لب بسته است، بیرمق و خسته، بیشکیب
لبریز اشک و آه ولی فاطمی، نجیب
دنیای شیون است، سکوت دمادمش
باران روضه است همین اشک نمنمش
زهرایی است، شکوه ز غمها نمیکند
جز آرزوی دیدن بابا نمیکند
حرفی نمیزند ز کبودی پیکرش
از سنگهای کینه و گلهای معجرش
با بیکسی قافله خو کرده آه آه
با طعنههای آبله و زخم گاه گاه
اما نمک به زخم دل غم نمیزند
از گوشواره پیش کسی دم نمیزند
سنگ صبور هر دل بیتاب میشود
لب بسته و در آتش غم آب میشود
اوقات ابریاش تب غربت گرفتهاند
حالا که واژهها همه لکنت گرفتهاند
او با نگاه شعلهورش حرف میزند
با اشکهای چشم ترش حرف میزند
او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت
دارد تمام بال و پرش حرف میزند
لب بسته است از همهی اهل کاروان
بر نیزه با سر پدرش حرف میزند
میپرسد از سر پدر و شرح سرگذشت
گاهی به روی نیزه و گاهی میان تشت
بابا بیا به خاطر عمه سخن بگو
لب باز کن دو مرتبه «زهرای من» بگو
بابا بگو برای من از روز اشک و آه
از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه
بابا برای دخترت این حرف ساده نیست
معنای نعل تازه و تیر سهشعبه چیست؟
آتش زده به جان من این داغ بیامان
انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!
خونین شده به روی لبت آیههای نور
خاکستری به چهرهی تو مانده از تنور...
این لحظه ها برای سهساله حیاتی است
روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است
حالا که سر زده به شب تار او سحر
حالا که آمده به خرابه سر پدر
دیگر تحمل غم دوری نمیکند
در حسرت فراق صبوری نمیکند
یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است
داغ سهساله اول غمهای زینب است
یوسف رحیمی