هم‌قافیه با باران

تا مردم این شهر در خواب‌اند با من باش
از راه آهن تا خود دربند با من باش

صبحانه می‌خواهی اگر در حس و حال کوه
در کوله دارم چای و کیک و قند، با من باش

کم اخم کن با من، دلم ترکید جان تو
کل جهان قربان آن لبخند؛ با من باش

تنها بیا از لحظۀ تحویل سال نو
تا آخر بیست و نه اسفند با من باش

یادت بماند تو کمی کوچک‌تری از من
از من فقط بشنو همین یک پند: با من باش!

هرچیز گفتم یک چرا در کارم آوردی
حالا بیا بی چند و چون یکچند با من باش

یک دفعه می‌بینی که کوهستان به حرف آمد
می‌گوید ای دلخواه! ای دلبند! با من باش

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

تهران شبیه هرشب دیگر سیاه بود
در آرزوی خنده ی کمرنگ ماه بود

تهران قصیده ای که نفس گیر و پرملال
تهران خطابه ای که پر از اشتباه بود

این سوی شهر خنده ی تلخی به خون نشست
آن سوی شهر اشک کسی قاه قاه بود

تصویر پرتردد این شهر راه راه
لبخند سرخ دخترکی سر به راه بود

وقتی گدای کوچه کمی دود می گرفت
تا مدتی برای خودش پادشاه بود

اقلیم پادشاهی این شاه پاره وقت
بن بست کوچه تا به سر چارراه بود

از دختر و گدا چقدر حرف می زنم
آن بی گناه دختر این بی پناه بود

یک کارمند شعر مرا خواند و پاره کرد
بر کاغذی نوشت که : رد شد ...سیاه بود

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

رفیقم از اون آدمای گل بود
واسه خودش یه دنیا عقل کل بود

عاشق حافظ و فروغ و نیما
یه آسمون جل یه جوون تتها

می خواس با شعراش گلا رو آب بده
پروانه ها رو رو نسیم تاب بده

می خواس روی زمین گدا نباشه
از اون زنای بی حیا نباشه

می خواس بره داد بزنه روی بوم
فحش بده به لقمه های حروم

سیگارشو روی تراس دود کنه
تو آتیشش دنیا رو نابود کنه

دنیا رو قابل تحمل کنه
دیکتاتورا رو عاشق گل کنه

رفیق من حالا زیر زمینه
دنیا همون دنیای پیش از اینه

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران

هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم

هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم

وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم

غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم

وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم

ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم

جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم  

کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم

بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم

نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
 
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر  

مولوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۸
هم قافیه با باران

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره بدامان نداشته است

رهی معیری
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

خواستی تا گله از این غم جانکاه کنم
نفسی مانده مگر تا ز غمت آه کنم ؟
 
تو همانی که بنا بود کبوتر که شدم
سفری دور به همراه تو تا ماه کنم

 امشب اما سرِ پرواز ندارم، باید
دست بی مهر تو را از دل کوتاه کنم

باید امشب بروم بر سر یک بام بلند
شهر را از خطر چشم تو آگاه کنم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

خرم آن خانه که در هجر تو ویران بشود
درگلو بغض تمنای تو پنهان بشود

آتش سینه بسوزاند و لب آه کنان
ابر مژگان بهم آویزد وباران بشود

آن سری را که به سامان شده با تحفه  عقل
در بیابان غمت بی سرو سامان بشود

دیده چون زائردلداه ی سرمست طواف
دل یاغی به خَم زلف تو زندان بشود

دانی از چیست که رخسار من از عشوه ی تو
چون بهاران رُخ قالی کرمان بشود

حُسن و گیرایی تو دَم زتجلی چوزند
کهکشانی به طرب آید و حیران بشود

برکتاب غم عشق تو و دیباچه ی آن
ای خوش آن عاشق دیوانه که عنوان بشود

چون مسیحایی هرکس که شود کشته ی تو
مست پیمانه ای از چشمه ی حیوان بشود

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

دست های مرا تماشا کن، از تنم سوی تو گریزانند
راز این انزجار جاری را، رودهای رمیده می دانند

با دو انگیزه راه می افتند: شوق دریا و انزجار از کوه
کف زنان میروند و یکسره از شادی مرگ خود خروشانند

کاشکی در زمین فرو بروند، یا به بالای کوه برگردند
رودهایی که در سفر یک دم، از تکاپوی خود پشیمانند

من ولی لحظه ای نمی خواهم صاحب دستهای خود باشم
بر تن مردمان مرده ی شهر، مثل این دست ها فراوانند

رودهای رمیده را بنگر، دست های مرا به یاد آور
دست من نیست، ای تنت دریا! دست ها بر تنم نمی مانند!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
وبیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر؟!
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشکهای استثنایی…

بیشترین چیزی که درباره« زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی »هم نمی تواند تورا بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته
له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست

مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و ازاین رو برای بیان گستره ی زنانگی تو
ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد
این است که باتوبه روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر وتازه پیشم می آمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم…اعتراف می کنم تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود!!

نزار قبانی
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

حل شدم در اشک هایت، تا که در جریان بمانم
گریه کن، می خواهم امشب تا سحر گریان بمانم

خنده ات زیباست، اما گریه هایت باشکوه است
دوست دارم تا قیامت زیر این باران بمانم

پس دعا کن مثل آن سروی که عاشق بود و نشکست
همچنان در خاطر آشفته ی توفان بمانم

یک به یک از روزن غربال می افتیم، بگذار
عاشقت باشم که با این ریسمان "انسان" بمانم

لحظه ی از عشق تو بر دار رفتن بی نظیر است
دوست دارم تا ابد از سقف آویزان بمانم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

گاه با زور و بلا ، گاهی به دعوت می برند
آشنایان مرا هردم به غربت می برند

روح مصحف را به نام دین به آتش می کشند
آبروی خلق را با قصد قربت می برند

خیمه اخلاق را بی پایه برپا می کنند
وز به خاک افتادنش هربار لذت می برند

با شقاوت می کُشند و بعد با قصد شفا
از مزار کشتگان خویش تربت می برند

مردم سرگشته را در گرگ و میش روزگار
با معائیر هدایت سوی ظلمت می برند

هردم از یاران خود از پشت خنجر می خورند
رنج ها در بازی خونین قدرت می برند

از لجاجت  راست قامت بار "کج فهمی" به دوش
تا قیامت... تا قیامت... تا قیامت... می برند

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۴۶
هم قافیه با باران
غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل

هاتف اصفهانی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست
زآتش روی تو آب گل سوری رفتست

در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست

همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش
زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست

دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم
گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست

چون توانم که ز کویت بملامت بروم
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست

از سر زلف درازت نکنم کوته دست
که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست

احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت
گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست

بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست

گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

خواجوی کرمانی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

به روی شانه ی غربت فرو ریخت
شبیه برجی از وحشت ، فرو ریخت

دلم مثل « پلاسکو» شعله ور شد
میان بهت یک ملت فرو ریخت !!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

هر تکّه از دنیای من، از ماه تا ماهی
هرقدر،هرجا،هر زمان،هرطور می خواهی

حتّی اگر مثل زلیخا آبرویم را
از من نخواهی دید دراین عشق کوتاهی

حتّی اگر بی رحم باشی مثل ابراهیم
نفرین؟ زبانم لال، حتّی اخم یا آهی

من آخرین نسل از زنان عاشقی هستم
که اسمشان را راویان قصّه ها گاهی

من آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک
که در پی افسانه سیمرغ شد راهی

حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟

پانته‌آ صفایی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

از آن زمان که زهجر تو دربه در شده ام
نبوده ای که ببینی شکسته تر شده ام

قدی خمیده و مویی سفید و رویی زرد
دگر نمانده شکوهی و مختصر شده ام

تویی بهار دل انگیزِ تاج گُل بر سر
منم خزان زده باغی که بی ثمر شده ام

از آن زمان که میان تو و دلم جنگ است
برای نیزه ی غم های تو سپر شده ام

تمام حرف دلم را زدیده ام برخوان
که با ندیدن روی تو خون جگر شده ام

ندارم از تو گلایه که تحفه ی عشق است
اگر هلال غریب شب و سحر شده ام

تمام هستی من کوله ای و بر دوشم
برای هستی گمگشته در سفر شده ام

دوباره ابر غم است و غروب دلتنگی
دوباره بی تو اسیر شبی دگر شده ام

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۸:۲۵
هم قافیه با باران
ازتماشای تو هر کس رو به حیرانی رود
اختیار از دست مجنون های تهرانی رود

باغ رویت را نشان ده تا که از زیبایی اش
آبروی قالی معروف کرمانی رود

با حضور فرم شمشیری ابروهای تو
خاصیت از تیغه ی چاقوی زنجانی رود

روسری بگشای تا از عطر گیسو های تو
شهرت از نام گلاب ناب کاشانی رود

رنگ روی گونه های تو اگر پیدا شود
رنگ و رو از زعفـران های خراسانی رود

گل گلی های قشنگ دامنت آوازه اش
در میان دختران ناز افغانی رود

سرخی لب هات باعث می شود بسیار زود
اعتبار سیب های سرخ لبنانی رود

پسته ی لب باز کن تا شهر رفسنجان تمام
قیمت بازارهایش رو به ارزانی رود

وصف تو خوب است باید در تمام دوره ها
علت آوازه ی دلدار ایرانی رود

جواد مزنگی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام
این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

حافظ

۱ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۰۸:۵۰
هم قافیه با باران

حماسه یی است که می آید ، این صدا از کیست ؟
از آن ِ کیست این صدا اگر از آنِ تو نیست ؟

حماسه یی است که می دانم و نمی دانم
که در صدای تو این درد ، ته نشسته ی چیست ؟

غم تو چیست که گویی پریچه ای غمگین
تمامی غمِ خود را در این ترانه گریست

تو از تمام دهان های شهر می خوانی
صدا یکیست اگر حنجره هزار و یکیست          

به وقت خواندن تو ، هر ستاره چشمی بود
که در سماع ، تو را عارفانه می نگریست

تو خون گرم منی ، ای صدای جاری دوست !
من از تو زنده ام ، ای رود پر ترانه ! مایست

به ذره ذره ی من انعکاس می یابی
که در تسلسل خود ، تا همیشه خواهی زیست

حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران