎﺿﯽ ﻭ ﻣﺴﺘﻘﺒﻞ ﺁﻣﺪ ﺟﺎﯼِ ﻓﻌﻞ ﻭ ﻓﺎﻋﻠﻢ

ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺁﺗﺸﮕﻮﻥ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ
تا مگر در بی حواسی حل بگرﺩﺩ ﻣﺸﮑﻠﻢ

کشتی بی بادبان افتاده در گرداب غم
می کند طوفانِ بر پا گشته دور از ساحلم

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ، ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮐﻢ ﭘﺎ ﺑﻨﻪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﺭ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮔُﻞ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺍﺯ ﮔِﻠﻢ

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﻠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻣﮑﺘﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

فارغ از دردِ درون و لحظه های پر تنش
حاجتم ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺸﺮﻭﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ دریا به آسانی ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﻧﺴﯿﻢ
تا که بردارد ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﺤﺠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ دوره ﮔﺮﺩ
ﺿﺮﺑﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﮐﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

تار و پود واژه ها دیگر ندارد ارزشی
ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞ ﺷﻌﺮﻡ ﺑﯿﺖ ﻣﺮﻏﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﯾﮕﺮ ﺍز بانوی شعرم شکوه کمتر می کنم
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺁﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﯾﻮﺳﻒ از ﮐﻨﻌﺎﻥ دل ﻋﺸﻖ ﻭﻃﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﺳﻮﯼ ﯾﻌﻘﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﭘﺮ ﺗﻮﻗﻊ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭی می کشم از ﻭﺿﻊ ﻣﻄﻠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺖ قَدری ﺭﻃﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ دلبری ﮐﻦ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻟﻪ ﺑﻮﺳﻪ
ﮔﻔﺘﺎ که بی حیائی، ﺷﺮﻡ ﻭ ﺍﺩﺏ ﻧﺪﺍﺭﯼ

گفتم به یک اشاره کام از لبت بگیرم
ﮔﻔﺘﺎ که شک ندارم ﺍﺻﻞ ﻭ نَسب نداری

ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ!
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻏﻀﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ!

ﮔﻔﺘﻢ که با ﻧﮕﺎﻫﯽ دین و ﺩلم ﺭﺑﻮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﺎ که جان و ﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﺖِ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺴﻞ نگفتی، ﮐﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻃﻠﺐ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، چیزی ﻃﻠﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

عمری ست که در هر نفسی از غمِ دلدار
آه از دل مـن خـیزد و دود از لبِ سیگار

آهی کـه درو کرده ام از حاصل عمرم
بر شانه ی خود دارم و دنبالِ خـریدار

آنکس که مرا روز ازل عاشق خود کرد
دیگر ندهد ثانیه ای وعـده ی دیدار

ای کــاش بیاید نفسی روی مــزارم
وقتی که زدند عکس مرا بر در و دیوار

کم حوصله می باشم و پیوسته بلند است
در وسعت شب آه مــن و شیون گیتار

احــوال مـرا در سجلی ثبت نکردند
تا روز وداع کــم شوم از دفـتر آمار

روزی که من از باغ پر از لاله گذشتم
جا مانده غــزل مثنوی ام زیر سپیدار

پیوسته دعا می کند این بنده ی عاصی
هر لحظه نگهدارِ عسل حضرت دادار

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران
ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻻﻻﯾﯽ ﺍﺕ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻨﯽ
تا که ﺍﺯ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺭﻭﯾﺖ ﻏﺮﻕ ﻣﻬﺘﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺸﻮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻗﺮﺍﺭ
ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ غم ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ
ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻦ ﺍﯼ ﮔﻞ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻠﺨﻨﺪﻩ ﺷﺎﺩﺍﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﮔﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺩﺭ ﻗﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺴﯿﺤﺎ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﺬﺭﯼ
ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﺑﯽ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺑﺎﻍ ﺗﻮ ﺭﻭئیدﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺮﺍﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭﺩﻡ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺳﺮﺥ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻧﻮشدﺍﺭﻭﯾﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﻬﺮﺍﺑﻢ ﮐﻨﯽ

مثل ﺁﻫﻮﯼ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﺭ
ﺩﺭّﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻃﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﺰ ﺻﺨﺮﻩ ﭘﺮﺗﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ

ﺩﯾﻦ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ
ﺗﺎ ﻣﮕﺮ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧﻤﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﯼ ﻧﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ

علی قیصری
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۰
هم قافیه با باران

مانده بودم بدهم دل به علی یا به حسن
دیدم اصلا گره خورده دل مولا به حسن

شانه اش خالق کوه است تعجب نکنید
تکیه داده است اگر حضرت زهرا به حسن

با علی محکمم و با حسن آرام ، ببین
کوه دل را به علی داده و دریا به حسن

وصف او کردم و در مصر صبا را گفتند
بدهد نامه ای از سوی زلیخا به حسن

مثل قرآن که قسم خورده به روی خورشید
منهم از شوق قسم می خورم اما به حسن

لا اله آمده بر روی زبانم اما
بعدِ لا حول ولا قوّه الا به حسن##

ذکر من هر سحر این است : الهی به حسین
دم افطار خرابم که خدایا به حسن

شیعیان حسن از کفر تبرّی جُستند
بیش از آنقدر که جستند تولّا به حسن

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۴
هم قافیه با باران

چه خوب می شد اگر ما بزرگتر بودیم
شبیه مادرمان یاور پدر بودیم

درون خانه نشستیم و رفت مادرمان
به جای مادرمان کاش پشت در بودیم

هنوز خاطرمان هست شب به شب وقتی
کنار مادرمان زیر بال و پر بودیم

چگونه تاب بیاریم کوچه دیدن را...
همیشه گرم عبور از همین گذر بودیم

فقط به خاطر او با پدر نمی گفتیم:
که از سیاهی بازوش با خبر بودیم

نیامده، دلمان تنگ محسن ست ای کاش
که با کبوتر این خانه همسفر بودیم

به ذوالفقار پدر هم که دستمان نرسید
نبوده‌ایم مخیّر ولی اگر بودیم...

خدا کند که بمیریم بعد مادرمان
که دیگران ننویسند ما پسر بودیم

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران