هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پراز راز

کافی است مرا ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمیکرد

با آتشمان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا هرچه صدا هرچه صدا تو

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

بامرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو همه جا تو همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

شدم به صحبت شب های ارغوانی خوش

چنان که چای شد از رنگ زعفرانی خوش


بلای جان منی و خریدمت یک جا

رقیب تا شود از این بلای جانی خوش


ز خویش رفت ز شوق تکلم دلبر

کلیم بس که شد از ذوق «لن ترانی» خوش


دمد ز پیرهن تو هزار یوسف مصر

اگر گسیل کنی یک دو کاروانی خوش


چو پیر شد دو لبش آستان میکده است

کسی که بوده به پیمانه در جوانی خوش


خوشی کجاست بجز عشق بازی ازلی

نگه به صورت احمد فقط به عشق علی


اسیر صادقم و مستمند پیغمبر

به دست جعفرم و پای بند پیغمبر


بریده اند به جسمم قبای غم ها را

نوشته اند دلم را نژند پیغمبر


ز بند بند وجودم فقط علی خیزد

چنان که می رسد از بند بند پیغمبر


ز پای جعفر، دستم نمی شود کوتاه

قسم به قامت و قدّ بلند پیغمبر


شراب فقه ششم را به میل می نوشم

برای بوسه ز لب های قند پیغمبر


مرا به دشت معاصی کسی شکار نکرد

ولی گرفت دلم را کمند پیغمبر


ز مرتضی به نبی و ز مصطفی به علی

پناه می برم امشب به حکم لم یزلی


ستایش دو جهان بهر حضرت صادق

دمیده است فلک چون ز دولت صادق


علی جمال و خدا طینت و بتول صفات

سرشته اند ملک را ز طلعت صادق


ز چاک پیرهنش صبح محشر است عیان

چه سینه ای است در آن پاک خلعت صادق


امیر معرکه ی روضه های عاشوراست

به هیئت است مقرّ حکومت صادق


ز خاک کرببلا مُهر کرد طاعت را

حسین را بنِگر در ارادت صادق


به یمن معنی احمد ز فیض پیر فلک

ملک به رقص در آمد، دو تا دو تا تک تک


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

به تازه کردن اندوه من می‌آیند، آه...

مسافران که هر از گاه می رسند از راه


نمانده است تو را هیچ یاد یار و دیار

نمانده است مرا هیچ غیر آه و نگاه


نشسته است به راهت هزار چشمِ سپید

تو دل به راه‌ ندادی هزار سال سیاه


من آه می‌کشم و باز بیشتر شده است

مهِ زمین و دم آسمان و هاله ماه


حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست

تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه


گمان مبر که دگر بی‌ تو زنده خواهم ماند

به عزت و شرف لا اله الا الله...


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم

چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم


این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار

بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟


از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|

بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم


تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتاه شود در نظرم


بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|

پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!


بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|

کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم


من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام 

از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

مردانه تنها باشی و ناکام باشی 

بهتر از اینکه عاشقی بد نام باشی


لبخند هایت لحظه ی آرامشم بود 

حتی به فکرش هم نبودم دام باشی


مانند یک سیگار بهمن توی دستت 

میسوختم شاید کمی آرام باشی


آهوی بی مهر و محبت زود رفتی 

حسرت به دل ماندم که یک شب رام باشی


دوران خون آشام ها دیگر گذشته

باید که چیزی مثل روح آشام باشی


صد بار در سلول میمیری اگر که

در انتظار لحظه ی اعدام باشی


سید تقی سیدی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

از روزهای آخر آبان شروع شد

ده سال پیش بود که باران شروع شد

باریدنش اوایل کار عاشقانه بود 

آرام و مهربان غزل خوان شروع شد

بازار چتر گرم شد و ما قدم زنان

در پارک های شهر...که توفان شروع شد

توفان نه،باد بود در آغاز باد سرد

بعد از دوهفته بود که توفان شروع شد

توفان شروع شد همه شیشه ها شکست

تغییر ساختار خیابان شروع شد

شهری بدون پنجر روئید از زمین

مانند مسخ بود و...چه آسان شروع شد

دیشب که بی مقدمه در شهر ناگهان

توفان نشست کاهش باران شروع شد

خوش باورانه گفتیم:پائیز هم گذشت!

غافل از اینکه تازه زمستان شروع شد


پانته آ صفایی

۱ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد

رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

من می روم از این حوالی دورتر باشم

بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد

حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم

گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد

این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است

دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد


 رویا باقری

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

عمری ست لبخندهای لاغرِ خود را 

در دل ذخیره میکنم

باشد برای روزِ مبادا

اما در صفحه های تقویم

روزی به نامِ روزِ مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثلِ همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند

شاید امروز نیز 

روزِ مبادا باشد..."

 

قیصر امین پور

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

 چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا


گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را


معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا


از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم

شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را


کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف

در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا


ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده

در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما


ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت

ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما


تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد

در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا


تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم

در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما


آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا

کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا


ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر

آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها


ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش

در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا


مولوی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند


از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند


یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند


زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند


مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند


دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند


این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران
آرام دل است هر که در سایه ى تو
هم رافت و هم جود و کرم آیه ى تو

دلخوش به شب اول قبرم ، وقتى
روى کفنم نوشته همسایه ى تو

زهرا هدایتى
۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

وقتی نباشی پستچی یک بسته غم می آورد

تصـویـری از آینــده با طـــرح عَــــــدَم می آورد

.

عمری به رسم عاشقی در گل نظر کردم ولی

گل با تمام خوشگلی پیــشِ تو کـــم مـی آورد

.

حتـــی رقابت بیــن تــو با گـل اگـر برپــا شود

بلـبل بـه نفع خوبیـَت صـدها قســم می آورد

.

من تازگی فهمیده ام بی مهـــربانی هـایِ تو

حتی درختِ ســرو هـم از غصـه خم می آورد

.

لــــرزیدنِ قلبم بــرایِ فکـــر تنهـــا رفـتنــــت

مــن را به یــادِ فاجعـه در شهر بـَم مـی آورد

.

من خواب دیدم نیستی،وَ غم به قصدِ مرگ من

یک قهــوه یِ قاجـار با مخـلوطِ سـم می آورد

.

جادویِ من در شاعری تنها نوشتن بود و بس

حس تو صـدهـا شعــر بـر لـوح و قلم می آورد

.

جواد مزنگی


۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

به اخمت خستگی در می رود ، لبخند لازم نیست

کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست

همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما

- تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

به لطف طعم لب های تو شیرین می شود شعرم

غزل را با عسل می آورم ، هرچند لازم نیست

مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ، بند لازم نیست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست

فدای آن کمان های به هم پیوسته ات ، هر یک -

جدا دخل مرا می آورد ، پیوند لازم نیست . . .


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

خبر خیر تو از نقل حریفان سخت است

حفظِ حالات من و طعنه ی آنان سخت است


لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر نگهداری باران سخت است


کشتیِ کوچک من هرچه که محکم باشد

جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است


ساده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا

شهره ی شهر شدن با تو چه آسان... سخت است


ای که از کوچه ی ما می گذری، معشوقه!

بی محلی سر این کوچه دو چندان سخت است


زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید:

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است


کوچه ی مهر ـــ سر نبش، کماکان باران...

دیدنِ حجله ی من اول آبان سخت است


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

در این دریا، چه می جویند ماهی های سرگردان

مرا آزاد می خواهی؟ به تنگ خویش برگردان


مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی

اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان


دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان


من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق

طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان


به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری

همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان


من از سرمایه عالم همین یک «قلب»را دارم

اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان


در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست

مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان


فاضل نظری 

۱ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

وقت آن شد که دلم را بِگُذارم بروم

با تو او را تک و تنها بگذارم بروم


به کجا می‌شود از معرکه ‌ی عشق گریخت

گیرم امروز از اینجا بگذارم بروم


سرنوشت من مجنون هم از اول این بود

سر دیوانه به صحرا بگذارم بروم


با عبور قلم و لرزش دستم چه کنم

فرض کن روی دلم پا بگذارم بروم


از تمنای لبت با عطشی آمده‌ام

قایقم را لب دریا بگذارم بروم


سالها گوشه‌ی چشم تو بلا تکلیفم

یا بفرما نظری یا بگذارم بروم


من تو را با خود زیبای تو در آینه‌ات

بهتر آنست که تنها بگذارم بروم


همه‌ی سهم من از عشق همین شد که گلی،

گوشه‌ی خاطره‌ات جا بگذارم بروم 


قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی، یک کم برای من

یعنی زیاد، یعنی همسنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟ 

من قانعم به برگ گلی، قطره شبنمی

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری که رستمی

مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان، مسلمی

هم چون جمال پرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان، فراهمی

حق داشت آدم، آخر بی عشق، آن بهشت

کمتر نبود از برهوت جهنمی

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لب گزه؟ 

قصری پر از فرشته و دیوار محکمی

باید مجال داد به خواهش، به وسوسه

باید درود گفت به شیطان، به آدمی! 


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

اگر دست تو باشد موی من از شانه اش راضی ست

وَچون از شانه اش راضی ست از هم شانه اش راضی ست


به هیات ها نمی فهمیم دوری ازحرم را، چون؛

به وقت مست بودن آدم از میخانه اش راضی ست


چنان مرغی که در کنج قفس شاد است ازبودن

دلم ازدام اگر راضی نشد از دانه اش راضی ست


به هم می ریزی ای دَرهم شده مبنای عالم را

تو آن شمعی که در هجران هم از پروانه اش راضی ست


سگ این آستان آواره ی اینجا و آنجا نیست

کنار صاحبش هرجا که شد از لانه اش راضی ست


حسین از کردگارش بیشتر دلداده دارد،چون؛

از او هم عاقلش راضی ست هم دیوانه اش راضی ست


کسی که کربلا رفته پس ازعمری، فقط مست است

کسی که سخت صاحبخانه شد از خانه اش راضی ست


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند


 به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند


 اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند


 مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟


تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

 

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران