هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ﺯﻭﺩ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺖ ... ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻣﺮﺍ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻋﺠﺐ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ... ﺩﻟﻢ ﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﯽ ﭘﻠﻨﮕﯽ ... ﺣﺎﻝ ﺻﯿﺪﺕ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺗﻮﯼ ﭼﻨﮕﺖ ﻫﯿﭻ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﺤﺠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﻧﺮﻣﮕﺎﻩ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﻟﺞ ﻧﮑﻦ ﺻﯿﺎﺩ ! ... ﺍﻣﺸﺐ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺻﻠﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ..

مهتاب یغما

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

چاهی بزن که گاهی، پشتک در آن توان زد
شعری بخوان که پوز نسل جوان توان زد

نه دزدگیر دارد، نه چفت و بست محکم
از این مغازه صد تا سطل گران توان زد

با سکه ها که بردی، دست ننه ت سپردی
یک باب گز فروشی در اصفهان توان زد

وقتی که تیمتان باخت، فوری بپر به میدان
آنجا بجز مربی، دروازه بان توان زد

بینندگانِ جان، هان! هان ای یکان یکان، هان!
در مَرغزار فرهنگ، هر شب دکان توان زد

مجری اگر سهیل و خواننده افتخاری است
با شعر و فال و آواز، صد کاروان توان زد

آنسان که ارده خوب در اردکان توان خورد
همشیره! شیره ناب، در زاهدان توان زد

آن هفته جشنواره است. من شک ندارم آنجا
مخ های بی شماری، از این و آن توان زد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

دلم گرفته به من یک بغل غزل بدهید
اگر نه حدّ اقل یک غزل بغل بدهید
 
نگارِ بزم ازل را نمی دهند به من
به من نگارِ غزل را علی البدل بدهید
 
به پاسِ بوی تنش موجی از نسیمِ بهار
به یاد شهد لبش جامی از عسل بدهید
 
نشسته است بر ابرو کرشمه اش یاران
مرا رهایی از این فتنۀ جمل بدهید
 
بسی معادلۀ چشمهای او سخت است
تمامِ مسأله این است راهِ حل بدهید
 
گسل گسل شدم از بس خطِ لبش لرزید
به من برای خطِ زلزله گسل بدهید
 
حریف می رسد از راهِ شب مباد مباد
مباد راه به این حضرتِ اجل بدهید
 
سیاهِ واقعی است و سپید می گوید
مباد گوش به این شعرِ مبتذل بدهید

 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران

در پشت چارچرخه فرسوده ای

کسی خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست...

 فریدون مشیری

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت
بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

 شهریار

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
ﭼﯿﺰﯼ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...



ﮔﺮﻭﺱ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﮑﯿﺎﻥ

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

تنها امام سامره تنها چه میکنی؟
در کاروان سرای گداها چه میکنی؟

دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم...
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند

مردِ خدا کجا و اینهمه تحقیر وایِ من
بزم شراب و آیه ی تطهیر وایِ من

هرچند بین ره بدنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران نیزه، نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام
مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست
من که افتادهٔ بالای دلارای توام
سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام
بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام
زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۵۱
هم قافیه با باران
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهمید
از حجم اقیانوس دردم شبنمی فهمید
 
می‌گفت یک جایی دلم دنبال آهویی است
فال مرا فهمی نفهمی مبهمی فهمید
 
این کولی زیبا دو ماه از سال می‌آمد
وقتی که می‌آمد تمام کوچه می‌فهمید
 
امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد
امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید
 
او داشت هفده سال یا هجده... نمی‌دانم
می‌شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید:
 
«مو فالگیرُم... اومدُم فالِت بگیرُم.... های»
فهمید دارم اضطرابی، ماتمی؛ فهمید
 
دستم به دستش دادم و از تب، تب سردم
بی‌آنکه هذیان بشنود از من کمی فهمید
 
«بختِت بلنده... ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تونه گفتم پرینو آدمی فهمید»
 
هی گفت از هر در سخن، از آب و آیینه
از مهره‌ی مار و طلسم و هر چه می‌فهمید
 
با این همه او کولی خوبی نخواهد شد
هرچند از باران چشمم نم‌نمی فهمید
 
می‌خواند از آیینه راز ماه را اما
یک عمر من آواره‌اش بودم، نمی‌فهمید!

محمدحسین بهرامیان
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همی کنم به هرسو

صد چشمه زچشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو

مه گرچه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو

سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو


سعدی

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

شرمی‌ست در نگاه من، اما هراس نه
کم صحبتم میان شما، کم حواس نه

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری فلک زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما
با هم موازی است و لیکن مماس نه

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه

کاظم بهمنی

۲ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم
.
می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم
که من بی‌دل بی یار و نه مرد سفرم
.
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
.
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
.
پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد
بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم
.
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
.
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
.
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم
.
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
.
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم
.
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
.
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
.
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
.
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
.
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
.
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
.
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
.
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگســرانِ ملامت، ز کنار شکرم
.
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز!
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم...


سعدی
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۳۸
هم قافیه با باران
ما کتاب کهنه ای هستیم ... سرتا پا غلط!
خواندنی ها را سراسر خوانده ایم ... امّا غلط!

سال ها تدریس می کردم ... خطا را با خطا
سال ها تصحیح می کردم، غلط را با غلط!

بی خبر بودم ... دریغا ... از اصول الدین عشق!
خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط!

دین اگر این است ! بی دینان زِ ما مؤمن ترند
این مسلمانی ست آخر؟  لا غلط ... الّا غلط !

روز اوّل درس مان دادند، یک دنیا فریب ...
روز آخر ... مشق ما این بود: یک عُـقـبا غلط!

گفتنی ها را یکایک هر چه باد و هر چه بود
شیخــنا فرمود ... امّا یا خطا شد ... یا غلط..!

گفتم از فرط غلط ها ... دفتر دل شد سیاه!
گفت می دانم ... غلط داریم آخر تا غلط !

روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت
دیده ی من یک غلط می دید و او ... صدها غلط!

یا رب ... از تو مغفرت زیباست ،از ما اعتراف...
یا رب از تو مرحمت می زیبد و از ما غلط..!

علیرضا قزوه
۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

حرف هایم لحظه ی دیدار یادم می رود
میکنم با اینکه هی تکرار یادم می رود


از گلایه روزها پر میشوم تاحد مرگ
تا که میبینم تو را انگار یادم می رود


از گناه بوسه بر لب های نا محرم نگو
گفته ای این نکته را صدبار یادم می رود


می شمارم شب نخوابی های در عشق تو را
چون که افزون می شود آمار یادم می روم


قهر کردن کار خوبی نیست دستم را بگیر
گرچه گاهی دلخورم بسیار یادم می رود

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد

قصهام قصة سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد

این خودش حس غریبیست، نمیدانم چیست؟
اینکه هر روز مرا جانب راهی بکشد

عشق آن است که رودی سرِ عاشق شدنَش
جای دریا تنِ خود را ته چاهی بکشد

روزهاییست که در آتش خود میسوزم
آدمی خلق شده بار گناهی بکشد

گفته بودند که سیگار مضر است ولی
هر که عاشق شده رسم است که گاهی بکشد

در خودم غرق...، گدایی سرِ کوچه میگفت
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد

امیر نظام دوست
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

تا تو هستی می همان چیزی که باید می شود
با وجودت الکلش هشتاد درصد می شود


دل نمی خواهد که سمت دیگری مایل شود
هر کسی هم جای من باشد مقید می شود


عاشقت هستم مگر از گفتنم معلوم نیست
روی حرف شین کلام من مشدد می شود


دل اگر آغوش می خواهد نباید صبر کرد
گاه در تاخیر کردن ها مردد می شود


صبر من سر می رود می بوسمت آخر ببین
آب هم انگار دارد از سرم رد می شود

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

حالا که عشق در دل من جان گرفته است
با قهر تو معاشقه پایان گرفته است


هر کس شنیده حال مرا گریه میکند
چون آسمان خبرشده باران گرفته است


این روزگار آمدنت را چه سخت کرد
هنگام رفتنت شده آسان گرفته است


این شهر در نبود تو بی روح می شود
انگار حال مردم تهران گرفته است


من آن کبوترم که به شوق تو میپرم
در اوج آسمانم و طوفان گرفته است

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

خوب است بعد از این به دلت اقتدا کنی
حیف است اگر به بوسه فقط اکتفا کنی


از من نترس کفتر جلدم نمی روم
ترس من از شماست مبادا خطا کنی


مدیون قلب عاشق من تا قیامتی
جز من اگر به عشق کسی اعتنا کنی


چیزی شبیه حالت اسم تو در من است
در کوه اگر که نام خودت راصدا کنی


از شوق دیدن تو رسیده ست جان به لب
از دست میروم نکند پا به پا کنی

مرتضی قلی زاده

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۴۱
هم قافیه با باران

عشق چیزی ست که می خواهم و مجبوری نیست
چاره ی رفتنت از خاطر من دوری نیست


فکر سود و ضررش نیستم از روز نخست
واقعا عاشقم و خواستنم صوری نیست


نیش فولادی خنجر زدم آزاد نشد
چاره ی این دل دیوانه ی من کوری نیست


ناز تو می خرم و قلب مرا می شکنی
ناز کردن که عزیز دلم اینجوری نیست


در دلت جای خوشی یافته ام خوشحالم
من نمیخواهم از اینجا بروم زوری نیست

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران