سایهی نفرین نمیافتاد بر آمین ما
در تقلای عبادت غافل از مقصد شدیم
از سفر واداشت ما را توشهی سنگین ما
عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما
بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتادهایم
این طبیب ای کاش برمیخاست از بالین ما
ای که گفتی دوستانم رشک بر من میبرند
دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما
فاضل نظری