شهیدی که بر خاک می خفت
سرانگشت در خون خود می زد و می نوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
که بر جنگ!»
قیصر امین پور
در آن روزی که دستِ ربّ
تنِ عریانِ کاغذ را
به عقدِ واژهها آورد
«تعقل» مستِ هذیان بود!
ملامت بس کن ای خواجه
که پایِ عقل و استدلال، چوبین است!
خدا در عقلِ بازیگوشِ انسانی نمیگنجد
خدا «عشق» است ای خواجه
خدا «عشق» است...
محمد صادق زمانی
گاه باید بی تفاوت بود از یک سنگ حتی بیشتر
دور باشی از تمام شهر صد فرسنگ حتی بیشتر
.
گاه مجبوری خودت معشوق خود باشی،خودت عاشق ترین
و برای خویش باشی تا ابد دلتنگ حتی بیشتر
.
تلخ باشی...مهربانی های خود را له کنی... یک"بد"شوی
گریه آور مثل غم آور ترین آهنگ حتی بیشتر
.
گاه باید یک جهنم در دلت بر پا کنی، یک کارزار
شهر را ویران کنی با کینه در این جنگ حتی بیشتر
.
صاف و ساده بودن خود را بمیرانی، شبیه دیگران
یک نفر در ظاهر اما باطنا ده رنگ حتی بیشتر
.
بعد از عمری تجربه در عاشقی حالا به این پی می برم
گاه باید بی تفاوت بود از یک سنگ حتی بیشتر
.
فرزاد نظافتی
دوستت دارم ولی تقدیر چیز دیگری است
خواب می بینم تو را،تعبیر چیز دیگری است
.
در خیابان بار ها می بینمت، از راه دور
پیشتر می آیم و تصویر چیز دیگری است
.
کوه بودم، دوریت کاه از وجودم ساخته
در قفس افتادن یک شیر چیز دیگری است
.
عاشقی طعم خوشی دارد ولی دور از فراق
با جدایی بی گمان تاثیر چیز دیگری است
.
حرف بسیار است اما فرق دارد شعر من
شرح حال یک جوان پیر چیز دیگری است
فرزاد نظافتی
به نام خداوند مور و ملخ
خداوند قشم و خدای سلَخ
خداوند بستک، خداوند فین
خداوند میناب و رودان زمین
به نام خداوند محمود و چیز !
خداوند اشیاء بسیار ریز !
خداوند نوش و خداوند نیش
خداوند دستار و تسبیح و ریش !
خداوند توپ و خداوند تور
خداوند گل های از راهِ دور !
خدایی که مُچ از بهاران گرفت
دو تا عطسه فرمود و باران گرفت !
خدایی که بارانده باران به چین
که خوشحال گردد دل ِ مشرکین !
ولی گرد و خاکش شده سهم ما
خدایا خدایا خدایا چرا … ؟!
ز یک سو گرانی ز یک سو هوا
نگو شهرِ بندر بگو اژدها !
درشتی چرا می کند ریز گرد
تنِ من ندارد توان نبرد
زدم ماسک، اما نشد کار ساز
ریه پر شد از ماسه ی نرم باز
ببین گرد و خاکی چنان کُرک و پشم
که در آن نبیند دگر چشم چشم
و بشنو تو این نکته ی جالبش
که نشناسد از گَرد، سگ صاحبش !
صدا در نمی آید از هیچ کس
زن و مرد ، افتاده اند از نفس
« ز جوش سواران و از گرد و خاک »
تهمتن اگر بود ! می شد هلاک
شُشم پر شد از خاک و خاشاک تو
فدای تو و طینت پاک تو
شده کارم از کردنِ سرفه زار
که می آید از آن به صد جا فشار!
علی ای حالن ! اگر می شود
به این خرده شن ها بزن دست رد
به هر شهر چون راه پیدا کند
فضا را همانند صحرا کند
بنا کرده ام خانه را بس بلند
ولی باز از خاک یابم گزند !
بشر که به روی زمین پاک زیست
نه دیگر هوازی که او خاکزی ست !
چنان تار گردیده دید همه
( که هر چی بگم ای خداجون کمه! )
اگر مُردم این جا مرا درک کن
تو اما برو شهر را ترک کن
خدایا تویی جانِ جانان فقط
ببر این هوا را به تهران فقط !
کمی ابر لطفاً سفارش بده
به آن ابر دستور بارش بده
جنوبی که شد غرق در گرد وخاک
اسیدی اگر بود باران چه باک !
یک جین صنم و نگار و سیمین بفرست
معشوقه به جای بنجل از چین بفرست
بگذار کمی نژادمان فرق کند
اسباب نکاحمان زماچین بفرست
آن دلبرکانِ شوخِ بادامی چشم
با حفظ تمامی ِ موازین بفرست !
حالا که ز حوریان جدا افتادیم
جمعیت دختر شیاطین بفرست !
تا در شب ازدواج سوتی ندهم
حتما دو سه تا برای تمرین بفرست
در کار صدور تیشه و فرهادیم
یک جعبه ولی انار شیرین بفرست
سجاده و مهرمان که چینی شده است
کپسول نماز و شربت دین بفرست !
پالانِ خری برای من کوچک بود
اسبی کن و هم قدِ خودم زین بفرست!
وقتی که دعای ما ندارد تأثیر
از غیب برای بنده نفرین بفرست
آمارِ تصادفات کشور بالاست
اسب و خر و گاو ! جای ماشین بفرست
باران که جنوب بی خیالش شده است
از روی کرم دو قطره بنزین بفرست
ملت که درونِ حوضِ شادی غرق اند
مُشتی زن و مرد زار و غمگین بفرست !
حالا که زبان پارسی قاط زده است
این شعرِ مرا به خط لاتین بفرست
یا رب! صله را برای این شاعرِ خوب
لطفی کن و سنگ پای قزوین بفرست!
باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف می بُرد
کودکی هایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!
قیصر امین پور
شهیدی که بر خاک می خفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
که دشمن شکست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
قیصر امین پور
مرگ بر
تازیانه ها
تازیانه های بی امان
به گرده های بی گناه بردگان
مرگ بر
مرگ ناگهانیِ
صد هزار زندگی
- در یکی دو ثانیه-
با سقوط علم از آسمان!
مرگ بر
کشتن جوانه ها
مرگ بر
انتشار سم
در زلال رودخانه ها
مرگ برفصاحت دروغ
مرگ بر
بوق های بووووق
مرگ بر
سیم های خاردار و کشتزارهای مین
مرگ بر
گورهای دسته جمعی و
بندهای انفرادی زمین
مرگ بر بریدن نفس
مرگ بر قفس
مرگ بر شکوه خار و خس
مرگ بر هوس
مرگ بر حقوق بی بشر
مرگ بر تبر
مرگ بر شراره های شر
مرگ بر سفارت شنود
مرگ بر
کودتای دود
زنده باد زندگیِ او
زنده باد زندگیِ من... تو... ما
یک کلام:
مرگ بر
آم...ری...کا
مرگ بر ابولهب
مرگ بر یزید و شمر و ابن سعد
مرگ بر
زاده ی زیاد
بگو بلند: بیش باد!
مرگ بر
قطعنامه های بستن فرات
قحط آب
مرگ بر
تیر مانده بر گلوی کودک رباب
مرگ بر
قتل خنده های روشن علیرضا
مرگ بر گلوله ای که خط کشید
روی خاطرات آرمیتا
یک کلام:
مرگ بر
آمریکا
محمدمهدی سیار
جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبردیم جهان گذران را
از دست سیاهی برهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر، زمین را و زمان را
نفرین به جهانی که سرانش همه سنگ اند
اف باد به دنیا که فروبسته زبان را
دستی نکشیدند سر سوخته جانان
فرقی ننهادند بهاران و خزان را
امروز هم این طایفه ی آب فروشان
بستند به روی همگان آب روان را
داد دل خود یارب یارب ز که گیریم؟
یارب به که گوییم چنین درد گران را؟
جز خدمت رندی که قدح نوش یقین است
مردی که بنا کرد دگر باره جهان را
**
این تارتنک ها همه پامال هوایند
بستر نکنی خانه ی این تارتنان را
شد سینه ی من مجمره ی روز قیامت
خاموش کند کیست من شعله به جان را
در معرکه گرسیوز و دجال نماناد
برداشت هلا آرش ما تیر و کمان را
باری چه کنم با چه زبانی، چه بیانی
نشتر بزنم طایفه ی گورخران را
با سلسله ی سنگدلان ، کاخ نشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را
شد سنبله و حوت همه سهم شروران
دادند به ما عقرب و جوزا ، سرطان را
وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
"مر گاو و خر و استر و دیگر حیوان را"
تاریخ گواه است که هر سلسله کآمد
میراث به ما داد همین زخم گران را
امروز ببین این همه تزویر و تکاثر
پر کرده ز زر کیسه ی بهمان و فلان را
حال دل ما مثل خزان نیست، خزان است
خیزید و خز آرید و ببینید خزان را...
**
پیدا و نهان من و ما را مفروشید
پامال مکن حرمت این لاله ستان را
با دست تهی دعوی و اصرار چه دارید؟
گر جنس ندارید ببندید دکان را
یاران منا زخم زبان تا کی و تا چند
کاین بی خردی ها ببرد توش و توان را
می ترسم از این جیفه پرستان که خطاشان
همسفره کفتار کند شیر ژیان را
اسرار شبانی اگرت نیست برادر!
دادی به کف گرگ چرا سرّ شبان را؟
**
سفیانی عصرند کنون طالب و داعش
خواهند بسوزند زمین را و زمان را
بویی به من آر از حرم حضرت زینب(س)
تا هدیه کنم در قدم او سر و جان را
من عاشق دلداده ی آن صحن غریبم
با عاشق دلداده مگو سود و زیان را
امروز ببینید صف آراسته در شام
هم خولی و هم حارث و هم شمر و سنان را
امروز ببین پشت و پناه حرم عشق
الوند و دماوند و سهند و سبلان را
آیینه ای از جنس خدا از حلب آمد
تا بشکند افسانه ی بیدادگران را
سردار بلانوش حسین همدانی
یک باره پر از آینه کردی همدان را
تا رایت مهدی(عج) ست به دست نفس تو
سفیانی و دجال نگیرند جهان را
ایران و عراق و یمن و شام عزادار
آن کیست تحمل کند این داغ گران را
جانت همه لبریز خدا، پر شده ی نور
از سینه برون ریخته ای نام و نشان را
تو رتبه ای از مرتبه دانان بهشتی
" یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را "
پیران وفادار در این عرصه غریب اند
یارب برسان خیل هژبران جوان را
مردانی از سلسله ی رستم دستان
با دادن سر می گذرند این همه خوان را
شد معرکه بیزار ز بیداد مدد کن
تا داد بگیرم همه ی دادرسان را
این سوخته جانان همه در خط امان اند
یارب برسان یار امین را و امان را
آیینه مگر آورد از محضر قرآن
تفسیر کند مرز یقین را و گمان را
نبض من و یاران همه زیر نظر اوست
کو دست کریمش که بگیرد ضربان را
اخوانیه ای گفته ام اینک ز سر درد
از ما برسانید سلامی اخوان را
باشد به اشارات شهید همدانی
راهی بنمایند من هیچ مدان را
علیرضا قزوه
مدینه کوچه ها را گشت و هی بیتاب مادر شد
چقدر انجا هوایی شد، چقدر آنجا کبوتر شد
نگاه انداخت بر قبر حسن، قلبش به درد آمد
کنار پنجره باران گرفت و گونه اش تر شد
به سجاد و به باقر از صمیم دل سلامی داد
مرید صاحب اسمش، امام عشق، جعفر(ع) شد
سلامی بر جمال مصطفی داد از صمیم دل
کنار گنبد خضرا، پر از عطر پیمبر شد
کسی گرد حرم دنبال یاری مهربان میگشت
کسی که از دم یامهدیش، مکه معطر شد
اگر مُحرم کمی مَحرم شود در خانه می ماند
که بود این نفس پاکی که چنین مهمان دلبر شد؟
به دور یار گشت آنقدر تا مجنون صفت، آخر
کنار خانه ی لیلا، میان خون شناور شد
زبان تشنه چون سالار عاشقها به خاک افتاد
به جنت پر زد و رکن و مقام از خون او تر شد
چقدر از جام عشق مرتضی نوشیده بود آنجا
که قربانگاه احرامش تولدگاه حیدر شد
ببر پیغام ای زمزم برای تشنگان عشق
بگو پروانه ای پر سوخته، افتاد و پرپر شد
اگر پرسید مادر آن گل گم کرده ی من کو؟
بگو حاجی محمد جعفرت مهمان کوثر شد
قاسم صرافان
پرنده بودنِ آدم، هزینه هم دارد
برای هر پر او: سنگی
برای هر نُت آواز او: قفسی
جهان به شیطنتی کودکانه میماند
که مهربانی او، رنگ کینه هم دارد.
سید علی میر افضلی
نه !
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند...
پس
من با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
نا گفته می گذارم ...
تا روزگار بو نبرد ...
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم !
قیصر امین پور
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
قیصر امین پور