هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آنچنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

قربان ولیئی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

آنچه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید

سید حسن حسینی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

و مرگ در چمدان تو، جاده منتظر است
نه، استخاره نکن، تازه او‌ل سفر است

و پیش از آنکه بخواهی به مرگ فکر کنی
از اتفاق دلت مثل آنکه با‌خبر است

نه زود می‌رسد، آری، نه می‌کند تأخیر
که هم دقیقه‌شناس است و هم حسابگر است

بدون مرگ از اینجا نمی‌رویم که مرگ
برای خانه دنیا د‌رست مثل در است

دری که روبه‌رویت باز می‌شود ‌آرام
در آن زمان که هیاهوی عمر پشت‌ سر است

و مرگ را شب‌ها وقت خواب می‌بوییم
که عطر پاک همان شبدر چهارپر است

و می‌رسد که گلی را به دست ما بدهد
همیشه مرگ همان گل‌فروش رهگذر است

و بهترین گل خود را به تو تعارف کرد
چرا‌که دید به دست شما قشنگ‌تر است

و مرگ گوشه‌ای از عکس یادگاری ما
و جای خالی‌‌ تو پیش مادر و پدر است

چقدر با عجله می‌روی، مسافر من!
به این سفر که برای تو آخرین سفر است

چه بی‌قرار به ساعت نگاه دوخته‌ای
نه، استخاره نکن، چشم مادرت به در است

و مرگ در چمدان تو بر لب جاده
و تو که با چمدانت، و جاده منتظر است

محمد سعید میرزایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماه به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری...

هوشنگ ابتهاج


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

از آسمان ابری ام تقدیر می بارد
یعنی - دل من سرنوشت مبهمی دارد

دستم - که عمری بی طرف بود - از تو ،بعد از این
دیگر نمی خواهد که آسان دست بردارد
...
مانند من - در رفتن و ماندن - دو دل هستی
آری،تو هم ، بی من دلت طاقت نمی آرد

من کوچه تنهایم ، اما در سکوت من
تنها تو هستی آنکه باید گام بگذارد

چشمان این کوچه ،همه شب کهکشان ها را
پیش خودش ، راه عبور تو می انگارد

این کوچه - گرچه کوچه ای بن بست و بی عابر -
می خواهد اما ، خویش را در دست تو بسپارد :

تا بلکه لحظه لحظه اندوه خود را نیز
با انعکاس گام هر گام تو بشمارد

سهیل محمودی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۳
هم قافیه با باران

اگر دستم رسد روزى که انصاف از تو بستانم
قضاى عهد ماضى را شبى دستى برافشانم

چنانت دوست می‌دارم، که گر روزى فراق افتد
تو صبر از من توانى کرد و من صبر از تو نتوانم …

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه!
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالاى فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینى
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یارى به اقصایى
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایى درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسى را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم …

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختى رفیق سست پیمانم!

مپرس ام: دوش چون بودى؟؟ به تاریکى و تنهایى …
شب هجرم چه می‌پرسى؟ که روز وصل حیرانم!

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمى با دوست در خلوت، بِهْ از صد سال در عشرت
من آزادى نمی‌خواهم! که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنى از گلستانم

سعدی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی

چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی

کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی

بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...

اصغر معاذی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

من و تو رهگذر ساحلیم و دریا عشق
دلی دوباره به دریا بزن، ولی با عشق

همیشه آبی و آرام نیست این دریا
همیشه نیست برای دلت مهیا عشق

تو را به جانب اعماق می برد که شبی
بیفکند به کناری جنازه ات را عشق

رها نمی کند این عشق جان به در ببری
بسوز در تبش امشب، و گرنه فردا عشق...

میان این همه معشوقه های تکراری
زلال و آینه تنها تویی و تنها عشق

تو مومنانه بگو لا اله الاّ هو
تو عاشقانه بخوان لا طریق الاّ عشق

صبور و سرکش و زیبا و آسمانی و ژرف
زلال و روشن و گرم است عشق...اما عشق...

"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد"
بمان برای من ای معجز مسیحا، عشق!

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

با عاشقان به حال وداعی سفر بخیر
از دوری تو عاقبت چشم تر به خیر

تنها شدیم و خلوت ما گریه خیز شب
اشک شبان غربت و آه سحر به خیر

اکنون که پیش چشم منی ابر گریه ام
آن لحظه یی که دور شوی از نظر به خیر

من سرخوشم به اشک خود و خنده های تو
شوق پدر چو نیست نشاط پسر یه خیر

گر صبر ما به سوی ظفر میبرد تو را
در من شکیب تلخ و امید ظفر به خیر

من باغبان خسته تنم ای نهال سبز
بر قامت صنوبری ات برگ و بر به خیر

چون می روی به نامه ی خود شاد کن مرا
یاد تو باد با خبر نامه بر به خیر

گر عمر بود دیدن رویت بهشت ماست
ورنه بگو به گریه که یاد پدر به خیر

تاب فراق از پدر پیر خود مخواه
ای یادگار روز جوانی سفر به خیر

مهدی سهیلی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

 الا حمایت تو رمز استقامت من
چنان که سینه ی تو ، ساحل سلامت من

دوباره دیدنت ای جان، معاد موعود است
قیام قامت قدیسّی ات ، قیامت من

دل از تو برنکنم جان من ، جهانی نیز
اگر هر آینه خیزد پی ملامت من

فنای درد تو زین پیش تر چرا نشدم ؟
همین بس است ازل تا ابد ، ندامت من

هوای فتح توام بود و تارومار شدم
غزل غزل ، همه ی دفترم غرامت من

نه راه رفتنم از تو ، نه راه برگشتن
همیشگی است در این منزلت ، اقامت من

چنین که نعره به نام تو می زنم در شهر
به دار می کشد آخر مرا ، شهامت من

زخیل بوالهوسانم ، تمیز آسان است :
شکوه عشق تو در چشم من ، علامت من

من و تو گم شده در یک دگر ، مبارک باد ،
حلول عشق تمام تو در تمامت من

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!
از عشق اگر یک شعله در من مانده خاموشش کن ای دوست

نشنیده گیر آری اگر از عشق، حرفی با تو گفتم
مُرد آن عروس آرزوها پنبه در گوشش کن ای دوست

من تا سراب عاشقی صد بار از این دریا گذشتم
چون موج از این افسانه بگذر، ترک آغوشش کن ای دوست

می‌خواستم با عشق فرداهای روشن را ببینم
دیگر نگاهم را بگیر از من، سیه‌پوشش کن ای دوست

خط می‌زنم نام تو را از خاطرم، یاد تو را نیز
از من اگر نامی به یادت مانده مخدوشش کن ای دوست

عاشق شدم تا اتفاقی تازه در عالم بیفتد
این اتفاق افتاد، باور کن! فراموشش کن ای دوست

ناصر فیض 


کانال ما در تلگرام  hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم

مهدی اخوان ثالث


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ
تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

از ماه و سال تازه تری ، از بهار هم
از لحظه های پرتپش انتظار هم

بغض از گلوی صاعقه وا می کنی به خشم
با بوسه ای زغنچه بی برگ و بارهم

می بینی آنچه را که چو من در حساب نیست
چون آینه نمی گذری از غبار هم

رو می کنی زلطف به رویای خفتگان
سر می زنی به مردم شب زنده دار هم

دام از چه می نهی چو مجال گریز نیست
تیر از چه می زنی که نجنبد شکار هم

از زهد ما چه سود که خاصان درگهت
شکرت نگفته اند یکی از هزار هم

غرقیم در گناه و گرامی به نزد خلق
این آبرو مریز به روز شمار هم

افشین علاء


۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

ماییم و در این آینه حیران تو بودن
یک عمر تماشاچی چشمان تو بودن

این گونه به پیشانی عشاق نوشتند :
دل دادن و افتادن و ویران تو بودن

تقدیر چنین بود : بمیریم و بمیریم
دادند به ما قسمت قربان تو بودن

درویشی و بی خویشی و پیمانه پرستی
پیوسته چنین باد : پریشان تو بودن

رفتیم و رسیدیم و نشستیم و شکستیم
صوفی به خطا دم زد از امکان تو بودن

قربان ولیئی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

می پرسد از من کیستی؟ میگویمش ، اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه ، خود این را نمی داند!


میخواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند


می کاودم، میگویمش : چیزی از این ویران ، نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش: گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند


می گویمش : آن قدر تنهایم ، که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد ، که گویی هیچ از این غم ها نمی داند..


محمد علی بهمنی 


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

قویی کشید بال‌ و پر آن ‌سوی ابرها
گم شد غریب و در به‌ در آن ‌سوی ابرها

من ماندم و سکوت و سیاهی، زمین سرد
او بود و آفتاب، در آن ‌سوی ابرها

رؤیایی از بشارت باران زندگی‌ست
افسانه‌ ی دو چشم تر آن‌ سوی ابرها

دیری‌ ست روی قله ‌ی کوهی نشسته ‌ام
شاید بیفکنم نظر آن‌ سوی ابرها

فریاد می‌زنیم من و کوه، کوه و من:
- آه ای خدا مرا ببر آن‌ سوی ابرها

- آه آه، آه... آه مگر می‌ رسد خدا
- این آه‌های شعله ‌ور آن ‌سوی ابرها

من بال ‌و پر ندارم و تو ای امید خاک!
پیدا نمی‌شوی مگر آن‌سوی ابرها

محمدسعید میرزایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

هوا کبود شد این ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگُشای باران است

نگاه تا خلأ وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر این صدای باران است

اگرچه سینه‌ ی من شوره ‌زار تنهایی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است

دلم گرفته از این سقف‌های بی‌روزن
که عشق، رهگذر کوچه‌های باران است

بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را
که روی شانه‌ ی گل جای پای باران است

نزول آب حضور دوباره‌ی مرگ است
دوام باغچه در های‌های باران است

سلمان هراتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

لب گشودی وغزل از سخنت می ریزد
طعم خرمای جنوب ازدهنت می ریزد‏

موج کارون به درازای شبی طولانیست
بس که درساحلش ازموج تنت می ریزد‏‏

باوجودی که هواشرجی خوزستانیست
چه نسیم خوشی ازپیرهنت می ریزد‏

خبرت نیست مگر،سوی دماوند نرو‏!‏
زیر سنگینی ناز بدنت می ریزد‏‏

هستی وگریه من دردنبودن ها نیست
اشک شوقیست که از آمدنت می ریزد

قصه ام،قصه آوارگی ارگ بم است‏
دلم از زلزله دل شکنت می ریزد

ترس وزن غزل وقافیه دارم،غزلم ‏
ترس من لحظه شاعر شدنت می ریزد

ابوالقاسم خورشیدی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۵
هم قافیه با باران
در خاطره ی خانه صدای تو نشسته است
این پنجره عمریست به پای تو نشسته است

بگذار در آیینه ببینم غم خود را
در آینه گیسوی رهای تو نشسته است

ما مثل حبابیم و در اندیشه ی مرگیم
تا در سر ما عطر هوای تو نشسته است

رفتی و پس از رفتنت ای چشمه ی خورشید
شب نیست که دنیا به عزای تو نشسته است

گفتم که سفر پاک کند خاطره ات را
هر جا بروم خاطره های تو نشسته است

احسان پورنجاتی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@
۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران