هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او ، خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

 حافظ

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زده ره عقل مرا ، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را


 فروغی بسطامی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته است به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده ندوزم
تا پاک بسوزد پر پروانه ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پریچهــر
تا شیخ بداند ز چه افسانه ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه ی مستانه ام امشب

یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام ، گهی دانه ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه ام امشب

از من بگریزید که می خورده ام امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه ام امشب ..

 فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی ، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهء دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر ، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد و گرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عرار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی ..


فروغی بسطامی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

تو مردمک چشم من مهجوری
زان با همه نزدیکی ات از من دوری

نی نی غلطم تو جان شیرین منی
زان با منی و ز چشم من مستوری

آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر
چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر

مجموعهٔ عاشقان بود دفتر من
مجموعهٔ عاشقان پریشان خوش تر

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشئهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب

دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب ؟

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی
یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت ، از دست رفت کارم
‌ای خواجه ی زبر دست ، رحمی به زیر دستی ..

بر باد می توان داد ، خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت ، بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا ، می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی ، تا جان من نخستی ..

گفتی دهم شرابت ، از شیشه ی محبت
پیمانه‌ام ندادی ، پیمان من شکستی
صید ضعیف عشقم ، با پنجه ی توانا
بیمار چشم یارم ، در عین ناتوانی ..

با صد هزار نیرو ، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی ، وز بند او نجستی ..

 فروغی بسطامی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

خدا را شکر ، گیر افتاده ام در تور گیسو ها
که خیلی ها گرفتارند با قلّاب ابرو ها !

مهاراجای من ! از گوشه ی ایوان تماشا کن
که می افتند پیش پای تو در سجده هندو ها

چنان عشق این پلنگ خسته را انداخته ست از پا
که هرجا می رود دستش می اندازند آهو ها ...

مرا « نیش زبانت »، مانع از « نوش لبانت » نیست
به نیشی دل نخواهد کـَـند ، خرس از شهد کندو ها

اگر سویت بیایم ، می روی یک شهر آنسوتر
شبیه گُربه افتادم به دنبال پرستو ها

تو را تا کی میان سینه ام پنهان کنم ای عشق ؟
نخواهد ماند آتش تا ابد در عمق پستو ها


حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

داری از قصد می زنی یک ریز
با سر انگشت خود به شیشه ی من
قطره قطره نمک بپاش امشب
روی زخم دل همیشه ی من

تو که در کوچه راه افتادی
همه جا غیر کربلا بودی !
با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی ؟

روز آخر که جنگ راه افتاد
سایه ی تشنگی به ماه افتاد
هر طرف یک سراب پیدا شد
چشمهامان به اشتباه افتاد

مهر زهرا مگر نبودی تو ؟
تو که با مادر آشنا بودی
با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی ؟

مادری در کنار گهواره
لب گشود و نگفت هیچ از شیر
تو نباریدی و به جات آن روز
از کمانها گرفت بارش تیر

تو که حال رباب را دیدی
تو به درد دلش دوا بودی
با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟

وقتی آن روز رفت سمت فرات
در دلش غصه های دنیا بود
تو اگر در میانمان بودی
شاید الآن عمویم اینجا بود

رحمت و عشق از تو می بارید
قبل تر ها چه باوفا بودی
با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی ؟


حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

خرابت میکند چشمان آبادی هر از گاهی
به آتش می کشاند شهر را بادی هر از گاهی
تو شیرین هزاران خسرو هم باشی دلم قرص است
که می افتد به یادت عشق فرهادی هر از گاهی ..

تو رستم باش و من سهراب ، اما خوب میدانم
که می افتد به پای صید ، صیادی هر از گاهی
تو با من سرگرانی و من از قهر تو غمگینم
ولی شادم به اینکه با کسی شادی هر از گاهی ..

تو دربند نگاهی نیستی ، هرگز نمی فهمی
که قلیانهای دربند و فرحزادی هر از گاهی ...


حسین زحمتکش
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق، چه دنیای مضحکی‌ست
شطرنج، مسخره‌ست زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست، حس کنی
جز میله های سرد قفس تکیه‌گاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت، بُرده است
در این قمار، صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند، ترازوی داد را،
آن‌جا که کوه بیشتر از پر کاه نیست،

سوادبه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق، کسی روسیاه نیست

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است

باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است

در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران
میشود آیا تو با این «من» مداراتر کنی؟!
طعمِ عمرم را به کامِ دل گواراتر کنی؟!

میشود وقتی که میخندی به رسمِ روزگار
نرمشِ لبهایِ نازت را دلاراتر کنی؟!

محمد صادق زمانی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران

چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامتست چندان سخن از دهان خندان

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان


سعدی

۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

به کجا برم سر خام خود که به شعله‌ای بخرد مرا
به کجا کشم لب خام خود که به عالمی ببرد مرا

به خدا که او نرود ز دل به فسون مردم منفعل
نرود برون همه ز آب و گل، چه کُشد مرا چه کِشد مرا

به علی است دخل خدا دخیل، به علی است عصمت جبرئیل
ز دم مسیح وجود او چه رسد مرا چه رسد مرا؟

سر خاک من چو گذر کند، به قتیل خویش سفر کند
به سبوی خویش تر کند، ز مسیح ِ جان بدمد مرا

به تجمّلات جلالی‌اش، به صعود قوس کمالی‌اش
به جلال جلّ جمالی‌اش، شده رهنمون به احد مرا

همه اوست تاج محل شده، همه اوست زهر و عسل شده
همه اوست رب ملل شده، زده نفخه‌ای به جسد مرا

تو کجا و بار بدن کجا، تو کجا و قالب تن کجا؟
تو کجا و معنی من کجا؟ ز تو کی مدیحه بود مرا؟

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم

چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم

چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم

هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم

صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

صائب تبریزی
۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۸
هم قافیه با باران

شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
موهای طلایی نوه ات را نوازش می کنی
و به شعرهای شاعری فکر می کنی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
 
شاعری که اگر بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به برف های دست نخورده ی اولین صبح زمستان
تشبیه کند
و در چشم های کم سو شده ات
خاطره های خاک خورده ای را بیابد
که هرگز به روی زبانت نیامدند .....
 
شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
تلویزیون را روشن می کنی
و مجری برنامه ، شعر که می خواند
به خاطر خواهی آورد
شعرهای شاعری را که
واژه واژه اش
 از پی لبخند روی لبهایت
به هم ریختگی موهایت
و آهنگ ِ مردانه ی ِ صدایت
نوشته شده بودند
 
بی شک یک روز
سی سال بعد
از کنار عابران که رد می شوی
بوی عطری گیجت می کند …
پرتاب می شوی به سی سال قبل
و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد
تا گم شود قطره ی اشکی
که به یاد شاعر عاشقانه های «تقدیم به تو»
با حوصله پایین می افتند از چشم هایت
از همان چشم هایی که ...
 
آه...!
تو مرا به یاد خواهی آورد
بدون شک
یک روز
شاید سی سال بعد !
 
نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
هم قافیه با باران

وقتی که مشکلات سرازیر می‌شود
تقویمِ عیش، بَرده‌یِ تقدیر می‌شود!

دستت به مویِ یار چو از صلح می‌رسد
گیسوی یار، حلقه زنجیر می‌شود

گر بال آهنی به وجودت یدک کُنی
پرواز با گلوله زمین‌گیر می‌شود!

منصورِ باخدایِ اَنالحَقْ سلوکِ ما
با حکمِ شیخِ معرکه تکفیر می‌شود

گر رویِ کوه، خانه‌یِ خود را بنا کنی
تردید نیست، کوهِ تو تبخیر می‌شود!

تا ساکتی که هیچ! ولی تا سخن کُنی
ویروسِ جهل و شایعه تکثیر می‌شود

آیینه با نظاره‌یِ انسانِ بی صفت
روزی هزار مرتبه تحقیر می‌شود

حرفم به گوشِ یار اگر می‌رسد بگو
هجرانِ او مدام گلوگیر می‌شود

من بی‌کَسم خدایِ عزیزم نگاه کن
وقتی که مشکلات سرازیر می‌شودشود

 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﻭﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻧﻮﺭﯼ:
" ﮐﺎﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ! ﻓﻐﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﺮﺥ ﭼﻨﺒﺮﯼ"
ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﻭ ﺩﺭﯾﻎ،
ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺧﺎﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﺳﺮﺳﺮﯼ !
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺮ،
ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﺍﻻ ﺍﺯ ﺧﺮﯼ !
ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝِ ﺧﺎﻡ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﭘﺎﯼ،
ﻭﺍﻧﻬﺎﺩﻡ ﺑﯽ ﺗﮑﻠﻒ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥِ ﺷﺎﻋﺮﯼ
ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ ﮐﺴﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺎﻋﺮﻡ !
ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﻍِ ﮔﻞ، ﭼﻮﺑﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﻋﺮﻋﺮﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺥِ ﮐﻬﻦ ﺭﺍ "ﺩﺭ " ﻧﺒﺎﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ !
ﺯﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﻟﻔﻆِ ﺩﺭﯼ !!
ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻻﺩِ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﺧﺎﻟﻘﯽ،
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺍﺑﻨﺎﯼ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﯼ !
ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﺪﺭ ﻏﻢِ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﻓﻐﺎﻥ
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺑﺮ ﺟﻔﺎﯼ ﺭﻭﺳﺮﯼ !
ﻃﺮﻓﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﯼ ﺳﺖ ﮐﺰ ﻫﺮﺳﻮ ﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ،
ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺑﺪ ﺑﻬﺮ ِ ﺟﻨﺲِ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺘﺮﯼ !
ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺗﻮﺭ،
ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ !
ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﮔﻮﯾﯽ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻫﺴﺖ؟ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻩِ ﺩﯾﮕﺮﯼ !
ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻩِ ﺳﻬﻞ ﮔﻮﯼ ﻫﺮﺯﻩ ﭘﻮﯼ ﺳﺴﺖ ﻧﻈﻢ،
ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥِ ﺑﻠﻨﺪِ ﺩﺭﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺑﺮﯼ !
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣُﻠﮏِ ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﻫﺮﻃﺮﻑ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ
ﺷﻌﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺯ ﻓﺮﻁِ ﺍﻧﮑﺮﯼ !!
ﻫﺴﺖ ﺷﻌﺮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﺯ ﻟﻔﻆ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺑﺮﮐﻨﺎﺭ
ﻫﺴﺖ ﻣﻐﺰِ ﺧﺸﮏ ﺍﯾﺸﺎن ﺎﺯ ﺳﺨﻨﺪﺍﻧﯽ ﺑﺮﯼ !
ﮐﯿﻨﻪ ﺍﺯ "ﻣﺎ" ﺩﺭ ﺩﻝِ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻓﺘﺎﺩﻩ ﺳﺖ ﺍﯼ ﻋﺠﺐ !
ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮ ﻫﻮﺵ ﺍﯾﻨﺎﻥ ! ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﺩﺍﻭﺭﯼ !
ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ ﮐﯿﺎﻥ ﻫﻤﺴﻔﺮﻩ ﺍﯾﻢ
ﺑﺨﺖِ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎﺵ ! ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻬﻨﺎﻭﺭﯼ !!
ﺣﺎﻝ ﺩﺍﻧﻢ ﻣﻮﺳﯽِ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﮔﺸﺎﯾﺪ ﭘﯿﺶِ ﻗﻮﻡِ ﺧﻮﯾﺶ، ﻣُﺸﺖِ ﺳﺎﻣﺮﯼ !
ﯾﺎﺭﺏ ﺍﺯ ﻋﺮﺵِ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻭﺳﺘﺎﺩﯼ ﺩﺭﻓﺮﺳﺖ
ﭼﺮﺥِ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻟﻨﮓ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻓﺸﺎﺭِ ﭘﻨﺠﺮﯼ!!


حسین جنتی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۴
هم قافیه با باران

در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش

تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش

پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش

هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش

با اینهمه انگار غمی داشت که می ریخت
از زاویهء تند نگاه نگرانش

یک زلزلهء سخت تکانیش نمیداد
یک شعر ولی زلزله میریخت به جانش

انگار دو دل بود همانطور که«سارای»
بین «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»

طوفان شد و من برگ شدم رفتم ورفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش

میخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاییز و زمستان مرا در چمدانش

¤¤¤

در واشد و اورفت همانطور که یکروز
در واشدو پاشید نسیم هیجانش


مهدی فرجی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

بی عشق دنیا چیست؟ تکرارِ غم انگیزی
هرگز مبادا جز محبت بینِ ما چیزی

ای کاش می‌شد پیشِ من باشی تمامِ عمر
ای کاش می‌شد طبعِ شعرم را برانگیزی

من ساقه‌ی یک پیچکم، تو شاخه‌های آن
حالا نشد بعدا ولی در من می‌آویزی

شوریدگی‌هایم به دیوان‌ها نمی‌گنجد
مُلّای رومم در هوای شمسِ تبریزی

من سال‌های سال با تو عاشقی کردم
تو در تمامِ لحظه‌هایم عشق می‌ریزی

ای دخترِ اردیبهشتی کاش بگذاری
گاهی سری بر شانه‌ی این مردِ پاییزی


جویا معروفی
۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران