هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد ...

ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد ...

مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد ...

به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد ...

چه داری آتـشی در زیر دامان
کز آن آتـش گریبانت بسوزد ...

دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگــــــه تاب هجرانت بسوزد ...

ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبـید آن نامسلمانت بسوزد ...

 عبید زاکانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

تو نومسافری، از عشق و از فراز و فرودش
مگو به او که در این راه، پای آبله دارد

مگو برای من از سختی صبوری و دوری
چه اعتنا دل دیوانه‌ام به فاصله دارد؟!

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

وقتى شب چشمان تو فردا شدنى نیست
بر حسرت من روزنه اى وا شدنى نیست

خاکستر لبخند تو بر آینه، یعنى:
کابوس منِ سوخته، رویا شدنى نیست

چند این شب و در غنچگى خویش خزیدن؟
فرداى تو اى زخم، شکوفا شدنى نیست

طوفان شدنى نیست نفس هاى تو، اى برگ،
اى برکه، تپش هاى تو دریا شدنى نیست

تقدیر مه آلود من -این گم شده ى دور-
با پت پتِ فانوس تو پیدا شدنى نیست

در دفترى از هیچ که با باد ورق خورد
من چیستم؟ آن واژه که معنا شدنى نیست

با من عطشِ ساحلِ لبْ ریخته مى گفت:
سرشار شو از خویش که دریا، شدنى نیست

چون کوچه ى بن بست به خود ختم شدم باز*
آه! این گرهِ کور، چرا وا شدنى نیست؟!

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

دستی بلند کردم و گفتم: «سفر به خیر!»
خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر

من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم
یاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیر

یاد تو، ای که خیسی چشمان من نشد
آخر به عزم راسخ تو کارگر، به خیر

یادت نمی‌رود ز خیالم؛ مگر به مرگ
ذکرت نمی‌رود به زبانم؛ مگر به خیر

بی‌خوابی ارمغان دل رفته‌ی من است
هرگز نمی‌شود شب عاشق، سحر، به خیر

تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم
دستی بلند کردم و گفتم:«سفر به خیر!»...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

امروز امیر در میخــــــــــــانه تویی تو
فریادرس ناله ی مســـتــانه تویی تو
 
مرغِ دلِ ما راکه به کَس رام نــگردد
آرام تویی، دام تویی ،دانه تویی تو
 
آن وردکه زاهد به همه شامُ سحرگه
بشمارد با سبحه‌ی صددانه تویی تو

در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که درکعبه وبتخانه ،تویی تو

یک همّت مردانه درین کاخ ندیدیم
 آن را که بود همّت مردانه، تویی تو

میرزا حبیب خراسانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

ای ناگهان در آینه زیبای تا ابد
لبریز شد دلم ز تمنّای تا ابد

آه ای کدام لحظه ی روییده از ازل
در من طلوع کن به درازای تا ابد

چشمان تا هنوز مرا ای شکوه ژرف
با خود ببر به سمت تماشای تا ابد

اکنونِ تا همیشه ی من مانده بی غروب
ای پشت پلک های تو فردای تا ابد

می آیم از کبودی کابوس های کور
ای بی غروبْ آبیِ رویای تا ابد

ناگاهِ یک سکوت، صدای مرا شکست
دریابم ای صدای صداهای تا ابد

تو کیستی که جاذبه ی ناکجایی ات
با خود مرا کشانده به ژرفای تا ابد؟

سرشار نیروانگی ام با تو ای شگفت
ای ناگهان سرزده! کبودای تا ابد!

لبریز از نهایتم، آغاز کن مرا
ای هرگز همیشه! معمّای تا ابد!

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

ای باد ، بالهای مرا با خودت ببر
برگرد و های های مرا با خودت ببر

امشب به میهمانی آن بی ستاره ها
فانوس گریه های مرا با خودت ببر

دستم ببین  ز خالیِ این روزها پُر است
تنها« خدا خدا » ی مرا با خودت ببر

در شعله های سبز نیایش گداختم
خاکستر دعای مرا با خودت ببر
 
در گرگ و میش اینهمه تردید؟ نه برو
تاریک - روشنای مرا با خودت ببر

گفتی : « فقط صداست که...» میدانم ای عزیز
تنها صدا، صدای مرا باخودت ببر

محمد رضا روزبه

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

دیگر کسی نمانده و تنها تو با منی
تنهـاترین مســافرم امّا تو با منی

بار سفر به مقصد خورشید بسته ام
این سایه است در پی من، یا تو با منی؟

در این کویر تشنه ی سیراب از عطش
با سینه ای به وسعت دریا تو با منی

سمت خداست عقربه ی چشم های تو
دیگر چه جای قبله نما تا تو با منی؟

امشب ز کوچه می گذرم بی هراس تیغ
می دانم ای قلندر شب ها، تو با منی

از ابتدای امشبِ طوفان گرفته ام
تا سرزمین روشن فردا تو با منی

با من بمان که در دل ابهام جاده ها
تنهاتر از خدایم و تنها تو با منی

محمّدرضا روزبه

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

گر چو زنبور به نیشم بنوازند رواست
کز لب لعل تو نوشین عسلی ساخته ام

شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

می کنم چشم طمع می شکنم دست سوال
من که با جامعه ی کور و شلی ساخته ام

چو خروسی تو که وقتی نشناسی ور نه
من به هر عربده ای بی محلی ساخته ام

در نمی یابی ذوق نه من در هر بیت
طرفه مضمونی و ضرب المثلی ساخته ام

می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام

من در این کلبه ی تاریک به اشراق ادب
آفتابم که به برج محلی ساخته ام

شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام

 شهریار

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۳۵
هم قافیه با باران

هر جا حدیث عشق تو بیداد گر کنم
اول ز ناله گوش نیوشنده کر کنم

تا بعد مرگ نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم

باری ز لطف بر سر خاکم گذر بترس
ز آن روز داوری که سر از خاک بر کنم

چون نیست دست آنکه نهم سر به پای تو
هرجا که خاک پای تو یابم به سر کنم

آن ترک لشکری نشود رام از اشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم

گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هر دم به حق خویش گمان دگر کنم

یغما جندقی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران
امشب که خون از بیت بیتِ شعر من جاری ست
لبخندهای مضحکم از روی ناچاری ست

سرما که آمد، عشق همدستِ کلاغان شد
کارِ مترسک در زمستان، «آدم آزاری»ست!

دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد
پیراهنت را در نیاور، قصّه تکراری ست

بگذار تا در هم بریزد خاطرات ما!
این بار مفهوم سکوتِ تو فداکاری ست

ریل و قطار از هم جدا باشند می پوسند
دور از دل هم سهم هردو گریه و زاری ست

دیشب تو گفتی مرگ هم یک جور خوشبختی ست
پایان هر خوابی که می بینیم بیداری ست

من هم قطاری خارج از ریلم؛خیالی نیست
بگذار و بگذر تا بمیرم، زخم من کاری ست

امید صباغ نو
۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
شرابِ تلخ بیاور که وقتِ شیدایی ست!
که آنچه در سرِ من نیست، بیم رسوایی ست!

چه غم که خلق به حسنِ تو عیب می گیرند؟
همیشه زخمِ زبان خون بهای زیبایی ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست

شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
 

فاضل نظری
۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

می خواهمت از قصّه ی عشقِ "مسیح%:.7-22 بیشتر
از "مریم" قدّیسه در انجیلِ "لوقا" بیشتر‌!

یوسف که باشی بدترم، دیوانه تر می خواهمت
از هر نگاه و هر کسی حتی زلیخا بیشتر!

تا که نگاهم می کنی جان از تنم در می رود
ای ماه عالم تاب من! قدری مدارا بیشتر !

لبریز در آرامشم ( وقتی که چشمت با من است)
آرامشم سر می رود با هر تماشا بیشتر!

وقتی که می گویی به من (مجنون شدی..؟) باور بکن
می خواهم این اخم تو را از ناز "لیلا"... بیشتر!

می خواهم آغوش تو را در اوج لذّت اوج غم
هر چند با بُر خوردنِ لبها به لب ها بیشتر !

حس می کنم حسّ خدا در من تجلّی می کند
در کوچه های عاشقی در قلب رسوا بیشتر!

شیرین ترین درد منی ذکر دعای هر شبم
درمان نمی خواهم بکن دردم خدایا بیشتر!

وه لذّتی دارد که در گوشت بگویم نرم نرم
می خواهمت از قصه ی عشق مسیحا بیشتر!!!


علی نیاکوئی لنگرودی 

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

دلخسته ایم کیست کمی دلبری کند             
پیغمبری بیاید و پیغمبری کند

با روزگارِ سخت، بگویید دست کم
خود را از اتهام بیاید بری کند

وایا که همزبان تو روزی برابرت
احساس سرفرازی یا برتری کند

آیا هنوز هست کسی تا به اصطلاح
فکری به حال « پارسیان دری » کند؟

از بین عاشقان سحرخیز یک نفر
یک سر به جمع ما بزند سروری کند

سرخورده از شبیم و نشستیم گوشه ای
شاید نسیم صبحدم افشاگری کند

ای درک خفتۀ بشر آیات عشق را
باید کسی بیاید و یادآوری کند

سید حسن مبارز

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

دارى آتش میزنى این خرمن احساس را
سمتِ کفرش میبرى ایمانِ بى وسواس را

ذرّه اى انصاف اگر دارى به گُلها فکر کن
زیرِ پایت له نکن این باغ پر از یاس را

کاش اعدامم کنى اما نگویى عشق، بس!
عشق را ضایع نکن؛ این نبضِ حقُّ الناس را

عاشقِ بى دین به دینْ بى عشق، می ارزد، بشر!
درک کن این نکته را، این اصلِ بس حساس را

گندم از آدم وَ حوّا انتقامش را گرفت
بخشش اما از حکیمان است بشکن داس را!

محمدصادق زمانى

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران

"آنقدر از تو وجودم پر و راهم کور است
که یقین کرده دلم راه رسیدن دور است"

تاک شهریور چشمان تو صد جام شراب
خوشه در خوشه غزل مست از آن انگور است
 
کارو بار دل من بی تو کساد است...بیا
همه ی زندگی ام باش اگر مقدور است
 
پشت ما حرف زیاد است پس از رفتن تو
وصله ی زخم زبان ها چقَدَر ناجور است
 
من فقط اسم تو را در غزل  "عنوان" دیدم
باقی عشق فقط " پاورقی" [//////////]* است
 
 دود سیگار...غزل...رقص ورق...مهره و تاس
عکس تو...هق هق شب...گریه...بساطم جور است...


ظهیر مومنی


* هاشور

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم

راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت!
من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم

گرچه بخشیده گناه پدرم آدم را!
به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم

حال، در خوف و رجا رو به تو برمی گردم
دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم! دل تنگم!

 فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

هر صبح سلام با تبسم خوب است
صبحانه پنیر و نان گندم خوب است

گنجشک بخوان دوباره با خوشحالی
آسودگی خیال مردم خوب است


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

صبح آمده تا سفره ی دل باز کنی
با  نام خدا رباعی آغاز کنی

یا همنفس نسیم وچون قاصدکی
تا خانه ی دوست باز پرواز کنی


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

ای عشق ، خدا دوری ما را نرساند
امروز مرا بی تو به فردا نرساند

در سیر کمالات تو ، نادیده ترین است
هرکس که خودش را به تماشا نرساند

این راه صمیمانه عزیز است ،  بگویید
با سر برود عاشق ، اگر پا نرساند

می‌میرد از اندوه اگر حرف دلش را
این ساحل دیوانه به دریا نرساند

حالا که رسیدیم ، بدانید بدانید
می خواست مرا شعر به اینجا نرساند

ای عشق ، به جایی نرسیده است کسی که
خود را به در خانه ی زهرا نرساند

سید حسن مبارز

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران