هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته‌ی ما بین و دلگشایی کن

ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی‌وفایی کن

شکایتِ شبِ هجران که می‌تواند گفت
حکایتِ دلِ ما با نیِ کسایی کن

بگو به حضرتِ استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه‌ی دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

شکست آینه و شمعدان ترک برداشت
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت
خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت
خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت
خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت
خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت
خبر دروغ نبود و درست بود و درشت
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :
سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری! 
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.

 

بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون. ــ

 

کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.

 

بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.


احمد شاملو
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران

ای بی کرانِ سبزترین از خزان نگو
با من بمان و هیچ زمان از زمان نگو

با من بمان و گوش کن این شعرِ تازه را
جانِ من امشب از غم و سودای نان نگو

گفتی جدایی است سرانجامِ عاشقی
امروز فرق می‌کند از باستان نگو

با این که با صدای "بنان" می شناسمت
این جا بمان همیشه و از "کاروان" نگو

از خاطرات مشترک امشب سوال کن
در خلوت شبانه‌ام از این و آن نگو

گفتم که دوست دارمت ای سبزِ بی کران
گفتی خزان شده‌ست، برو داستان نگو !


جویا معروفی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران

یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟

با دار و ندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟

چند ارزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟


حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

می خواهم تو را به نام بخوانم
نمیتوانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
کجا پنهانت کنم ؟
وقتی مردم تو را
در حرکت دستهایم
موسیقی صدایم
توازن گام هایم می بینند
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هایم
می فهمند که به تو می نویسم ...

نزار قبانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

تمام حادثه یک توده هیمه بود و شرر
و آنچه ماند زمن خاک بود و خاکستر

بدل به دود شد آنهم که بود در ذهنم
از آن تناور پر میوه سبز بار آور

وز آن پرنده ی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم -دوساقه ام- در بر

از آن حروف درخشان که بر زمرّد من
شعاع سوزنی صبح می نگاشت به زر

بدل به دود شد آری هرآنچه بود به جا
از آن درخت که من بودم- آن منِ دیگر

و آنچه خاطره ی آخرین ِ من بوده ست :
همه کشاکش ارّه همه نهیب تبر

نه هیچ می نگرم دیگر و نه می شنوم
نه بر گلم نظری هست و نز پرنده خبر

مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار؟
که نز خزان خطرم هست و نز بهار ثمر

درخت های جوانتر! مرا به یاد آرید
در آن بهار که گل می کنید رنگین تر

نسیم های جوانتر حرامتان جز دوست
به جای خالی من دیگری نشیند اگر

به باد می روم و می روم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر

 

حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران
ﻋﻠﻲ ﺍﻱ ﻣﻨﺘﻬﺎﻱ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ
ﺍﻱ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻳﻦ
ﺭﻭﺡ ﺳﺒﺰ ﺩﻋﺎ، ﻋﺒﺎﺩﺕِ ﺳﺮﺥ !
ﺍﻱ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺣﻖ ﺯﺗﻮ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﻫﺮ ﺳﺤﺮ ﭘﻠﮏ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ، ﺻﺒﺢ ﻣﻬﺮﺁﻳﻴﻦ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ
ﭼﺸﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻴﻦ
ﭼﻴﺴﺖ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻣﮕﺮ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﮕﺮﺩﻧﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺗﻮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻓﻠﮏ
ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺻﺪﺭﻧﺸﻴﻦ
ﺑﺮﮔﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ ﺭﺃﻓﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺳﺪﺭﻩ ﺍﻟﻤﻨﺘﻬﻲ، ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻳﻦ
ﺍﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺁﺑﺮﻭﻱ ﺗﻮ ﺳﺮﺥ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﻗﺎﻣﻮﺱ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﻴﺪﺗﺮﻳﻦ
ﮐﻤﺘﺮﻳﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ‏« ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﻱ ‏» ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﮐﺮﻳﻢ ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﺮﺩ ﮔﺰﻳﻦ
ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻪ ﻭﺍﻣﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺮﻭﻳﻦ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺤﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ
ﺩﺍﻍ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﺒﻴﻦ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥِ ﻳﺘﻴﻢ
ﺗﻠﺨﻲ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻱ ﻋﻠﻲ، ﺷﺒﻲ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ
ﺳﺮ ﺑﻲ ﺷﺎﻡ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ، ﻣﺴﮑﻴﻦ
ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻓﺮﻭﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ
ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺗﻮ
ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ ﺗﺤﺴﻴﻦ !
ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﭼﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ
ﭼﻨﺪ ﮔﻮﻳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ
ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﮏ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻭﺭﺍﻱ ﻳﻘﻴﻦ
ﺷﺪﻡ ﺁﻣﺎﺝ ﺗﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻨﻮﻥ
ﺗﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﮐﻤﺎﻥ ﻏﻢ ﺯ ﮐﻤﻴﻦ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺗﺸﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ
ﻳﮏ ﺷﺐ ﺁﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ
ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﺍﺭ ﻭ ﺣﺰﻳﻦ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻱ ﺩﻝ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ ﺑﺎ ﻏﻢ
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﭙﺮﺱ ﻭ ﻣﺒﻴﻦ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺍﻡ ﺯ ﺑﻴﺪﺭﺩﻱ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻭ ﻏﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﺴﮑﻴﻦ
ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﻋﻠﻲ ﺩﻭﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﺮﺧﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﻏﻤﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﻧﺎﻡ ﭘﺎﮐﺶ ﭼﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﺷﺪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻋﻄﺮﺁﮔﻴﻦ
ﺍﻱ ﻋﻠﻲ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺖ ﺷﺎﻓﻊ ﺧﻠﻖ
ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻟﻖ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﭘﺴﻴﻦ
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
ﺩﺭ ﮐﻔﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺗﺮﻳﻦ
ﺭﻭﺯ ﺁﺗﺶ، ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻏﻤﺖ
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺳﺎﻳﻪ ﻧﺸﻴﻦ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺗﻮ؟ !
ﺭﻭﻱ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻠﻲ ﻣﺰﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ

 ﻧﺎﺻﺮ ﻓﯿﺾ
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

اینجا کسی آرمیده‌ست
که در همه عمر
قلبش
با مهرِ ایران تپیده‌ست

ای رهگذارِ شتابان!
آن کس که در زیرِ پایت
خوابیده در زیرِ این سنگ
بیداریِ زندگی را
در جانِ مشرق دمیده‌ست

بی اعتنا مگذر این سان
اینجا کسی آرمیده‌ست


شفیعی کدکنی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
هم قافیه با باران

قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

خود چه شامی است شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبح است سعادت که ندارد آغاز

بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز

از سر لطف دل خسته‌ی بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز!


عبید زاکانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

با رفتنت بهانه‌ی یک داستان شدی
حالا که می‌روی چه قَدَر مهربان شدی

حالا که می‌روی به چه دل‌ خوش کنم عزیز ؟
اینجا بمان که با نفسم توامان شدی

"هرگز نبوده قلبِ من این گونه گرم و سرخ"
زیرا تو در تمامِ صفت‌ها جوان شدی

یادش بخیر سبزی و باغی که داشتیم
با رفتنت بهانه‌ی فصلِ خزان شدی

"دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت"
ای ماه من ستاره‌ی هفت آسمان شدی

حالا که می‌روی به خدا می سپارمت
حالا که می‌روی به خدا مهربان شدی


جویا معروفی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۴
هم قافیه با باران

نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی

با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم
می نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی

بیقراری میکند در شعر هم رویای تو
باعث بی تابی چشمان گریانم تویی

آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
" ربّنا و آتنا " ی بین دستانم تویی

گرگهای چشم تو ، آدم به آدم می درند
من نمیترسم از آن وقتی که چوپانم تویی

عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی ؟
که ندیدی در حریمم ، ماه و سلطانم تویی

درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم دین و ایمانم تویی

نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا
تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی

در غزلهایم شکستم، ذره ذره ... راضی ام
منزوی باشم، نباشم ، حرف پایانم تویی

تا قیامت در میان سینه حبست می کنم
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی


پویا جمشیدی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

کی رفته ای زدل ؟که تمنا کنم ترا
کی بوده ای نهفته؟ که پیدا کنم ترا
غیبت نکرده ای ، که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا
باصدهزار جلوه، برون آمدی که من
با صدهزار دیده، تماشا کنم ترا
چشمم به صد مجاهده آینه ساز شد
تا من بیک مشاهده شیدا کنم ترا
بالای خود در آینه ی چشم من به بین
تا با خبر زعالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مومن و ترسا کنم ترا
خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم ترا
گرافتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله ، درپا کنم ترا
زیبا شود به کارگه عشق، کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم ترا
رسوای عالمی شدم، از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا
با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه ، شاه صف آرا کنم ترا

 فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست
گریۀ ممتد یک مرد نمی‌دانی چیست
.

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی‌دانی چیست
.

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی «برگرد» نمی‌دانی چیست
.

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس !
آنچه غم بر سرم آورد نمی‌دانی چیست
.

گفتم از عشق تو دلخون شده‌ام، خندیدی
نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست


سجاد سامانی

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۸
هم قافیه با باران

کابوسِ هر شبم را به گلدان ها گفتم

گلهایشان پژمرد!

هر شب

"انسانیت" را می بینم

که بر روی دوشِ آهن پاره ها تشییع می شود!


محمد صادق زمانی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران
شکست اینجا ظفر گل میکند هنگام احسانش
ز پا افتادن اینجا نشئه جهد است تاوانش
امید اینجا به شکل یاس آید یاس چون امید
گریزان از خود و پیوند با تمکین امکانش
کدامین غافل از این آستان حاجت نمی خواهد
که با تیغ عداوت لب نهم بر روی شریانش
به کوهی بار خود انداختم کز شدت احسان
ملائک آب می ریزند بر دستان مهمانش
به بحری آشنا گشتم که موجش موج تمجید است
به ناوی پا نهادم کز کرامت هست سکانش
به درگاهی رساندم ناله واغربتایم را
که میبخشند با یک ناله شهری بر غریبانش
قطار فیض او را خواجه لولاک در پیش است
زهی آن زن که ختمی مرتبت باشد شتربانش
زهی بانوی عقل کل زهی بانوی آب و گل
که باریده ست یاسی همچو زهرا در گلستاتش
اجاق کور را یارای صحبت نیست با خورشید
حمیرا را بگو آتش بگیرد بر دل و جانش
ز قربانگه ذی الحجه بسی مستغنی ام حاجی
که در ماه مبارک می روم هرساله قربانش
به روز واقعه با وصله ناجور کارش نیست
نمی آید به محشر هر کسی کرده ست عصیانش
زهی آن زن که مریم دست بوس خادمش بوده است
زهی آن زن که عیسی کرده خدمت بر غلامانش
تحیرخانه تحقیق هم خط است هم نقطه
که هم تصویر دارد هم ندارد بدو و پایانش
نمیدانم کدامین عصمت دولت فزای است او
که چندین ماه زهرا بوده است از شیر مهمانش
سخن از هیچ ممکن نیست جایز در حضور او
که امکان نیز پنهان میشود در نور امکانش
ز کفو عقل کل جز عقل کل چیزی نمی جوشد
کدامین جهل سنجیده ست با تشویش نسوانش
به جنت نیز از اقبال همدوش محمد اوست
چه میفهمند مردان و زنان از رتبه شانش

محمد سهرابی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد ..


 حافظ
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل
ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم ازو یا داد بستاند ز من

گر چو شمعم پیش میرم بر غمم خندد چو صبح
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کاو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من

ختم کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من


حافظ

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران