هم‌قافیه با باران

۲۹ مطلب با موضوع «شاعران :: مریم عربلو ـ قاسم قاسمی اصل» ثبت شده است

قسم به شب که تو آرامش جهان منی
به جان شعر قسم میخورم که جان منی

شبیه برف نجیبی و خوب می دانی
تمام شور غزل های ناگهان منی

تو را چه چیز بنامم؟ سکوت؟واژه؟ که خود
شکوه شعر در اندیشه و زبان منی

هزار تکه شکستم، هزار آینه را
کدام تکه تو را نیست؟ تا نشان منی

تورا به هاون خالی، به شعر می کوبم
چقدر زود نفهمیده ام دهان منی

درون خویش به تبعید میروم چه کنم؟
تو در منی ، تو ، منی یا تو آشیان منی

و من به بی کرانی چندین خدا نظر کردم
و یافتم تو  "انالحق" بی کران منی

به تو برای رسیدن به اوج پابندم
تویی که دسته خم کرده کمان منی

بریده است اگر مرگ آرزو امان مرا
تو نیز گریه ی هر روز بی امان منی

تو ای سکوت مجسم،صدای حادثه ها
تو را که تاب نه، تو تمام توان منی

خدا همیشه به یک واژه ختم خواهد شد
خدا همیشه به یک "تو" به تو که جان منی

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

سیاه بود
و شب را
به درازنای تاریخ پیوند می زد
ما را
رها از زنجیر زمان میکرد
و تاریخ را
در اولین بوسه ی آدم به حوا
خلاصه می خواست
آنچه بود
تنها گلوی سرخ قناری بود
که زیر ساتور تاریخ
به آواز حزن انگیز عشق نشسته بود
و هیچ چیز نبود
"سیاه" تنها رنگ زندگی
و "خون" کمترین تاوان عصیان بود
چرا که "امید "
تنها لکه ی خونی
 بر قامت "زمان" بود
و هیچ چیز نبود
جز سیاه هیچ چیز نبود
و این لَکَنته ی بی مغز، "تاریخ"
که از قلب زمان می گذشت
هرآنچه بود را فراموش می کرد
هر آنچه بود
هر آنچه نبود
در این سیاه
آنچه ماندنی است
تنها خون است و عصیان
تنها سیاه است و ناامیدی ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

این روزها که از همیشه تاریخ بدترم
چسبیده ام به زندگی لعنتی ترم
بیهودگی مرا به جنونم کشانده است
هی گیر میدهم به لباسای دخترم

با من بخواب این شب دیوانه وار را
با چشمهای خانه برانداز و نکته سنج
چیزی برای مستی امشب نمانده است
آزادی ات بدست نیاید مگر به رنج

از فقر شعر رو به تفلسف بیاوریم
این بار با نگاه "بدن مندی" فوکو
چیزی نمانده است به یک جنگ تن به تن
آغوش من گرفته از اینجا برو برو

تکرار می شوم همه شب پشت آینه
انگار یک نفر به تو نزدیک تر شده
انگار پشت آینه ها شهر دیگری است
انگار رفته ای تو و خاکم به سر شده

آوار ، روی پیکر تنهایی من است
سگها کنار پنجره پچ پچ که میکنند
میترسم از تصور مگسی روی زخمها
میترسم از عفونت خونی که میخورند

در خون من عفونت شعر است لاجرم
شاعر شدم که بند به بندم جنون شود
من مبتلای درد زبانم که سالهاست
میخواهد از تغزل عاشق برون شود

تنها تویی که روی مرا خوب دیده ای
آن روی لعنتی تر از این لحظه هام را
آن سگ شدن و باز که دعواست مادرم
از ترس این پدر بروم پشت بام را...؟

تا یاد می کنی تو مرا فحش می شوند
حتی تمام کودکی ام روی دست هات
حالا مرا به خاطر شعرم کتک بزن
حالا بریز روی سر من شکست هات

من را که پرت کرده ای آنسوی طرد ها
دیگر چه کار با من دیوانه داشتی ؟
آیا بغیر من که خود "بودن" توام
کاری به هیچ شاعر دیگر نداشتی ؟

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

سوریه
سرزمین هزار شوی من
جنگ پایان نیست
جنگ شروع من و توست
آنجا که چونان عروسی آشفته_
شب از گیسوانت رخت بسته
و یادگار حجله ات تنها
خونی است که بر سینه ات ریخته اند
و قلب تو را دریده اند
آنجا که
گندمزارهای تو
لبریز از قهقه های زجر آور موشک هایی است
که به جانت میریزد
و آتش تنها سهم کودکان تو از کودکی است

آنجا که
 خسته از تمام مردهای هرزه ی تاریخ
پر از وحشت این روزها
 میآیی
و زیر آفتاب تابان بهار...
بازهم
به آغوش خودم باز میگردی
و من
همچنان عاشق توام ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

به شک انداختی دل را و دزدیدی یقینم را
ولی باور نکردی حرف های راستینم را

تو‌ وقتی با سپاه چشمهایت آمدی در جنگ
به دست خویش تسلیم تو کردم سرزمینم را

شبیه شعر بی وزنم! رکابی خالی از سنگم 
بدون عشق روی سینه کم دارم نگینم را

وفا یا بی وفایی؟ماندنت یا رفتنت؟ وقتی
به نوعی هر دو میگیرند از من عقل و دینم را

به ظاهر شادم اما غیر غم چیزی درون من
نخواهی دید اگر روزی در آرم پوستینم را

نخواهد ماند وقتی یادگاری جز پشیمانی
بسابم بر کدامین مهر غم های جبینم را ؟

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران
کشتی افسرده، کشتیبان نمی خواهد فقط
سید ابراهیم! ملت نان نمی خواهد فقط

کو رفیقی تا برایش نی نوازی ها کند
این رعیّت هِی هِی چوپان نمی خواهد فقط

چشم گریان و دل خونین اگر داری بیا
زخم این مردم، لب خندان نمی خواهد فقط

خسته ی افتاده را دست نوازش لازم است
بی سر و سامان، سر و سامان نمی خواهد فقط!

با رفیقان گرم باش و با حریفان سرد باش
گردش تقویم، تابستان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! بت های بزرگی پیش روست
جز تبر، جز آتش سوزان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! اسماعیل را آماده کن
عشق بازی، یوسف کنعان نمی خواهد فقط

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

یوسف‌تر از خود ندیدم در مردم این زمانه
اینجا تمامی زلیخا، اما گنه بی بهانه

فرهادها مانده در خاک، فریادها مانده در دل
صدبیستون تیشه دارد جادوگر این فسانه

گفتند قسمت نباشد، لیلاشود قسمت تو
مجنون دلش پر زخون شد زین قسمت عاقلانه

فرهاد بی‌تیشه‌ام من ،مجنون زنجیرپاره
این است این، قسمت من ،آیا بود عادلانه؟

در انتظار تو مردم کی میرسی  ای مسیحا
مریم بمیرد برایت ای قسمت عاشقانه

مریم عربلو

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۱۱
هم قافیه با باران

باران بهانه های غزل را که جور کرد
شبهای شاعران تو را غرق نور کرد

دست قضا نخواست که باشی کنار من...
تقدیر را نوشت و مرا از تو دور کرد

رفتی و واژه واژه جهان را ورق زدم
با این بهانه شعر فراوان ظهور کرد

موسای سرنوشت مرا عاقبت شبی
اعجاز چشم های تو راهی طور کرد

پایان بغض ما به شکستن رسید و بعد
از آسمان چشم تو باران عبور کرد

از خاطرم گذشت ، همان خاطرات تلخ
باران بهانه های غزل را که جور کرد

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

نوای این دل غمگین نه کم زنای شماست
که تاول دل من بیشتر ز پای شماست

وباز نایب من این دلی که راهی شد
دلی که بی سرو بی پا به کربلای شماست

دلم نه مرز و برات و نه جاده می داند
دلی که برگ عبورش همین دعای شماست

شماکه زائر هرسال کربلا هستید
شماکه دعوتتان از همین صفای شماست

برای ماکه ز دلهایمان جدا ماندیم
همین دلی که دراین جاده پابه پای شماست

دعاکنید که ماهم به سالهای دگر
شویم همنفس جاده ای که جای شماست

مریم عربلو

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

پرهیز و ترس شک و یقین،شوق،احتضار
ای عشق، ای بهانه ی دیدار و انتظار

ای عشق،بی سلاح و سپر آمدم به جنگ
گاهی به این بهانه فقط دوستم بدار

شک میکنم به آینه این نیستم؟منم ؟
با ظاهری شکسته و یک جان بیقرار؟

از آن شکوه و شوکت فرمانروایی ام
چیزی نمانده است‌ بجز درد ِ ماندگار...

شیرین و تلخ،طعم وفا هرچه هست ما
خون میخوریم پای تو از دست روزگار

از عرشِ عشق ، تا دل تاریک چاه را
ما رفته ایم، دست از این عشق برندار....

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۱
هم قافیه با باران

پایان گرفته حادثه در ردپای تو
دردا نگاه ما که نشد آشنای تو

امنیتی ست از تو که پیچیده بر تنم
با بازوان پیچکی چشم های تو

لبخند تو شروع غزلهاست،پس بخند
بگذار شعر تازه بگوید صدای تو

پیداست بی بهانه تو را دوست دارمت
با این بهانه باز  بمیرم برای تو ؟

با قطره قطره اشک،به باران رسیده ام
جاریست در بهانه ی باران هوای تو

رفتی و زخم فاصله پیداست بر تنم .
جامانده است روی تنم ردپای تو ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

دیشب

موهای سپیدم را شمردم

به شماره‌ی

جمعه‌های رفته‌ی عمرم بود

مریم عربلو

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

وای بر جمعه اگر باز بیاید بی تو
یا که این هفته به آغاز بیاید بی تو

وای برحال بهار و همه‌ی لهایش
که در این باغ گل ناز بیاید بی تو

وای بر حال پرستو ندهد از تو خبر
یا در این شهر به پرواز بیاید بی تو

وای برندبه اگر باز اجابت نشود
یا که این اشک غزلساز بیاید بی تو

وای بر حال من و این شب آدینه اگر
صبح آدینه‌ی آن باز بیاید بی تو

مریم عربلو

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

اینگونه نیز قصه ی ما هم به سر رسید
دستان شوم شب به گلوی سحر رسید

سهم من از صدای تو کم بود و بیشتر
از آن دهان تنگ به من نیش تر رسید

یوسف به حکم عشق رضایت به چاه داد
جای گلایه نیست، چو از دوست شر رسید

در انتظار شیوه ی ما گریه کردن است
یعقوب گریه کرد، ز یوسف خبر رسید

زخم زبان حکایت ما نیست در جهان
خنجر کشید عشق، به هر رهگذر رسید

مثل کلاغ قصه به آوارگی خوشیم
اینگونه نیز قصه ی ما هم به سر رسید

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

تا مو به مو روایت یک تار مو کنی
باید تمام خاطره را زیر و رو کنی

با وصله های خاطره ای گاه لازم است
پیراهن دریده ی دل را رفو کنی

با آن نگاه سامری خود عجیب نیست
ما را عزیز، بی خبر از آبرو کنی

بهتر که با من اینهمه آدم غریبه اند
وقتی تو نیستی که مرا جستجو کنی

او رفته است و مرگ برای تو بهتر است
یعنی عجیب نیست اگر آرزو کنی

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

تنها نشسته ام، شب و باران و نیستی
زل میزنم به پیچ خیابان و نیستی

تقویم من رسیده به یک اتفاق خوب
در صفحه ی قرار زمستان و نیستی

وقتش رسیده قهوه بنوشم کنار تو
یخ میزنم کنار دو فنجان و نیستی

تنها قدم زدم که تو را جستجو کنم
در ازدحام اینهمه انسان و نیستی

ساعت گذشت و بی تو قدم میزنم هنوز
تنها در امتداد خیابان و نیستی...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

تمام بغض جهان را، تو در گلو داری..
چقدر گریه نکردی...، که آبرو داری
...
سکوت کردی و فهمیدم از زبان نگاه. ..
روایتی که از آن شانه...مو به مو داری...

کمر ببند که بعد از رها شدن از چاه...
هزار منزل ویرانه پیش رو داری...

تو را براحتی از دست رفته میبینم...
اگر چه عاشقی و سخت های و هو داری...

همیشه عاقبت عشق در رسیدن نیست...
که گاه میرود آن را که آرزو داری....

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

وقتی نوشته پای دوتامان گناه را
بر من ببخش لذت این اشتباه را

رازیست بین چشم تو با حال خوب من
از من نگیر لذت گاهی نگاه را

تا پای صید را به نگاهی کنی اسیر
بر شانه ات بریز سپاه سیاه را

وا کن دوباره معبد آغوش را و بعد
بر جان بریز امنیت جان پناه را

من بی گناه بودم و دست سیاه بخت
بر دار غم کشیده سر بی گناه را

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

خورشید از دو چشم تو دزدیده نور را
آتش زده است برق نگاه تو طور را

خالق کشید خط لبت را و بعد از آن
در شرح آن نوشت برایم ، زبور را

قد میکشید وسوسه ی بوسه بر لبم
میریخت روی شانه که موهای بور را

ای ماه روی سینه ی دریا خزیده ام
انداختم ،به قصد شکار تو تور را

ما چشم خورده ایم،دعا کن عزیز من
لعنت کند خدا همه چشمان شور را

با عشق، فاصله است، بهمراه شوق، غم
از ما گرفت، لحظه ی خوب حضور را

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هم قافیه با باران

خالی کن از این آینه ها دور و برت را
تا فاش نسازد غم چشمان ترت را

پرهیز کن از این که ببینند شکستی
در خویش و نگفتی چه کسانی کمرت را

دشوار ترین مرحله ی باختن این است
وارونه کنی پیش حسودان سپرت را

یک بار به تنهایی من خیره شو از دور
شاید نسپردی به خدا همسفرت را

با آن همه دلدادگی، از خویش عزیزم
سخت است به یکباره ببینم حذرت را

ای کاش جهانی به تماشا بنشینند
وقتی به سر شانه ی من باز سرت را

قاسم قاسمی اصل

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران