هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

گر نمی‌آمیخت با ظاهرپرستی دین ما
سایه‌ی نفرین نمی‌افتاد بر آمین ما

در تقلای عبادت غافل از مقصد شدیم
از سفر واداشت ما را توشه‌ی سنگین ما

عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما

بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده‌ایم
این طبیب ای کاش برمی‌خاست از بالین ما

ای که گفتی دوستانم رشک بر من می‌برند
دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران
هی خودت را بریز در شعرت
گم شو در حرف های احساسی
هی بشور و بساب و جارو کن
مثل زن های لوسِ وسواسی

پر شو از حرفهای ناگفته
خفه شو هی زبان به کام بگیر
صبر کن اعتراض وارد نیست
سر دردِخودت بمان و بمیر

باز هر شب بگو که خواهی رفت
روی تصمیم هات جدی باش
صبح اما بمان، مردد شو
باز افسوس و حسرت و ای کاش!

در میان هجوم افکارته
خنده کن،گریه کن،ترانه بخوان
توی ذهن شلوغِ لعنتی ات
هی برو،هی تو تا همیشه بمان

از خودت خسته شو همیشه و باز
با تمام توان خود زن باش
مثل مشق سیاه شب تاریک
مثل تکلیف ماه،روشن باش!

شب به پایان نمی رسد انگار
با دل پاره_پاره اشک بریز
بنشین پای شعر تا فردا
با همین چارپاره اشک بریز

بی تا امیری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

داری عروس می شوی و من هنوز هم...
وامانده در نگفتن و گفتن! هنوز هم...

می ترسم از شنیدن ِ(نه)! ، پس چه بهتر است
حرفی نیاورم به لب اصلا ! هنوز هم...

حس ِ بدی به جمعه ی هر هفته دارم و
ترس ِ به پای سفره نشاندن! هنوز هم...

از اضطراب ِبی تو شدن کم نمی شود
حتی به قدر یک سر ِ سوزن ، هنوز هم...

پای تمام ِ خاطره هایت نشسته ام
با نامه های کهنه ی زونکن! هنوز هم

کارت ِ عروسی ِ تو؟! نه !باور نکردنی ست
حتی صدای ِ (دین دَ دَ دین دَن)!

هنوز هم...


محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

پای تویی ، دست تویی ، هستیِ هر هست ، تویی
بلبلِ سرمست تویی ، جانبِ گلزار بیا

گوش تویی ، دیده تویی ، وَز همه بُگزیده تویی
یوسفِ دزدیده تویی ، بَر سَرِ بازار بیا

از نظر گشته نهان ، ای همه را جان و جهان
بارِ دِگَر رقص کُنان ، بی‌دل و دَستار بیا

روشنیِ روز تویی ، شادیِ غم سوز تویی
ماهِ شب اَفروز تویی ، اَبرِ شِکربار بیا

ای دلِ آغشته به خون ، چند بُوَد شور و جُنون
پخته شد انگور کُنون ، غوره مَیَفشار بیا

ای شبِ آشفته بُرو ، وی غمِ ناگفته بُرو
ای خِرَدِ خُفته بُرو ، دولتِ بیدار بیا

ای  دلِ آواره بیا ،  وی جگرِ پاره بیا
وَر ره در بسته بُوَد ، از رَهِ دیوار بیا

ای نَفَسِ نوح بیا ، وی هَوَسِ روح بیا
مَرهَمِ  مجروح بیا ، صِحَّتِ بیمار  بیا...

مولانا

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران

جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد

دور  خـدا  آن  شب  ملائک حلـــقه  بستند
او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد

در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته
دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد

حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر
درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد

همزاد من از انگبین اصفهان و
همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد

وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم
یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد

نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد
نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد

اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد

وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد

چون حلقهٔ زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد

جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد

ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهٔ خود موی کشان کرد

فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد

گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد

عطار

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
تشنه را عطش نمی کشد، فکر آب می کشد مرا
جمعه‌های سرد و بی‌طلوع، این سراب می کشد مرا

بس که ندبه خوانده نای من، صبح خسته از صدای من
بس که چشم باز مانده‌ام، حرف خواب می‌کشد مرا

عاشقیّ قطره‌ای چو من، آن هم عشقِ روی مهر و ماه
من کجا و عشق او کجا، افتاب می کشد مرا

هرناه و هر خطای من، ثبت شد میان یک کتاب
چون شنیده‌ام که خوانده‌ای، این کتاب می‌کشد مرا

هر قنوت و هر دعای عهد، خالصانه محض روی تو
گوئیا حساب کرده‌ای! این حساب می‌کشد مرا

وعده‌های داده‌ی تو را، جمعه جمعه ثبت کرده‌ام
از ثواب منتظر نگو! این ثواب می‌کشد مرا

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم

نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم

نه از خاکم نه از بادم نه از ابم نه از اتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم

نه از دنیی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از ادم نه از حوا نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم

دویی از خود بیرون کردم یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم

ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم

اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر اوردم
از ان وقت و از ان ساعت ز عمر خود پشیمانم

الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم

مولانا

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره کبود اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود

قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

در خویش فرو ریخته ام زرد، چو پاییز
سرشار شدم از نفسی سرد چو پاییز

خالی شده ام از تپش سبز تغزل
با این دل لبریخته از درد، چو پاییز

آه ای نفست سبز، برانگیز دلم را
کز خویش برانگیخته ام گرد، چو پاییز

ای سبزترین منظره، گل کن که در این باغ
من مانده ام و خاطره ای زرد چو پاییز

یک سینه همه داغ، همه داغ، چو جنگل
یک قصّه همه درد، همه درد، چو پاییز

در خویش سفر کرده و آورده ام ای دوست
بی برگی سبزی به ره آورد چو پاییز

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

نه به چشم و دل تنها نگرانیم ترا
همچو دام از همه اعضا نگرانیم ترا

تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم ترا

نیست نظاره رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم ترا

پرده چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده دلها نگرانیم ترا

دل همان می تپد از شوق تماشای رخت
گر به صد دیده بینا نگرانیم ترا

فارغیم از هوس سیر خیابان بهشت
تا به آن قامت رعنا نگرانیم ترا

نیست مانع در و دیوار نظربازان را
چون شرر در دل خارا نگرانیم ترا

چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله دنیا نگرانیم ترا

نیست در دیده حیرت زده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم ترا

دیده از خواب نمالیده روان می گردی
گر بدانی چه قدرها نگرانیم ترا

نرسد دیده بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبله پا نگرانیم ترا

هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم ترا

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران
بچه بودم که دل به تو دادم
مرد بودم که پای تو ماندم

تا مبادا تلف شود این عشق
قدر یک عمر، مادری کردم

پدرم گفت: "مردها باید
بغض را در گلو نگه دارند"

هرچه در من توان رفتن بود
صرف این بغض آخری کردم..

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
کاش نهانش نگه نداشته بودم
شیشه‌ی می را کجا گذاشته بودم

حاصل رنجم چه بود؟ حسرت و افسوس
کاش گل آرزو نکاشته بودم

از تو برای کسی اگرچه نگفتم
مهر تو را در دلم نگاشته بودم

تا نه به مسجد روی نه میکده بی من
کوچه به کوچه نفر گماشته بودم

چشم به حیرت گشودم و تو نبودی
کاش سر از خواب برنداشته بودم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران
سایه افکندند بر دنیا سیاهی‌ها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهی‌ها اگر

تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌امد به چشم
فکر ازادی نمی‌کردند ماهی‌ها اگر

ما به راه خویش می‌رفتیم، دشمن‌دوستان
خود نمی‌بردند ما را تا دوراهی‌ها اگر

ما سبکباران خاک بی‌نیازی را چه غم
سرگران گشتند با ما پادشاهی‌ها اگر

لذت فرمانروایی غیر ذلت هیچ نیست
در حساب آیند روزی بی‌گناهی‌ها اگر

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

 نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای
 خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

 همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو
 همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

 تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد
 چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

 ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم
 مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

 رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند
 گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

 بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
 خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

 ازصفای عارضت جان می‌چکدگاه عرق
 وز شکست‌طره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا

 لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند
 غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

 از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن
 وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
 گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

 آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما

 مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا
 سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند
 ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

بیدل
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
بردار دل از شیشه‌ی رازی که شکسته‌است
از آینه‌ی چشم‌نوازی که شکسته‌است

جز آن نمی‌آید از این قلب پر از درد
اینقدر مزن چنگ به سازی که شکسته‌است

چون برکه‌ی یخ‌بسته پر از حسرتم ای ماه!
دل بی تو چو شبهای درازی که شکسته‌است

این توبه که در لحظه پشیمانم از آن را
دیگر به شکستن چه نیازی که شکسته‌است

تردید سزاوار دل عاشق من نیست
ای دوست مکن شک به نمازی که شکسته‌است

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
همین قدر از تو می‌دانم که بر خاکی نمی‌تازی
مگر بر پشته‌ای از کشته‌ها پرچم برافرازی

بر ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقن کردم
که می‌واهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی

بزن چنگی به گندمزار گیسویت مر قدری
زکات خون دلهای فقیران را بپردازی

به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما
که ما جز باختن چیزی نمی‌خواهیم از این بازی

از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم
تو از من چون صدف در سینه مروارید می‌سازی

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران
به دست لفظ به معنا شدن نمی‌گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی‌گنجم

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم

ضمیر مشترکم، آنچنان که «خود» پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی‌گنجم

«تن است؛ شیشه» و «جان؛ عطر» و «عمر؛ شیشه‌ی عطر»
چو عمر در قفس جان و تن نمی‌گنجم

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی‌گنجم

به سر هوای تو می‌پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی‌گنجم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران
خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم
اجازه داد فقط اهلیِ شما باشم

و... ماجرای من و تو به عشق فرجامید
و... عشق خواست که من مرد ماجرا باشم

و...من تو را به دلیل آرمان خود کردم
که بی‌دلیل مباد که آرمان‌گرا باشم

چرا؟ مپرس که سر مشق عاشق‌ست سکوت
مخواه پاسخ گنگی بر این ماجرا باشم

سرودمت به همان باوری که در من بود
و... شعر حنجره‌ام شد که خوش صدا باشم

و... خواندمت که قشنگ است روز و شب از تو
بخوانم و نگران نخوانده‌ها باشم

خدا نخواست! چه بهتر! تو خواستی از من
که خوش قریحه‌ترین بنده‌ی خدا باشم

محمدعلی بهمنی
۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۰
هم قافیه با باران

عاقبت - ای عشق! - در پاداش شبها هوشیاری
فاش می‌بینم در آغوشت می‌افتم مست، روزی     

گفتی: «آیا همچنان امیدواری؟» گفتم: «آری!
من برآنم پشت این شب ها یقینا هست روزی»...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران