هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدعلی بهمنی» ثبت شده است

شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم

شصت و سه سال راه به این سو نداشتم


اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ-

ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم


جسمی معطر از نفسی گاه داشتم

روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم


فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام

حتی برای دیدن خود سو نداشتم


وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام

در خانواده نیز دعاگو نداشتم


شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش

راهی به این زمانه‌ی نه تو نداشتم


نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است

باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟!


می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم

اما من اعتقاد به تابو نداشتم


آقا شما که از همه‌کس باخبرترید

من جز سری نهاده به زانو نداشتم


خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟

دیگر سوال دیگری از او نداشتم


محمدعلى بهمنى


۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید


 و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید



رشته‎ای _جنس همان رشته که بر گردن توست_


چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید



نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها


 تپش تب‎زدۀ نبض مرا می‎فهمید


 

آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد


مثل خورشید که خود را به دل من بخشید



 ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم


هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید



خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد


ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید



منک ه حتی پی پژواک خودم می‎گردم


آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید


  محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

امشــب غـــــزل، مــرا به هـــوایی دگـــر ببــر

تــا هــــر کجــــا کـه می بــردت بال و پـر ببــر


تـا نـاکجــــا ببـــــر کـــه هنـــــوزم نبــــرده ای

ایـــن بـارم از زمیــــن و زمــــان دورتــر ببـــر


این جا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی کـه گـم شــوم دگـر از هــر نظــر، ببـــر


آرامشــــى دوبـــــاره مــرا رنـــج مـی دهـــد

مـگـذار در عـــذابـــم و ســوی خطـــر ببـــر


دارد دهــــان زخــــم دلـــم بستـــه می شود

بـــازش بــه میهــــمـانــی آن نیشـتـر ببــــر


خود را غـــزل، بـه بـــال تـو دیگر سپــرده ام

هر جا که دوست داری ام امشـب ببــر، ببــر


محمّدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

دریغ می کنی از من نگاه را حتی

و نیز زمزمه ی گاه گاه را حتی …


من و تو ره به ثوابی نمی بَریم از هم

چرا مضایقه داری گناه را حتی؟


تو اشتباه بزرگ منی، ببخشایم

به دیده می کشم این اشتباه را حتی


به من که سبز پَرستم چه گفت چشمانت؟

که دوست دارم بخت سیاه را حتی !


به دیدن تو چنان خیره ام که نشناسم

تفاوت است اگر راه و چاه را حتی …


اگر چه تشنه ی بوسیدن توأم ای چشم !

بخواه، می کُشم این بوسه خواه را حتی …


بیا تلالؤ شعرم بر آب ها امشب

تراش می دهد الماس، ماه را حتی …


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی 

در من اثر سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را


ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را


بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را



،استاد محمد علی بهمنی،

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

سکوت کردم و فهماندمش عذاب این است


همیشه پرسش ناکرده را جواب این است


به نعره خواست به آرامشم خطی بکشد


سکوت کردم و دریافت باز تاب این است


شکسته بود ولی مویه وار خندید


که چهره باخته را آخرین نقاب این است


به مهر گفتمش:آرام باش و صحبت کن


که در طریق سخن حسن انتخاب این است


چه گفت؟راز ،نه!اما:


نپرس و باور کن


کم است زهر ،که نوشیدن مذاب این است


نشاندمش که بخوان:


خواند و هم سکوتم شد


سوال کرد که :


با من چه کرده ای ؟


گفتم:


کمی سکوت تو را میکند مجاب این است


من و تو درک سکوت همیم،تا هستیم


و جاودانگی لحظه های ناب این است

.

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای واژه بکر جاودانه

ای شعر موشح زمانه

ای چشمه سینه‌جوش الهام

ای حس لطیف شاعرانه

ای مطلع و مقطع زمانه

ای لطف و ترنم ترانه

شبها که ز دیده خواب گیرد

شعرم به سروده شبانه

بینم که نشسته‌ای تو بیدار

بر بستر طفل پربهانه

آوازه گرم لای لایت

افکنده طنین عارفانه

شاعر نه منم تویی که باشد

شعرت همه شور مادرانه

احساس تو را کسی ندارد

از توست مرا هم این نشانه


محمد علی‌بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

 تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت

اگر چه سحر صوت‌ات جذبه داوود با خود داشت

بهشت‌ات سبزتر از وعده شداد بود اما

برایم برگ‌برگش دوزخ نمرود با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله‌ات در پیچ و تاب‌اش دود با خود داشت

سیاوش‌وار بیرون آمدم از امتحان، گرچه

دل سودابه‌ سان‌ات هر چه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه‌ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست

زین توامان - همیشگی من! گریز نیست

 

همواره ما شبیه به هم دوره می‌شویم

با آن شباهتی که در آیینه نیز نیست

 

«گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود»

دایم برای تو که جز اینم عزیز نیست

 

آرامشی به خشم تو دیروز دیده‌ام

امروز با کسی غزلم در ستیز نیست

 

مانند برگ ریختی و ریختی‌ام، ولی

پائیز هم همیشه چنین برگ‌ریز  نیست

 

بی‌بانگ صور خواب من آشفته گشته است

گوشم دگر به زمزمه رستخیز نیست

 

        محمدعلی‌بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست

و منظر تو، تلاقی کوه با دریاست

نفس ز عمق و قله ی تو می گیرم

به هر کجا که تو باشی، هوای من آن جاست

دقایقی است تو را با من و مرا با تو

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

من و تو آینه ی رو به روی هم شده ایم

چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست...

بدون واسطه همواره دیدمت، آری

درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست...


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

 

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد

بغضشان، شیونشان، ضجه‌ی زیر و بمشان

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

 

این غزلها همه جانپاره ی دنیای من‌اند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند

بی صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان

 

فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

محمد علی بهمنی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

دیر سالی است که در من جاری است

عاشقی نقلیِ استمراری است


عشق را ــ این غزل حافظ را ــ

می توان گفت مگر تکراری است؟


به گمانِ تو و آیینه یِ تو

در من این شیفتگی بیماری است!


به یقینِ من و خشتی چون من

باورِ آینه ات زنگاری ست


در چنین دغدغه های غم ساز

که همه زیر و بَم اش بی زاری ست ــ


ــ تو به بی دردی خود شنگی و من

شوق ام این است که دَردم کاری ست


مادرِ حوصله دارم می گفت

«مرگ یک چهره یِ عاشق داری ست»


پیر زن رفت و رها گشت و هنوز

عاشق اش در پیِ خودآزاری است...!


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

 

مگرکه خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

 

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

 

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

 

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

 

اگرچه بودو نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

 

هوای بی تو پریدن نداشتم، آری

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

 

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام

حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست

بر  ایــن  گمـــان  مباش  کـه  زیبا  ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست

آمــاده ای  کـــه  بشنـــوی ام  یا  ببینی ام ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایـی من اند

با این همه مخـواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم

در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا  تــو  با  چـــراغ  بیـــا  تـــــا  ببینی ام

محمدعلی بهمنی

۱ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

ای در آمیخته با هر کسی از راه رسید

می توان از تو فقط دور شد و آه کشید


پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش

نه یکی، بلکه به اندازه موهای سفید


سال ها مثل درختی که دَم نجاری است

وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزید


ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید


شب کوتاه وصالت به گمان شد سپری

دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید


من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزه پرواز پرید


تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق

شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید


مقصد آن گونه که گفتند به ما، روشن نیست

دوستان نیمه راهید اگر، برگردید!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پراز راز

کافی است مرا ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمیکرد

با آتشمان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا هرچه صدا هرچه صدا تو

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

بامرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو همه جا تو همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو

من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

 

آینه در جواب من باز سکوت می‌کند

باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

 

جان همه شوق گشته‌ام طعنه‌ی ناشنیده را

در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو

 

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا

شاعر مرده‌ام بخوان، گور علایقم بگو

 

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش

منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

 

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم

حال برای چون تویی، اگر که لایقم، بگو

 

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم

یکسره کن کار مرا، بگو که عاشقم، بگو...

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب 
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب 
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب

می دانم اری نیستی اما نمی دانم 
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما 
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب 

ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف 
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز 
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه 
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب 

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب 

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب 

ای ماجرای شعر و شبهای جنون من 
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می پرسی ضمیر شعر هایم کیست ، آنِ من
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می شود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی، ای معما، پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک، جان من
چه من خود را بیازارم، چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه برصدایش زخمها زد تیغ تاتاری

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران