هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ز چه دنبال تماشای خدا میگردی

نظری رو  به  علی کن که علی وجهِ خداست

بی علی صوم و صلاتت همگی نقشِ بر آب
شرط توحید علی باشد و جز او به فناست

مرده را زنده کند با نگهی شیرِ خدا
این غلو نیست علی مردِ مسیحا نفساست

کعبه بگرفته اگر حرمت و شأنی زٍ ازل 
ز قدم های علی خواجه ی عرفانیِ ماست

ز چه نالانی و از درد به خود میپیچی
مدحِ مولا بنما مدحِ علی رازِ شفاست

آن چنان جلوه  نموده است خدا در حیدر
من ندانم که علی بنده بُوَد یا که خداست

قلمم آب شد از حسرت و خجلت به خدا
چه بگویم ز علی زان که علی  فوق ثناست

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
مستی ما مستی از هر جام نیست
مست گشتن کار هر بد نام نیست
 
ما ز جام عشق ، مستی می کنیم
خویش را فارغ ز هستی می کنیم
 
می، پلیدی را ز سر بیرون کند
عشق را در جام دل، افزون کند
 
چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی منتهی؟
 
مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فارغ از بود و نبود و چون و چند؟
 
چون و چند از ابلهی آید میان
در طریق عاشقی کی می‌توان؟
 
مست بود و فکر هستی داشتن
کوه غم را از میان ، برداشتن
 
کی بُوَد کار حساب و هندسه؟
کی چنین درسی بود در مدرسه؟
 
عاشقی را خود جهان دیگریست
منطق عاشق ، همان پیغمبریست
 
عشق بر عاشق دهد ، دستور را
عقل، کی فهمد چنین منظور را
 
تا نگردی عاشق از این ماجرا
کی توانی کرد درک نکته ها؟
 
فهم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟
 
باید اول ، ترک ِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی
 
هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انداختی در دام عشق
 
آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درک یکی را از دویست
 
گر به راه عشق همراهم شوی
رهسپار قلب پر آهم شوی
 
خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقل، همراه و رفیق عشق نیست
 
عقل ، اول بیند و باور کند
عشق، نادیده همه از بر کند
 
عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمان بیند بزرگی خدا
 
چون خدا را دید، پابستش شود
از می دیدار ، سرمستش شود
 
(ساقی) و جام می و روی نگار
هست، در دیوانگی ها آشکار
 
در ره لیلی ، کسی هشیار نیست
گر که مجنونم بخوانی عار نیست
 
سید محمدرضا شمس
۳ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

خدا را خوش نمی آید که این گونه بسوزانی
مرا در آتش عشقت وَ هی گربه برقصانی

منم یک بچه ی پایین شهری خب قبول اما
دلم این را نمی فهمد نگو که دختر خانی!

تمام فرضیه ها را به دست عشق بسپار و
بکش بر روی مبحث های فکری خط بطلانی

تو هم مانند بارانی و هم مثل زمین لرزه
دو رویی میکنی آرامش ما قبل طوفانی

نشستم پای درس و بحث چشمانت؛بیاموزم
الفبای جنون را، مثل یک طفل دبستانی

یقینا بهترین فیلم رومانتیک جهان می بود
اگر که ماجرایم با تو می شد کارگردانی

مرا دق میدهی با بی محلی های بیش از حد
بگو از جان من آخر چه میخواهی تو ای جانی؟!

((اگر با من نبودت هیچ میلی))... خب گمان کردم
حکایت می کند،شاید تو هم لیلی دورانی!

نجیب و سر به زیری،با حیایی،ساده ای پاکی
مشخص می شود از دختران خاص ایرانی

منم یک عاشقِ شاعر نه برعکسش که با عشقت
تمام زندگیَم شد غزل گفتن،غزل خوانی


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست
که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست

به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد
شبی که پیش منی وقت خواب دیدن نیست

من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم
میان ما دونفر گفتن و شنیدن نیست

نگاه کن به غزالان اهلی چشمم
دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست

بگیر از لب داغم دوبیت بوسه ی ناب
همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست

برای من قفس از بازوان خویش بساز
که از چنین قفسی میل پرکشیدن نیست

تو آسمان منی ! جز پناه آغوشت
برای بال و پرم وسعت پریدن نیست 

تکتم حسینی


۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران
من ابر پربارانم اما وقت بارش نیست
بغضم! ولی ترجیح دادم درگلو باشم
ترسیده ام یک عمر از رویای بعد ازتو
باید ولی باترس هایم روبرو باشم
ازرفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد
من از تمام روزهای گرم، دلسردم
ترسیدم و دل کندم ازاین عشق ، قبل از تو
تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم
من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم
یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند
دنیا برای عشق جای کوچکی بوده
با رفتنت شاید به من این را بفهماند
من خسته ام ازاینکه دستان شفابخشت
تنها برایم دست های بسته ای بودند
حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی
مرداب ها یک روز رودخسته ای بودند
بازخم هایت برتنم می میرم اما باز
ازتو کسی این ظلم را باور نخواهد کرد
درمن پس ازتو جا برای زخم خوردن نیست
حال مرا چیزی ازاین بدتر نخواهد کرد
صیادمن! دارد به آخر می رسد قصه
دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید
غم هست باران هست یادت هست زخمت هست
دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید
آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که
رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز
یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما
هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز

رویا باقری
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!

چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا

من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی
می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا

گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا

زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا

دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا

می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟


سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران
بهار من که تویی نوبهار تو که منم
بهار آمد و من مرغ خارج از وطنم

چگونه بی قفس و بی نفس بخوانم شعر
چگونه اوج بگیرم, چگونه پر بزنم؟

هوا تمیز و فرح بخش ...من ملول وغریب
هوا گرفته و دلگیر...بغض می شکنم

بهار من که تویی عطر دلنواز عزیز
مرا ببر به تماشای خانه ام،چمنم
#
نوشته ای که قوی باش ،می شود؟ سخت است
چه قدر اشک نریزم،چگونه دم نزنم؟

نغمه مستشارنظامی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

دارم خودم برای خودم زار می زنم
از دل بساط عشق تو را بار می زنم
.
یک آدم روانیِ مغلوب عشقم و . . .
با گریه سر به تیزیِ دیوار می زنم
.
کابوس های ممتد و فریاد... نه!کمک...!
در خواب، خویش را خودِ من دار می زنم!
.
آنقدر زهر خورده ام "افعی" شدم، که من
طعنه به نیش سمّیِ هر مار می زنم
.
با اینکه دوریت خودِ مرگ است،آخرش
قید تو را به سختی و دشوار می زنم
.
هی گریه گریه گریه...فقط گریه،بی خیال
رگ را میان این همه " تکرار" می زنم
.
لعنت به من، به تو، به گذشته، به خاطرات...
دارم خودم برای خودم زار می زنم
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده صعب العبور بی کرانه
وقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیام می کند با این بهانه
خورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو می گشت هر خانه به خانه
دیشب غزل خواندی، رباعی گفت؛ ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانه
شب،کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانه
جِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتار های بچه گانه
آیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه
آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشگی بسازم آشیانه
یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشم های شاعرانه
ساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله،از ته دل،صادقانه

 فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

زهی باغ، زهی باغ، که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر، تبارک و تعالا

زهی فر، زهی نور، زهی شر، زهی شور
زهی گوهر منثور، زهی پشت و تولا

زهی مُلک، زهی مال، زهی قال، زهی حال
زهی پر و زهی بال، بر افلاک تجلی

چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی
چه ذوالفنون چه مجنون، چه لیلی چه لیلا

علم های الهی ز پس کوه بر آمد
چه سلطان و چه خاقان، چه والی و چه والا

چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس، چه ناموس، چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش، فروپوش، نه بخروش، نه بفروش
تویی باده ی مدهوش به یک لحظه بپالا

خمُش باش، خمُش باش، در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا


مولوی

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران
خنده بر هر درد بی درمان دواست
این سخن از بیخ و بن حرفی خطاست

خنده خود درد است و کانونِ بلا
چشم گریان چشمه ی فیضِ خداست

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران

سندسازی کنم یا نه؟ نگویم از شما بوده‌ست؟
تمام نقطه‌پایان‌ها که بعد از جمله‌ها بوده‌ست

تمامش کن نمی‌خواهم بخوانم جمله‌ای دیگر
که این تاریخ تکراری برایم آشنا بوده‌ست

زمان را رسم کردم روی کاغذ، کاغذ آتش شد
نفمیدم که این ویرانه، اصلاً کی، کجا بوده‌ست

من این‌جا پیر خواهم شد، و شک دارم زمان چیزی
به جز فرسودنم باشد که از اول بنا بوده‌ست

شهادت می‌دهم خورشید، روشن بود در آن روز
و کشتن‌های پنهانی که کارِ سایه‌ها بوده‌ست

پرستش می‌کنم با شیوه‌های سنّتی هر شب
به یاد روزگارانی که تنها یک خدا بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

گاه دلگیر از همه دنیا و مردم می شوم
بین غم های زمانه بی هوا گم می شوم

ناگزیر از دست دنیا و گرفتاران آن
بی قرار و دل شکسته راهی قم می شوم

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

کسی هرگز نمی فهمد غم این مرد تنها را
غمی که برده است از یاد من حتی الفبا را
.
شبیه یک خُره افتاده بر جانم خیال تو
که در من دارد از بین می برد هر لحظه اعضا را
.
و با فکر نبودت مرگ را در آینه دیدم
به مادر گفته ام حاضر کند خرما و حلوا را
.
منِ از جنس کاغذ را که هیچ، این سرد رفتاریت
به آتش می کشد سر تا سر اعماق دریا را
.
و کشته می شوم هر شب به دست دوریت در خواب
و هی کابوس میبینم..." نبودت"... این هیولا را
.
نگفتم بی تو می میرم؟ نگفتم بی تو من هیچم؟
تو اما سرد گفتی که تمامش کن "ادا" ها را
.
من اینجا رو به موتم تو ولی عین خیالت نیست
که یوسف ها نمی فهمند امثال زلیخا را!
.
خدا، ای عشق از تو نگذرد بیچاره ام کردی
که آوردی سرم انواع و اقسام بلایا را
.
فرزاد نظافتی

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
در انتهایِ خیابان خودش خودش را کشت
به وقتِ بارشِ باران خودش خودش را کشت

و ناله کرد شبی از فراق و غصه ی هجر 
چو دور شد زِ  نیستان  خودش خودش را کشت

دلش گرفت ز دنیا ز دستِ باورِ  خویش 
و پاره پاره گریبان خودش خودش را کشت

تصورش چقدر رنج میدهد ما را
که پیشِ دیده ی یاران خودش خودش را کشت

دمی ندید جمال از خدا و راهِ  رسول
گذاشت سر به بیابان خودش خودش را کشت

دلا نخور تو فریبِ عوامِ  سطحی فکر
به حکمِ آیه ی قرآن خودش خودش را کشت

و آخرین سخنش خوب یادِ من مانده
که گفت مردِ پریشان خودش خودش را کشت

سیروس بداغی
۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

اینجا نشسته ام بنویسم براى تو
از انتهاى عاشقى و ابتداى تو

اینجانشسته ام که نگاهى به من کنى
شاید به یک نگاه شوم مبتلاى تو

اینجانشسته ام که بگویم خوش آمدى
هستم دوباره ملتمس یک دعاى تو

قلبم کبوترى شدوبى تاب و بى قرار
ازسینه پرگرفته به شوق هواى تو

ازسینه پرگرفته وبیرون زد ازقفس
تا آشیانه اش بشود چشم های تو

ازاوج چشم هاى تودیده که عالمى
افتاده برزمین که شودخاک پاى تو

عمری گدای بی سر و پای تو بوده ام
لطفى ، عنایتى ، نظرى کن ، فداى تو

 بهمن عظیمی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

تورا از جنس باران آفریدند
شبیه عطرِ ریحان آفریدند

مرا همرنگ پائیز و زمستان
تورا فصل بهاران آفریدند

میان جُلگه ی سرسبز قلبم
چو آهویی خرامان آفریدند

قد و بالای تو ترسیم کردند
شکوه کوهساران آفریدند

همان دم چهره ات را خلق کردند
وَ یک خورشید تابان آفریدند

دلت پایان سرمای دلم بود
دلت را گرم و سوزان آفریدند

شنیدم از صبا،زلف تورا هم
چنان رودی خروشان آفریدند

مگر گیسوی خود را باز کردی؟
که قلبم را پریشان آفریدند

نفهمیدم تورا در جایگاهِ
فرشته یا که انسان آفریدند؟

قلم را دست من دادند،آنگاه
ازین اشعار دیوان آفریدند

نمیدانم چرا تقدیرم این شد
برایم درد و درمان آفریدند!

هوا ابری و من چتری ندارم
تورا از جنس باران آفریدند!

بهمن عظیمی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دست بسته،شکسته،زنده به گور
زیر آوار غصه ها مدفون
از نگاهی همیشه عاشق دور

بی تو سی سال خانه ساکت بود
بی تو سی سال،بی نفس بودم
مثل مرغی شکسته دل،تنها
همه عمر در قفس بودم

دست و بالت اگر چه باز نبود
دست و دلباز و مهربان بودی
خنده ات خانه را صفا می داد
در سفر هم به فکرمان بودی

تو نبودی که دخترت می رفت
بغض کرده به خانه بختش
آمدی،بغض کهنه اش ترکید
بار دیگر سیاه شد رختش

175مادر پیر
175چشم به راه
175 دل چون من
175 رخت سیاه

175 همسنگر
از دل خاک سر بر آوردند
یاد دریا دلان بی دل را
بار دیگر به کشور آوردند

نغمه مستشارنظامی

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۹
هم قافیه با باران

اگر بناست مرا از خودت جدا بکنی
و بعد این همه وابستگی رها بکنی
.
چه بهتر است بگویی به من که جان بدهم
نیاز نیست که از عهدمان حیا بکنی!
.
به من نیامده معشوق بودن انگاری
برو، امید ندارم دگر وفا بکنی
.
فقط کمی گله و بعد از آن تو آزادی
سفر بدون حضورم به هر کجا بکنی
.
بگو چگونه پس از من درون قلب خودت
کسی به غیر مرا حاضری که جا بکنی؟
.
و بعد کشتن روحی در اوج احساسات
در عشق باز بیایی و ادعا بکنی
.
چطور می شود اصلا دو بار عاشق شد؟!
و بعد با کس دیگر برو بیا بکنی
.
عذاب می کشم حتی از اینکه فکر کنم
خدا نکرده کسی را " گلم" صدا بکنی
.
دلم گرفته از اینکه قرار داری تو
از این به بعد شبیه غریبه تا بکنی
.
برو نگاه به پشت سرت نکن حتی
برو که کمتر از این ها به من جفا بکنی
.
به اشک چشم تو را بدرقه کنم،جایش
برای حال دلم می شود دعا بکنی؟


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۵
هم قافیه با باران

بخند خنده سلام زبان مشترک است
که در تمام جهان یک نشان مشترک است

زمان گفتن آرام دوستت دارم
جواب آینه ها یک بیان مشترک است

بخند،خنده بهار است, خنده خورشید است
برای تازه شدن یک جهان مشترک است

برای شاد شدن یک بهانه پیدا کن
که خنده حاصل یک ناگهان مشترک است

بخند خنده به لبهای ناز می آید
شراب شعر درین استکان مشترک است

برای شادی گنجشکهای بی سامان
کتاب دست تو یک آشیان مشترک است

همین که زنده و آرام و ساده ای کافی ست
که زندگانی یک داستان مشترک است


نغمه مستشارنظامی
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران