آیینه ای از تبار سلمان باشم
از ظلمت غول و دیو و دَد برگردم
در پرتو نور عشق، انسان باشم
رضا اسماعیلی
انگشتِ اتهام به سویم گرفته اند
حس می کنم تفنگ به رویم گرفته اند
مرتد شدم به چشم کسانی که بارها
محض تبرّک آب وضویم گرفته اند
دستی قوی به روی دهانم نهاده اند
چاقوی تیز زیر گلویم گرفته اند
سروم که پیچکانه گذشتند از سرم
وین برگ و ریشه را لب جویم گرفته اند
چون گُل به زیر پا فکنندم اگرچه خود
آن پارۀ گِلند که بویم گرفته اند
سیمرغ کوه قافم و سی مرغ مردنی
از اوج کوه قاف فرویم گرفته اند
ساقی بیار آن خم می را که چاره نیست
وقتی به سنگِ جهل سبویم گرفته اند
غلامعباس سعیدی
یا نور! ز دل مراقبت میخواهم
چون آینه، حُسن عاقبت میخواهم
بی معرفت تو، بنده بودن سخت است
یک جُرعه شراب معرفت میخواهم
رضا اسماعیلی
این کبوتر ز سر بام شما پا بکشد؟ واژه ها دست به دامان ضریحت شده اند حرمت مثل نگینی است در آغوش زمین نقشه ی راهنمایت زده سقاخانه زیر گنبد طرف قبله چه حس خوبیست شک نداریم که حاجات روا میگردد.. مادرم صبح به من گفت: هوایت کرده هشتمین پنجره از باغ رسول خاتم در ازل تا نظرت سمت خراسان افتاد خیره چشم فلک از صبر و شکیبایی توست عاشقی در به در پنجره فولاد شماست یا رضا گفتم از این ذکر دهانم خوشبوست ای نگاهت به دل خسته ام امید سلام گرچه اینبار سلامم به تو دورادور است کور می آید از این خانه شفا میگیرد پیش از آنکه برسم نزد تو و میکده ات صوت قرآن حرم گوشه ی بست "طوسی"، هر که یکبار به پابوس شما می آید بگو از حافظ شیراز به اهل انکار: "روی جانان طلبی آینه را قابل ساز" بر سر خوان رضا بودم از این دلشادم
روسیاه است اگر کار به آنجا بکشد
تا مگر شعله ی عشق تو به دلها بکشد
باید اینگونه جهان را به تماشا بکشد
از کرم خوبتر آن است که دریا بکشد
اشک جاری شود و بار غمت را بکشد
دست اگر ضامن آهو به سر ما بکشد
کار امروز نبایست به فردا بکشد
باب جود و کرمت باز به روی عالم
سایه ی لطف خدا بر سر ایران افتاد
فیض روح القدسی در دم عیسایی توست
عارفی ذکر قنوتش همه جا یاد شماست
"این چه شمعیست که عالم همه پروانه ی اوست؟"
زائرت نیستم ای حضرت خورشید سلام
اشک جاری شده و فیض زیارت جور است
لطفتان را به خدا هرکه نبیند کور است
مانده بودم که چرا طرح ضریح انگور است
شور هنگام اذان، ماهتر از "ماهور" است
وعده دادید پس از مرگ سه جا ماجور است
ـ او که در هر غزلش شور و سرور و نور است ـ
"چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است"
"بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم"
من چون بهارانم ولیکن بی گلستانم
سیلی روان از چشمه هایم، ابر غُرّانم
فصلم، به معنای فراق و دوری و هجران
چون یوسفم، شاهی اسیر دست زندانم
چونانِ ظهرِ داغِ مردادِ بیابان ها
در مجمر قلبم مثال یک سِپَندانم
دارم نشانی از خزان زرد است سیمایم
تاک غروب آلوده ای در چنگ ایوانم
مویم سپید از برف دوران است و سردم من
در حسرت گرمیّ عشقم، رو به پایانم
چون کوه صبری که به پای عشق استاده
نه!!.... مثل یک کوبه.... مثال پُتک و سِندانم
نیکوخصالی خوش شمایل قبله ی دل شد
در وصفش عاجز مانده ام، بهتر بِنَتوانم
از در درآمد عشوه کرد و رفت با ناز
برد از کفم صبر و قرارم، دین و ایمانم
وز طعنه ها مشهور گردیدم به شیدایی
وین طعنه ها افزود بر دردش دوچندانم
«هذا فراقٌ بینَنا...» بود آخرین حرفش
با آخرین حرفش یقین محکوم نسیانم
من التماسش کرده ام تا با شکرخندی
این هِجر را در هم شکن... حتی بگریانم
«حیّ علی خَیرالعمل» را پیشه ی خود ساز
باور بفرمایید هجران نیست تاوانم!!
فرسنگ ها فرسنگ بین ما فراق است
فرهنگ او مصری ست، من از اهل کنعانم!
من خط به خط گردیده ام کنوانسیون ها را
تا خطی اثباتش کند من نیز انسانم
تا آخر عمرم به دل امّید خواهم داشت
با وصل او پایان پذیرد کار دیوانم
من غرق یاد او بدم، اصلاً نفهمیدم
حتّی زمانی که از آه افتاد قلیانم
ابوعلی (هادی حسینی)
منشورصبح پنجره را باز می کند
خمیازه می کشد غزلم نازمی کند
یه جای کار مشکل داشت یه جای کار می لنگید
همیشه مادرم با ما ، پدر با خونه می جنگید
غرور مادرم گاهی ، به دنیام پشت پا می زد
دلم میسوخت وقتی که پدر تو عشق جا می زد
جهانم زیر و رو میشد ، شب دلگیر دعواشون
خدا انگار برمیداشت ، نگاه از روی دوتاشون
همیشه رنج میبردم از این تنهایی و گیجی
همیشه غوطه می خوردم تو درد و مرگ تدریجی
همیشه آخر ِ این جنگ ، کسی که مـُرد من بودم
کسی که توی این جاده ، زمین می خورد من بودم
یکی تو حسرت و درداش ، یکی افسرده و غمگین
یکی از اون یکی بدتر ، همه با خونه سرسنگین
جهانم زیر و رو می شد، شب دلگیر دعواشون
خدا انگار برمیداشت ، نگاه از روی دوتاشون
همیشه رنج میبردم از این تنهایی و گیجی
همیشه غوطه میخوردم تو درد و مرگ تدریجی
جهان مادرم ویرون ، پدر داغون و تنها بود
جدایی شعلهور میشد ، جهنم خونهی ما بود
علیرضا آذر
فال من را بگیر و جانم را ... من از این حال بی کسی سیرم
دست فردای قصه را رو کن ... روشنم کن چگونه میمیرم
حافظ از جام عشق خون میخورد ... من هم از جام شوکران خوردم
او جهان دار مست ها میشد ... من جهان را به دوش میبردم
مست و لایعقل از جهان بیزار ... جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند مـِی پرستان شد ... من امیرالقشون مستانم ... من امیرالقشون مستانم
من فقط خواب عشق را دیدم ... حس سرخورده ای که نفرین شد
هرکسی تا رسید چیزی گفت ... هر پدر مُرده ابن سیرین شد
من به رفتار عشق مشکوکم ... مضربی از نیاز در ناز است
در نگاهش دو شاه تاتاری ... پشت پلکش هزار سرباز است
مـَرد از خود گذشته ای هستم ... پای ناچار ِ مانده در راهم
هم نمیدانم آنچه میخواهی ... هم نمیدانم آنچه میخواهم
مست و لایعقل از جهان بیزار ... جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند مـِی پرستان شد ... من امیرالقشون مستانم ... من امیرالقشون مستانم
به وجود آمدم که داغت را ... پشت دستان خود نگه دارم
مثل دنیای بعد از اسکندر ... تخت جمشید بعد از آوارم
مست و لایعقل از جهان بیزار ... جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند مـِی پرستان شد ... من امیرالقشون مستانم
علیرضا آذر
غم آمد و شد باز همه چیز غم انگیز
مانند درخت اول پاییز غم انگیز
مشهد شده از این همه غم مثل نشابور
یک روز پس از لشکرِ چنگیز غم انگیز
پژمردگی از حد شده زیرا شده این شهر
مثلِ دهِ بی چشمه و کاریز غم انگیز
تنها نه همین مشهد ما پر غم و درد است
تهران شده غم پرور و تبریز غم انگیز
کارِ همه از گریه گذشته است بخندیم
هرچند بود خندۀ ما نیز غم انگیز
پاییز! ،خدایت بکشد، آمدی و شد
این دشتِ پر از شالی و جالیز غم انگیز
از ریشه در آمد دلم از بس شده و هست
با بادِ غم این بوته گلاویز غم انگیز
بازیچۀ یک مشت کلاغیم که هستیم
مانند مترسک سرِ پالیز غم انگیز
بلبل مزن این نعره و بگذار بخواند
در این دل شب مرغ شباویز غم انگیز
غلامعباس سعیدی
میترسم از آنکه با هم باشیم و فرصت بسوزد
در پیش چشمانمان عمر ساعت به ساعت بسوزد
از تو چه پنهان که گاهی دلتنگِ یک گفتگویم
یک لحظه بنشین و بگذار اصلا غذایت بسوزد
تو داغدارِ نگفتن، من بیقرارِ شنیدن
مگذار دلهایمان در اندوه و حسرت بسوزد
هر روز نو کن دلت را، عادت خیانت به عشق است
هر روز عاشقترم کن تا رسم عادت بسوزد
بعد از نشانه گرفتن، بعد از کمان را کشیدن
ظلم است این تیر سوزان پیش از اصابت بسوزد
دیروز دلتنگ و عاشق، امروز دلتنگ و عاشق
اصلا بنا بود از اول دل تا قیامت بسوزد
بهمن صباغ زاده
تن جامه و تنپوش منی ، نزدیکی
چون زمزمه در گوش منی ، نزدیکی
همراه منی نَفس نَفس ، می دانم
ای مرگ ! همآغوش منی ، نزدیکی
رضا اسماعیلی
بزن که تیرِ دعا را فرشته پر بدهد
مگر به عرش خدا زودتر خبر بدهد
عریضه ای بنویس از دلم که او ببرد
عریضه را به خداوندِ دادگر بدهد
بگو حقوق بشر را که جنبشی بکند
هزار نامه به این پیک نامه بر بدهد
چرا به میلِ دلِ خویش هرکسی باید
کشد به نام خدا تیغ و نعره سر بدهد
به روی منبر پیغمبر خدا سرِ دست
بگیرد آیه ای از پیش خود نظر بدهد
هزار شرح مطوّل در آورد از خود
که شرح یک خط کوتاهِ مختصر بدهد
به اقتضای سخن از خودش بیفزاید
به عمد یا به غلط زیر را زبر بدهد
که متنِ مثنوی معنوی مولا را
برای شرح به یک ابله پکر بدهد؟
کسی فنون ادب را ز بی ادب گیرد؟
کسی زمام هنر را به بی هنر بدهد؟
چگونه هر کسی از سوی او خلیفه شود
دلیل محکم و برهان معتبر بدهد
دلیل های قوی آرد از کلام خدا
که خون مردم بیچاره را هدر بدهد
یکی مدام دم از حضرت علی بزند
یکی همیشه پز حضرت عمر بدهد
یکی رود به جهاد نکاح و محضِ خدا
اگر شد و بتواند به صد نفر بدهد
یکی برای خدا می دود که سر ببُرد
یکی برای خدا می رود که سر بدهد
نیامده است به قرآن که کس بدون جهت
برای هیچ خودش را دمِ خطر بدهد
کدام آیۀ قرآن جواز غارت و قتل
به صد هزار گروه ستیزه گر بدهد
کدام آیۀ قرآن کدام نقل و حدیث
جواز کینه وری را به کینه ور بدهد
یزید شمر نهادی که آب اگر بدهد
ز نوک خنجر خونریز از جگر بدهد
دگر صدای خداوند را نمی شنود
کسی که عقل خودش را به گوش کر بدهد
چنان در آیۀ قرآن اگر مگر بکند
که جان خویش برای اگرمگر بدهد
برای بوک و مگر هیچ کس دهد جان را؟
برای پشکل خر هیچ کس گهر بدهد؟
کدام زرگر عاقل سرِ معامله ای
به طوق گردن خر سینه ریز زر بدهد
مویزی و سه قلندر نمی شود باید
خدا خلافت خود را به یک نفر بدهد
شده است تیغ دو دم دین، که تیغ تیزِ دو دم
به دست آدم بی عقلِ کلّه خر بدهد؟
که تیغِ تیزِ دو دم را به دست زنگی مست
میان مردم بی زور و بی سپر بدهد ؟
نمی شود نه نه نه نه نمی شود که کسی
نهالِ تازۀ تر را دمِ تبر بدهد
نمی شود نه نه نه نه نمی شود، دهقان
تمام مزرعه را بوته بوته در بدهد؟
بگیر دست به دامان ذات پاک اله
از او بخواه که عقلی به این بشر بدهد
امان ز ذهن بشر این دروغگوی بزرگ
که شاخ و بر گ به هر چوب خشک و تر بدهد
از او شود پر کاهی درخت معتبری
درخت معتبری که گل و ثمر بدهد
اسیر پنجۀ بحران شده است این بیمار
کجاست نسخۀ درمان؟ خودش مگر بدهد
خودش مگر ز کرم روح تازه ای بدمد
که جان تازه به بیمار محتضر بدهد
روا بود که بگریم تمام دریا را
اگر به چشم ترم وسعت خزر بدهد
شبی است تیره که هرگز نمی شود روشن
اگر افق به افق آسمان قمر بدهد
شبی است تیره بخواه از خدای عزّ و جل
به مهر حاجت ما را دم سحر بدهد
شب است و حادثه دیواربسته دورادور
از او بخواه به دیوار بسته در بدهد
بگو بلند بگو هان بگو بگو که خدا
فرج به مهدی موعود منتظر بدهد
غلامعباس سعیدی
ای آشنا چه سود
گیرم قفس شکست
پرواز مرده است در این آسمان پست
رضا شیبانی اصلی
گر چه تاریکه هوا و به نظر نیمه شبه
روز شعر و ادبه
مژده ای اهل سخن موقع جشن و طربه
روز شعر و ادبه
وضع شعر و ادب ِ ما به خدا مطلوبه
یعنی خیلی خوبه
نگرانی ِ عموم ِ شعرا بی سببه
روز شعر و ادبه
یک نفر از شعرا تاجر و کاسبکاره
اون یکی بیماره
این یکی هم تو نخ ِ ابرو و گیسو و لبه!
روز شعر و ادبه
توی هر کنگره رفتی ، سر ِ شب تا سحری
با اساتید نپری!
بعضیا یه جوری ان…ریشاشونم یک وجبه!
روز شعر و ادبه
شاعر ِ پست مدرنی که یه کم خوش تیپه
عشق دود و پیپه
حافظ از شعر طرف مدتیه در عجبه!
روز شعر و ادبه
شاعری هم که می گن ارزشی و با حاله
مفتکی هر ساله ،
عازم غزه و کرکوک و دمشق و حلبه
روز شعر و ادبه
از همین جا بیا تا فضا رو تغییرش بدیم
طول و تفسیرش بدیم
تا نگن یارو چقد از اتفاقات عقبه !
روز شعر و ادبه
خر همون خره ولی پالونه هی عوض می شه
باز نگو مگه چی شه؟
“اوباما” هم مث “بوشه” آخه جنسش جلبه!
روز شعر و ادبه
غربیا وقتی می آن نفتو می خوان شیخ جوون
لااقل اینو بدون
بی خیالش بابا ، طفلک خودش از بیخ عربه!
روز شعر و ادبه
لب و تا وا می کنه “خالو” واسه شعر جدید
غصه می شه ناپدید
نخل ِ بندر پُر ِ خاره ، ولی میوه اش رطبه
روز شعر و ادبه
راشد انصاری
پیله ای دور خود تنیده ام از...
خاطراتی که سخت جانسوز است
خاطره، خاطره ست، میفهمی؟
مثل یک چاییِ دهان سوز است
بی کسی یک بهانه ی ساده ست
تا کمی خاطره ورق بزنم
تا کمی در خیال ساده ی خود
قدر یک جمله، حرف حق بزنم
با تو دارم قدم زنان، بانو
میروم در افق به سمت جنون
دست تو بین دست سرد من است
متـوهـم نگشته ام خاتون
باغ سر سبز خاطرات مرا
عطر گیسوی تو پریشان کرد
می وزی چون نسیم در شعرم
خنده هایت مرا خروشان کرد
مصطفی گودرزی
باز بر پا کرده ایم
یادمانی ،چلچراغی
شمعی و فانوس و عشقی.
عکس ها را چیده ایم
چند تایی هم کلاه
چفیه ای بر دوشمان
و لباس خاکی ای تن پوشمان.
سنگری را یاد آن ایام بر پا کرده ایم.
لحظه هایی یاد مردان می کنیم
فکه و مجنون و هور
یا شلمچه
عاشقی و خالصی
یا برای دیگران دلواپسی.
باز هم در غربت مردان خون
اشک جاری می کنیم
تا به پایان میرسد
می رویم تا سال بعد.
باز موسی راهی طور است ما
خود پرستی
ظاهر و ظاهر پرستی
با هوس در آشتی.
روزگاری هست ما جا ماندگان
راهشان را یادشان را
آسمانی مردی و ایثارشان را
سفره ها انداختیم
و چه آسان راهشان را با ریا دل باختیم.
عهد کردیم تا شهیدان
این سبو را «می» شوند
و شکستیم عهد را
از شهیدان هم سبویی ساختیم
باده ی دلخواه را در اندرون انداختیم
سهم مان را لحظه ای کردیم از مردان مرد.
یاد داریم آن زمانی را که روبه در کنام شیر شد
خاک مان از خون مرغان مهاجر سیر شد
لیک غافل گشته ایم
راه خون و نور را
سهم شان را فاتحه یا خاطره
یا مرور یک وصیت کرده ایم.
ای جماعت
نفخه ی پاک شهادت در هواست
شامه ای باید تا عاشق شویم
تا به انفاس مسیحا ی دلیران نبرد
در هوای عاشقی و چفیه و سربند ها
و رها از دام و زنجیر و تمام بندها
سامری نفس را
با خلوص سجده ها
دردل آتش فرو سازیم و معدو مش کنیم
تا تمام لحظه ها مان
یادمانی باشد از مردان عشق
مرتضی برخورداری دشت خاکی