باید به پای خاست که بیجا نشستهایم
در تندبادِ جهل و ریا و فریب و زور
آسوده خویش را به تماشا نشستهایم
با اینکه نقدِحال کنون در دو دست ماست
در آرزوی نسیه فردا نشستهایم
دارو به دستِ ماست ولی ما ز بیمِ مرگ
در حسرتِ طبیب و مداوا نشستهایم
دیوی پلید از دلِ ما بانگ می زند
ما با خیالِ خام به حاشا نشستهایم
ما صاحب اختیارِ جهانیم و باز هم
چشمانتظارِ دیدنِ رؤیا نشستهایم
ساقی و جام و باده و خمخانهمان یکی است
پس ما چرا چنین تک و تنها نشستهایم؟
حامد شیخ پور