هم‌قافیه با باران

هنوز وقتِ نمازت پرِ تو می‌اُفتد
به رویِ شانه‌یِ زینب سَرِ تو می‌اُفتد

بگیر چهره ولی عاقبت که می‌دانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو می‌اُفتد

حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو می‌اُفتد

کَمر خمیده‌یِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقه‌یِ نیلوفرِ تو می‌اُفتد

بخواب سُرفه برایَت بَد است می‌شِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو می‌اُفتد

تو خنده می‌کنی و شهر هم که می‌خندد
نگاه جمع که بر شوهرِ تو می‌اُفتد

حواسِ من به درِ خانه بود می‌گفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو می‌اُفتد

شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو می‌اُفتد

نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله رویِ معجر تو می‌اُفتد

فقط سفارش پیراهن است و زیرِ گلو
همینکه چشمِ تو بر دخترِ تو می‌اُفتد

حسین را تو بغل میکنی و میخوانی
چقدر لطمه به انگشترِ تو می‌اُفتد

عزیز من به زمین می‌خوری و می‌بینی
درست پیشِ سَرَت مادرِ تو می‌اُفتد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۲۸
هم قافیه با باران
مادر از دست داده ی مغموم، معنی داغدار می فهمد
کوهِ غم روی دوش بردن را، شانه ای زیر بار می فهمد

وسط شعله ها عذاب شدن، سوختن ذره ذره آب شدن
بین دیوار و در گلاب شدن، گل میان فشار می فهمد

هرکه پرسید درد یعنی چه، سرخیِ رنگ زرد یعنی چه
سیلی از دستِ مرد یعنی چه، هاله ی چشم تار می فهمد

بارِ شیشه اگر زمین بخورد، بی سپر در گذر زمین بخورد
یک زن از پشتِ سر زمین بخورد، بانویی باوقار می فهمد

ضربه ی تازیانه را تنها، لگد وحشیانه را تنها
درد های زنانه را تنها....یک زنِ باردار می فهمد

نایِ ناله نوای ناموسی، مُردن از ماجرای ناموسی
داد با درد های ناموسی، مردِ غیرت مدار می فهمد

علّت پرشکسته بودن را، عَرَقِ سرشکسته بودن را
معنیِ ورشکسته بودن را، صاحب ذوالفقار می فهمد

سهم بازو اگر غلاف شود، باعث حلِ اختلاف شود
از مواجد کسی معاف شود، قنفذِ جیره خوار می فهمد

ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

دستاس را چرخاندم و بوی تو پیچید
از بقچه ی نان عطرِ بازوی تو پیچید

سجاده را وا کردم و با ربّنایم
یا ربّنای لحنِ دلجوی تو پیچید

در را به هم زد باز باد و...یادم آورد
روزی که این در با لگد سوی تو پیچید

خوردی به دیوار و به میخی گیر کردی
پرواز در بالِ پرستوی تو پیچید

از بارِ شیشه میخِ در سر درنیاورد
تا لحظه ای که سمتِ پهلوی تو پیچید

تو سوختی و دود در چشم علی رفت
تو سوختی و... روی نیکوی تو پیچید

فیضِ قنوتِ جاریِ در کاسه ها ریخت
در کوچه تا دستِ دعاگوی تو پیچید

دیوار ها نزدیک بود و ضربه سنگین
در زیرِ معجر طاق ابروی تو پیچید

در لابه لای لخته خون ها بی جهت نیست
دندانه های شانه در موی تو پیچید

بیمارِ چندین روزه ی من این زمانه
با نسخه های درد داروی تو پیچید

یک گوشه دیدم فضه با خود حرف می زد
تو زنده ماندی! روی بانوی تو پیچید

امروز دیدم سفره خالی بود و...رفتم
دستاس را چرخاندم و....بوی تو پیچید

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هم قافیه با باران

چنانکه دست گدایی شبانه می‌لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می‌لرزد

هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست
که دستِ بسته ی او عاشقانه می‌لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می‌لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می‌کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می‌لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه چند دلِ کودکانه می‌لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می‌لرزد

ز من شکیب مجو، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می‌لرزد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۳۹
هم قافیه با باران

ای جان جهان،جان جهان زنده به جانت
ای تشنه تر از تشنگی آب،لبانت

تنهائی ات از غربت تاریخِ تو پیداست
آنگونه که کَس تاب نیارد به بیانت

هفتادو دو ملّت همه در یافتنت گُم
هفتادو دو آیینه ولی داده نشانت

خواندند نمازی که وضویش همه خون بود
آنان که شنیدند در آن ظهر اذانت

یاران تو کَم،خیلِ یزیدان تو بسیار
ای جانِ جهان چشمِ جهانی نگرانت

ماندم ،که چه رازی تو، چه رازی تو چه رازی؟
هیهات!که نشناخت،که نشناخت زمانت!

تکثیر شود تا سخنم، سینه به سینه
گفتم غزلی لایق  دلباختگانت

محمد سلمانی   

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۹
هم قافیه با باران
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

ابتهاج
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

از میدان کاج
تا چهارراه سرو را پوشانده است
برف بر چشم انداز نگاه من می بارد
تا برج میلاد
که از همه ی سروها و کاجها قدبلندتر است
و مثل یک آدم بلاتکلیف
در سرمای این همه برف
یخ زده است!
دربند، شانه هایش را می تکاند
و برف قل می خورد
و از میدان بهمن می گذرد
تا بهشت زهرا
که به سپیدی می زند….

پارویت را بردار
که زیر این همه برف
رویاهای بسیاری مدفون شده است

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران
سمت چشمان شما را شرق حیرت گفته اند
غربت اندوه ما را غرب حسرت گفته اند

یازده خورشید نورانی تشعشع کرده اند
زیر آن چادر که آلاچیق عصمت گفته اند

ساکنان باغهای آبی هفت آسمان
یک صدا بانوی کوثر را مدیحت گفته اند

کوچه های معرفت تا رهگذر گام توست
خاک آن را اهل عرفان مهر طینت گفته اند

نیستی هم با شعاع هستی تو جان گرفت
پرده نام تو را آهنگ خلقت گفته اند

بس که خون باریده ام از دیده با یاد شما
قلب ما را کربلای داغ غیرت گفته اند

ای حجاز معرفت! بعد از تو یاران علی
از نجف تا کوفه را اقلیم غربت گفته اند

آرمانشهر منی ای سرزمین عشق و نور
خانه ات را ناکجاآباد حکمت گفته اند

روز دیدار تو رستاخیز احساسات ماست
عالم شیدایی ما را قیامت گفته اند

اعظم سادات میرسلیمی
۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

بیا که تا نفس آید زعشق دم بزنیم
تمام قاعده ها را دمی بهم بزنیم

برای شستن غم های مانده بر شانه
به زیر نم نم باران کمی قدم بزنیم

هوا اگرچه مه آلوده و رسیدن سخت
بیا که بال و پری جای پا رقم بزنیم

بیا بخاطر قلبی که می تپد با تو
به باغ فاصله ها تیشه ی عدم بزنیم

زمانه اهل مدارا نمی شود هرگز
بیا که مشت گَره بر رُخ ستم بزنیم

همیشه به چشمانمان حدیث دلتنگی ست
بیا برای نگاهی زبان قلم بزنیم

بیا که آینه دار عروس دل باشیم
 و نقش مهر و وفا را به جام جم بزنیم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

نه! امیدی به شما نیست، حقارت، آزاد
هرچه خواهید بگویید جسارت، آزاد

آبروی وطنم یوسف بازار شده ست
ثمن بخس، فراوان و تجارت، آزاد

شیختان با همه شیرینی و شهرآشوبی
فتویِ فتنه فرستاد: شرارت، آزاد

راه بر مشت گره کرده ی مردم بستید
تا به دشمن شود انگشت اشارت، آزاد

 حرم از دست حرامی نگرفتیم که باز
پیک و پیغام فرستید که غارت، آزاد

 پاکدامن وطنم را به کسی نفروشید
خاصه این فرقه ی از قید طهارت، آزاد

بی وضو زائر این خاک نباید! چه کسی
گفته این قوم نجس را که زیارت، آزاد؟

الغرض معنی آزادی اگر این باشد
وقت آن است  بگوییم اسارت آزاد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۵
هم قافیه با باران

شبیهِ نرمیِ یک ابر، مهربان  بودی
همیشه خنده به لب بودی و جوان بودی

صداقتِ هنر از جوهرِ تو پیدا بود
و عشق کارِ تو بود و تو کاردان بودی

میانِ چشمه ی مهتاب می درخشیدی
شبیهِ آینه بینِ ستارگان بودی

حریمِ امنیت و عشق ،" در پناهِ تو " بود
میانِ زندگی خویش ، قهرمان بودی

اگر چه قصه ی تو عاشقانه شد آغاز
تو انتهای غم انگیزِ داستان بودی

خبر ، تلاقی ِ سنگینِ پُتک و آینه بود
تو چون شکفتنِ یک بُغضِ ناگهان بودی

حدیثِ رفتنِ تو ساده تر ز رویا بود
به روی ِ هودَجِ بالِ پرندگان بودی.....

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

این نقابی ست زتزویر وریا،بردارید
تا به کی شام غریبانه سحر پندارید


دامن خشک زمین و نفس داغ بلا
دانه ها خرد و عقیمند که هی می کارید

باید این معرکه ها دار مجانین بشود
آخر انکار چه حاصل که همه بیمارید

مرغ امین به قفس کرده و دستی به دعا
ابری ازجنس غبار است نخواهد بارید

نه چو منصور به حقید و نه عیسا نفسید
فارغ از دار و به گردن شکنی چون دارید

رنگ زردی ست به سر تا قدم برگ امید
بس که شلاق خزانید و پی آزارید

باغ اخلاص گرفتار تبر های ریاست
تا که برگِرد گل عشق همه چون خارید

مطربی مست ِمی و باده برآورد خروش
داغ پیشانی یتان را همه هیچ انگارید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

تو را دوست دارم مرا دوست داری؟
تو هم در دلت مهر من هست جاری

چه خوبست شیرین بیانم بپیچد
به گوشم طنین  خوشایند آری

دلم را نرنجان گل مهربانم
بکن خاطرم را ز تردید عاری

به عشق تو بود این غزل را سرودم
نگه دار شعر مرا یادگاری

سرانجام با لکنت و شرم گفتی
تو را... دوست  ...دارم مرا دوست ... داری؟

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

درد سر ، بین گذر ، چند نفر، یک مادر
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری
امنیت نیست از این کوچه سریع تر بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم ، آمد :
دوش می آمد و رخساره ...نگویم بهتر!

من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم،
نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر

چه شده ،قافیه ها باز به جوش آمده اند:
دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر !

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران
سپیده روشنی پشت پلکهایت بود
بهار عطر گلی خفته در صدایت بود

ستاره پلک نمی زد مگر پس از چشمت
که ماه مُهر تو،شب فرش زیر پایت بود

بهار های پیاپی نسیم نا آرام
به جستجوی تو در متن این روایت بود

تو آمدی به بهار و نسیم محو تو شد
تو آمدی و نگاهت پر از محبت بود

شبیه معجزه ای آمدی و از آن روز
به هر کجا که رسیدیم از تو صحبت بود

تو را به معجزه تشبیه می کنم؟ هیهات!
که روز رفتن تو شهرمان قیامت بود

میان آینه هایی که صیقلی دادی
هنوز سایه تصویر آشنایت بود

که هر چه گفتم از آن روشنایی جاوید
به قدر یک الف از آیه اشارت بود

که هر چه از قلم افتاد بگذر و بگذار
بگویم از دل اگر قسمتم زیارت بود

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران
کهنه صرّافانِ دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستانِ خوبِ من تنها تأسّف می خورند!

این که طبعِ شاعران خشکیده باشد عیبِ کیست؟
ناقدان از سفرۀ چربِ تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفَتِ دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

آخر ِ این قصّه را من جور ِ دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند...!

علیرضا قزوه
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

فردا صبح بیدار می شوم
و فراموش می کنم بارها دوستت داشته ام
کنار پنجره می ایستم
به تماشای کودکانی که عادت دارند
هرصبح، زنی سراغ «کوچه ی خوشبخت» را از آنان بگیرد
و با لبخندهای کوچکشان بگویند:
«تماشای آسمان
چشمان هیچ کس را آبی نخواهد کرد!»
 
لیلا کردبچه

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

نه توصیفی که می‌گویند راوی‌های افسانه
نه تصویری که می‌سازند شاعرهای دیوانه

نه در آن کوهسارانی که می‌لرزند بر سینه
نه در آن آبشارانی که می‌ریزند بر شانه

نه شیرین‌کاریِ ماهی که افتاده‌ست در برکه
نه آتش‌بازیِ شمعی که می‌گیرد به پروانه

نه در سلما، نه در لیلا، نه در شیرین، نه‌ در عذرا
نه در اکناف ترکستان، نه در اقصای فرغانه

نه‌ درآن«شاه دخترها»،نه درآن«شط پرشوکت»
نه در«ری‌را»،نه در«آیدا»،نه حتی«در گلستانه»...

همینجا بود، اینجا، روی مبل رنگ و رو رفته
همینجا، روبروی جعبه جادوی روزانه

همینجا بود،اینجا، غرق در بحر غمی کهنه
همینجا،گرم صحبت با مراحم‌های پرچانه

همینجا،پشت کوه ظرف‌های چرب و ناشسته
همینجا،در تلاقی اتو با رخت مردانه

همین رنگی که افتاده‌ست بر چای تر و تازه
همین بویی که پیچیده‌ست توی آشپزخانه

کجادنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
بیا اینجاست، نان گرم روی میز صبحانه

امید مهدی نژاد

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است

افسوس که در خلوت خاصت ننشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
که ملالم از همه خلق جهان می‌آید

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

سعدی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران