هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بلندم میکند گاهی،زمینم می زند اغلب

سپس داغ غمش را بر جبینم می زند اغلب

مرا حیثیتی بین مسلمانان نمی ماند

که عیاری که من دارم،به دینم می زند اغلب

نمی آید به چشمش بیستونی که دلم کنده

اگر طعنه به عزم راستینم می زند اغلب

رقیبم غالبا روزی رفیقم بوده...میدانی؟

مرا مار درون آستینم می زند اغلب


سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

بنده آدم حسابی‌ام اما، نه به اندازه‌ی شما حضرات
بنده اینجایم و شما آنجا! من کجا و شما کجا حضرات؟

خرده پایی که غیر کار و تلاش، هیچ چیزی ندارم آقایان
و غلط می‌کنم اگر بکنم، کرده‌ام را قیاس با حضرات

من و امثال من فقط شاید، سر سوزن تخصصی داریم
ای به قربان آن تعهدتان، عذر تقصیر بنده را حضرات...

پیش سرچشمه‌ی علوم شما، مدرک بنده، کاغذی پاره است
در مدیریّت خدادادی، بس که دارید دکترا حضرات

فکر ما جای خود، شما حتّی، صاحب جان و مال ما هستید
بس که دارید حق به گردن ها، نشود حقّتان ادا حضرات

چاکر البته سعی دارم تا بعد از این بیشتر تلاش کنم
بالاخص در خصوص بربری و سنگک و چای ناشتا، حضرات

یا که حتی امور شخصی‌تر، هر چه شخصی‌تر از قضا بهتر
فی‌المثل... چیز!... بگذریم اصلاً؛ ترس دارم شود ریا حضرات

بعد صبحانه‌های کاری‌تان، حال کاری اگر که بود، که بود
و اگر هم نبود، طوری نیست، چون نپرسد کسی "چرا؟" حضرات

چون شما نور چشم ماهایید، ما همه نوکریم و آقایید
ما ز پایین، شما ز بالایید! ما کجا و شما کجا حضرات؟

هر کسی خاک پایتان شده است، ره صد ساله طی نموده شبی
تا نظر سوی خاک فرمایید، می‌شود درّ و کیمیا، حضرات

الغرض مخلص کلام اینکه، بنده خدمتگزارتان هستم
گاه گاهی اگر میسر شد، نظری نیز سوی ما، حضرات...

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

مــــا خیــل بنـدگـانیـم مــــا را تــو مـی‌شنـــاسـی
هـــر چنــد بـی‌زبـانیــم، مــــا را تــو می‌شنــاسی

ویـرانـــــه ایــم   و   در دل گنـجـــــی ز راز داریــم
بـا آنکــه بی‌نشــانیم، مــا را تـــو می‌شنـــــاسی

بــا هـــر کســی نگــوئیم راز خمــوشی خــویـش
بیگـــانـه بـا کســانیم مـــــا را تــو مـی‌شنـــاسی

آئینــه‌ایم و هــــــر چنـــد لـب بستــه‌ایم از خلــق
بس رازهــــا که دانیم ، مـــــا را تـــو می‌شناسی

از قیــل و قـــال بستند، گــوش و زبــان مــــــــا را
فــارغ از ایــن و آنیـم مـــا را تــو می‌شنــــــاسی

از ظــن خـویش هــر کس، از مـــا فسانه‌ها گفت
چــون نــای بی‌زبـانیـم مـــا را تــو می‌شنـــاسی

در مـــا صفـــای طفلــی، نفســرد از هیـــاهـــــو
گلــــزار بی‌خــزانیــم مــــــا را تــو می‌شنــاسی

آئینــه‌ســان بـرابـر گـــــــوئیـم هــر چـه گــوئیــم
یکـــرو و یک زبـانیــم مــــــــا را تــو می‌شنـاسی

خـطّ نگـــه   نـویسـد  حـــــــــــال  درون  مــــا را
در چشــم خــود نهــانیم مـــا را تـو می‌شناسی

لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هـم پیـر و هـم جوانیـم مـــــا را تـو می‌شناسی

با دُرد و صـاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
مـــا دُرد غــم کشـانیم مــــا را تــو می‌شـناسی

از وادی خمـــوشی راهـــی بـه نیکــروزی است
مـــا  روزبــه ، از آنیـم مـــــا را تــو می‌شنــاسی

کس راز غیـــر، از مـــا نشنید بس «امینیـــــــم»
بهـــر کسـان امانیــم مـــــا را تــو می‌شنــاسی


امام خامنه ای

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۴
هم قافیه با باران

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو
سپندوار ز کف داده ام عنان بی تو

ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو

چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلی
ژر است سینه ام ز اندوه گران بی تو

نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو

لب از حکایت شبهای تار می بندم
اگر امان هدم چشم خون فشان بی تو

چو شمع کشته ندارم شراره ا به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو

ز بی دلی و خموشی چون نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو

عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو

گزارش غم دل را مگر کنم چو "امین"

جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو


امام خامنه ای

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای
چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مک


مولوی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
وقتی که دلش برای بانو می زد
در چشم ترش ستاره سوسو می زد

دریای وفا که ساحل کوثر بود
پا بر سر آسمان مینو می زد

از روز ازل سرشت آب و گلشان
آن دم که ملک به عشق زانو می زد

بانوی عرب نشسته بربام کمال
برخاک رهش آسیه جارو می زد

در محضر او هزار حاتم به سجود
حوا گل عشق او به گیسو می زد

شاهی که عدالتش به عالم پیچید
در مکتب او به سجده یاهو می زد

عیسا نفسی که در هیاهوی خزان
بر زخم دل رسول دارو می زد

در بستر طوفان بلا کشتی دین
بی نور خدیجه سخت پهلو می زد

با رفتن آیینه و گل جبراییل
دستان عزا به سینه و رو می زد


مرتضی برخورداری
۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

ماه! با جزر و مدی بر روی دریا خط بکش

غیر من دور همه دیوانه‌ها را خط بکش

پُر شده از حاشیه این دفتر بی‌عاقبت

با شهابی از تبسم روی یلدا خط بکش

پاک‌کن از ابر داری که نوشتی به غبار

هرچه می‌خواهی به هر آیینه حالا خط بکش!

می‌شود از هر مسیری رفت و به مقصد رسید

بین هر نقطه فقط در این معمّا خط بکش

پیش تو تقدیر فهرستی‌ست از شادی و غم

روی هر چیزی نمی‌خواهی تو، تنها خط بکش

قرن‌ها دیوانه‌بازی دیده‌ای ماه عزیز!

لطف کن به خاطر من روی آن‌ها خط بکش

من پلنگی نیستم که با خیالت سر کُنم

دور هر برکه که در نقشه‌ست پیدا خط بکش

این غزل مشق شب من بود در دیوانگی

باب میلت نیست هرجا زیر آن‌ را خط بکش

امیر اکبرزاده
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

مولوی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو

لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو

خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو

بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟

پیری چقدر زودتر از من به سر رسید
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو

دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو

لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"

لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو

لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو

غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو

لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو

لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟

لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو

لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟

پیراهنی ست عشق تن هر که می رود
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو

باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو

لعنت به اشکها که قطار از پی قطار
لعنت به چشم قرمز ِ صبح علی طلو...

"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد
عین تمام خاطره ها بین های و هو

یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو

لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
 
افتاده ام درون گناه نکرده ایی
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو...


نفیسه سادات موسوی

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

ای خداوند،یکی یارِ جفا کارش ده
دلبری عشوه دهِ سرکشِ خونخوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دَغَلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گُمرهش کن که رهِ راست نداند سویِ شهر
پس قَلاووزِ کژِ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشیِ آن مه سرگشته شدند
مدتی گردشِ این گنبدِ دوّارش ده

کو صیادی که همی کرد دلِ مارا پار
زو ببَر سنگدلی و،دلِ پیرارش ده

منکر پاره شده ست او،که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و،دَمِ اقرارش ده

گفتم: آخر به نشانی که به دربان گفتی:
که فلانی چو بیاید،بر ِ ما بارش ده

گفـت: آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و،کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد،رهِ هموارش ده

مولانا

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

جوان هستیم و درگیریم با انواع خوشگل‌ها
«الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها»

چه شرح و وصف و توضیحی بگو می‌خواهد آخر این،
«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها»؟

و در طوفان مشکل‌ها، عجب نبود اگر زایم
«کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها؟»

دماغ و چشم و ابرویش کنار اصلاً خودت دیدی
«ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها»

بپرس از عمّه‌ات ساقی! دلیل حال زارم را
«که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»!

نیازی نیست بیش از این بخوانم روضه‌ی مکشوف
«نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها»

و در پایان برای کاهش سوزش، بگویم که:
«متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها»

::

فقط این مصرع از آن شعر حافظ داشت جا می‌ماند:
«جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها»


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

در شب زلف تو گم کردیم راه خویش را

دربیاور از گریبان روی ماه خویش را

تا درآرم از دل هر کوه صدها بیستون

با تب فرهاد راهی سازم آه خویش را

من همان خورشید مغرورم که بعد از هر غروب

در گریبان تو می‌یابم پگاه خویش را

سر به زانویت نهاده این پلنگ بی‌قرار

تا معیّن کرده باشد وعده‌گاه خویش را

حک شده نام تو بر پیشانی تقدیر من

می‌برم همراه خود شرح گناه خویش را

در خودم می‌یابمت مثل بهشتی گم‌شده

گم کنم آن لحظه‌ای که واحه‌واحه خویش را

امیر اکبرزاده
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی ز میخانه سرخ رو ز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

شیخ بهایی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

دلم خوش است به تو ای بهشت عطرآگین
تو ای ذخیره ی پروردگار، روی زمین

توای که گستره ی آسمان در آغوشت
و زیر پای تو پهن است عالم تکوین

تو آمدی و از آن پس شکوفه ها بستند
به شوق آمدنت بر درخت ها آذین

نگاه گرم تو افتاد بر دل سرداب
و سلسبیل شد از چشم های تو تامین

یهود و هندو و بودا تو را دعا کردند
مسیحیان همه گفتند یکصدا آمین

تویی که معجزه ی صد مسیح را داری
عجیب نیست که احیا شود به دستت دین

تو وارث همه ی انبیائی و انگار
شده تمامی قرآن خلاصه در یاسین

نوشته اند که روزی بهار می آید
شکوفه می دهد این انتظار ها به یقین

ظهور می کنی و با تو می رسد حتی
صف نماز جماعت به معبدی درچین...


طیبه عباسی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد

روزی که پیدا می شود خورشید پشت ابر
باید که بارانی ترین روز جهان باشد

مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده ست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد

با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را
چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

یک روز می آید که اینها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد

بی بی که جان می داد بالا را نشان می داد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد

بی بی که پای دار هی این آخری می گفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
نشئه‌ی صد در صدم،ساقی نود دارد اگر
می‌خورم؛ در شهرتان ‌یک جرعه حدّ دارد اگر

ساغر خالی بگیرم باز رو در روی تو
روی برگرداندنت پیغام رد دارد اگر

بوسه بر آیات قرآن تا بهشتم می‌برد
بر لبانش قل هوالله احد دارد اگر

تا که زندان بان تویی بیزارم از آزادی‌ام
جرم ما را خود بگو حبس ابد دارد اگر

واژه‌ی اول که‌ آمد ماه کامل گشته بود
نام تو در شعرهایم جزر و مد دارد اگر

من به قدر ذوق خود از تو سرودم پس ببخش
این زبان واکرده گاهی شعر بد دارد اگر


آرش شفاعی
۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

دیگر گذشته نوبتِ آن سررسیدها
حالا رسیده وقت به ما ناامیدها

ما مردمانِ خسته‌دلِ ناتوان شده
ما سروهای دست به دامانِ بیدها

ما عاشقانِ مخلصِ ابن‌السلام‌ها 
ما عارفانِ بی‌خبر از بایزیدها

بر بختِ بی گشایشِ ما قفلِ محکمی‌ست
آن‌گونه‌ای که هیچ نچرخد کلیدها

گفتی که "شاد باش که شادی سزای توست"
سر می‌زند به جای سیاهی سپیدها

در گوشه گوشه‌ی دلِ ما غصه ریخته
دیگر به گوشِ ما نرود آن نویدها

تنها زمانه بر سرِ این شعر با من است
بد فرصتی‌ست فرصتِ ما ناامیدها


جویا معروفی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران

باد زد موی پریشان تو را ریخت به هم

زخم پیدا شد و حال دو سرا ریخت به هم

لشگری از اُسرا پشت سرت صف بسته

نظم این لشگر اگرچه همه جا ریخت به هم

صوت قرآن تو در هلهله‌ها اوج گرفت

بعد از آن شهر به دنبال صدا ریخت به هم

گرچه از هر طرفی بر تو یورش می‌آورد

پیش لبخند تو اعصاب بلا ریخت به هم

سنگ بر ساحت پیشانی تو چنگ انداخت

نقش در آینه‌ی آینه‌ها ریخت به هم

اکثرن پیش اقلیّت تو در اقل‌اند

راه حل تو حساب همه را ریخت به هم

زنی از قافله‌ات خطبه‌ی زیبایی خواند

کاخ اوضاع تمام اُمرا ریخت به هم

قطعه‌ایی از سر تو ساخته بودند به نی

قافیه خون شد و فکر شعرا ریخت به هم

امیر اکبرزاده
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

آه ، آدم دلش که پر باشد ، دوست دارد به کوچه ها بزند
برود از خودش فرار کند ، به همه چیز پشت پا بزند

دوست دارد به مرگ فکر کند ، زندگی را حجاب میداند
دوست دارد که بی حجاب شود ، حرف را با خود خدا بزند

توی مغزت مدام میشنوی ، منطقی فکر کن ضعیف نباش
مرد باید به درد تکیه کند ، بیخودی خوب نیست جا بزند

دل به دریا زدی و طوفان شد،به غرور نهنگ ها برخورد
موج منفی گرفت دریا را ، که سرش را به صخره ها بزند

فکر کن سفره ماهی پیری ، که تنش خسته از پذیرایی است
با چه انگیزه از ته دریـــــــا ، مرد صیاد را صــــــدا بزند

فکر کن بچه لاک پشتی که روی ریلی به پشت افتاده
وقطاری به سمت او راهی است...خنده دار است دست و پا بزند

زندگی رو به قبله خوابیده ، مرگ همبستر قدیمی اوست
زندگی تشنه ی همآغوشی است ، یک نفر مرگ را صدا بزند

هر چه گشتند هیچ چیز نبود ، هرچه گشتیم هیچ چیزی نیست
آدمیزاد نا امید شده ، تا به کی پنجه در هوا بزند

آسمان بر سرم سوار شده ، دل من آلت قمار شده
زندگی مثل زهرمار شده ، یک نفر چارپایه را بزند . . .

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران
دامی ست که باید بکشاند به گناهم
سیبی که تو انداخته باشی سرِ راهم

«ما از تو به‌غیر از تو نداریم تمنا»
من لال شوم از تو به‌غیر از تو بخواهم

با عقل چه خوبی که نکردم سرِ یک عشق
از چاله درآوردم و انداخت به چاهم

یک عمر تو رفتی و من از راه رسیدم
خورشید سفر کرد و نفهمید که ماهم

ای ابر نکن! برکه‌ی دل‌مُرده‌یی آن زیر
دل بسته به پیدا شدن گاه‌به‌گاهم


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران