هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وفات منظره از شیشه منتشر میشد
سکوت ِ مسری ِ من با غروب گندم زار
به ریل دست کشید و مسیر بر هم خورد
زنی که حامله بود از مسافران قطار

درون واگنِ پشتی کسی قسم میخورد
بنام ِ هیچ خدایی میان گنبد ها
و در کتاب جدیدش به من خبر می داد
زمان مرگ تو را ؛ پیشگوی معبد ها

شروع کرد به تحریف این مسیر بلند
مسافری که لبانش .. خطوط قرمز را
و شاعری لب ِ مرز ِ سوال می سوزاند
حدود یک چمدان شعر ِ بی مجوز را

پلیس بازرسی چندبار گشت مرا
زنان و دخترکان را عقب فرستادند
بنا به رسم عدالت در آخرین واگن
حقوق کارگران را گلوله می دادند

هوای نم زده از شیشه منتشر می شد
دو پای یخ زده در خوابِ کودکی معلول
قطار ، منظره را با خودش عقب می برد
جنینِ له شده ایی را به نقطه ایی مجهول

دلم گرفته از این کوچه باغ ِخشکیده
که میوه های عزادار ِ نارسی دارد
برای من که خودم را نشانه میگیرم
مهاجرت هدفِ نامشخصی دارد

جناب خاطره ها را بخاطرت کِشتم
ترک ترک شده ام در کویرِ بی جانت
برای کشتنِ من ؛ باز دشنه می کارند
تمام راه زنان از مسیر ِچشمانت

درخت ها همه جا ایستاده می میرند
چکاوکان همه جا با طپانچه یا ساطور
زمین به جاذبه ات فکر می کند خانم
و من به معجزه ی استحاله با کافور

قطار شب زده ها توی تونلی افتاد
نوار حافظه ام تکه پاره شد در سر
و ساعتی که دقیقا به من نشان می داد
وقوع زلزله را یک دقیقه ی دیگر

لبان ماهِ محرم به گردنم چسبید
سپاه ِزمزمه از گوشه های این کوه و ...
کنار پنجره در حال سکته ایی ناقص
جُنُب شدن وسط خواب های مکروه و ...

سفیرِ کشور سرگیجه های تاریخم
وزیر مسکن این کوچه های بی عابر
من از ترور شدنِ آسمان خبر دارم
چرا کسی نفسم را نمی بُرد آخر

از آن زمان که خدایان ِ برکه خشکیدند
بلد شدم که بچسبم به قامتِ یرقان
به شکل یک متخصص در اوج خونسردی
عصب کشی بکنم واژه را میان دهان

قدم زنان بوزم لای کاغذی نمناک
و شعر وقت سرودن به من کلک بزند
که در زمین خدا عشق مرتکب شده ام
قرار بود مرا بازجو کُتک بزند

صدای همهمه از شیشه منعکس می شد
لباس منظره می سوخت.. کوپه ها در دود
پلیس ِ بازرسی از نگاه من فهمید
شناسنامه ی مقتول توی جیبم بود

اجازه دارم از این آسمان ِ کور و کبود
به ریل ، هدیه کنم این دو دست عاجز را
و سرنوشت من این بوده ، تا بسوزانم
حدود یک چمدان شعر بی مجوز را ...

رئوف دلفی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

خیال آن لب می جان ناتوان سوزد
عجب میی که به لب نارسیده جان سوزد

تو آفتابی و عمریست کز نظر دوری
هنوز مهر توام مغز استخوان سوزد

اگر زمین و زمان سوزد آتش دوزخ
شرار آتش هجر تو بیش از آن سوزد

بسوخت هجر پسر جان پیر کنعان لیک
نه آنچنان که مرا هجرت ای جوان سوزد

لب تو آتش مهری که در دلم افکند
چو شمع اگر به زبان آورم زبان سوزد

ز هر کناره چو شمعت هزار عاشق هست
ولیک حسن تو پروانه از میان سوزد

از آن دهان به کنایت سخن کند اهلی
که گر صریح کند جان عاشقان سوزد

اهلی شیرازی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

مباد شور و شری دیگر دوباره راه بیندازی
مرا دوباره بپیچانی به اشتباه بیندازی

مباد شایبه ای موهوم تورا به وسوسه وادارد
که بر همیشه ی پرهیزم خش گناه بیندازی

تو از قبیله ی قاجاری به چشمهای تو مشکوکم
رسیده ای که امیری را ز چشم شاه بیندازی

نشانه های خیانت را شناسنامه چه میداند؟
برادرم شده ای شاید مرا به چاه بیندازی

پلنگ زخمی مغرورم! گُدار دره سزایت بود؟
که گفته پنجه خون آلود به سمت ماه بیندازی؟

هنوز در شب این صحراستارگان شگفتی هست
که از شکوه بلنداشان  سر از کلاه بیندازی!

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمی کرد اگر نام تو را تیشه ما

ما دو سرویم درآغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ما

فاضل نظری

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

برآن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
که از تو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانه رفتن در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایی که زیرآوار است

محمد سلمانی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

خوش منظره ی خوش بَرو رو، چشم چه رنگی!
گیلاس لبِ گونه هلو! چشم چه رنگی!

پیشانی تو بوسه ی مهتاب گرفته!
چشمانِ تو دریاچه ی قو، چشم چه رنگی!

بابلسرِ هر سالِ مرا برده از اینجا...!
ای اخم تو "سیر" و"سمنو"، چشم چه رنگی!

لِی لِی، لالا، خواب مرا چشم دریده!
هِی هِی، هاها، هِیّاهو، چشم چه رنگی!

با خونِ انارِ دلِ من قطره به قطره
سرخاب زده بَر، بَرو رو، چشم چه رنگی!

ای نیمه ی نارنجِ به دستم نرسیده
سیمینه تنِ ماه گلو، چشم چه رنگی!

تا چند بگیرم خبرت را زِ خیابان؟
کی می رسی از راه؟ بگو! چشم چه رنگی؟!

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۲
هم قافیه با باران

آغاز کن مرا که به پایان رسیده ام
 آری همان همیشه ی ویران-رسیده ام

تردید مقصدِ دلِ دیوانه ام نبود
حالا یقین بدان که به ایمان رسیده ام

خیلی مسیرِ راهِ به سوی تو سخت بود
آنقدر که به کندنِ صد جان رسیده ام

از آب و خاک و باد و عطش در گذشته ام
با آتشِ دلم به گلستان رسیده ام

عمری به چاهِ خویش، گرفتارِ حصر و نیش
در صحنِ کهنه ی تو به کنعان رسیده ام

هر چند کال و نارَسَم اما اگر رِسَم...
... تا اولین نگاه... فراوان رسیده ام

تو هشتمین حضورِ خدایی در این غیاب
من آخرین غروبِ خراسان-رسیده ام

مصطفی عمانیان

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست

کدخدا نیست، خدا نیست، بلای ده ماست
روزگاریست به گوش همه خواند که خداست
خانه اش در ده ما نیست، جدای ده ماست
بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست
 
کدخدا دیر زمانیست که دیوانه شده ست
از زمانی که به دیدار خدا رفته و در خانه شده ست
خانه را دیده، خدا را نه؛ ولی با همه بیگانه شده ست
غافل از آن که خدا در همه جای ده ماست
بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست


محمد رضا یعقوبی


پای یک مسجد متروک بنای ده ماست

 

۳۷ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
تو : عقربـــــی کـه در قمرم راه می رود
تو : دشنه ای که در جگرم راه می رود

گیسو رها نکن به سراغم نیا بد است
دیوانـــه ای درون سرم راه مــــــی رود

این روزها زمین و زمان خانه های شهر
من ایستاده دور و بـــــرم راه مــــی رود

می بینمت به خواب و عجیب است در پی ات
هــــر شـب دو پـای در بــه درم راه مــــی رود

می خواستم که گل بخرم دیدمت به راه
اصلا گلـــــی کـــه من بخرم راه می رود

این فکر پیر توی سرم هــی عصا زنان
«شاید که از تو دل ببرم» راه می رود

من بمب خنده عقب افتاده ها شدم
دیوانـــه ای درون سرم راه مــــی رود

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۲
هم قافیه با باران

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال "حافظ" خواجه با اندوه می گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز ، پایان ِ تو را در حال تمرینم

نه!  تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو  و  سودای  شیرینت  ،  من  و  یاران  دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

درون شعر فراز و نشیب ممنوع است!
و حرفهای عجیب و غریب ممنوع است!

من آدمم! و تو حوای ماجرای منی....
 تمام حرف تو این شد که سیب ممنوع است!

همیشه در غزلم عاشقانه گردش کن
بیا و عشق من شو فریب ممنوع است !

بیا که تا نکشی با نبودنت دل مرا
مسیح قصه که باشم صلیب ممنوع است!

تمام دار و ندارم ، همین غزل یعنی
فدای چشم تو بانو !نهیب ممنوع است!

بیا که خارج از این شعر عاشقی بکنیم
درون شعر فراز و نشیب ممنوع است !

امید صباغ نو

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

 ألا یا أیُّها السّاقی‌! ز می‌ پر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای‌ ننگ و نامم را

از آن می‌ ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی‌ هسته‌ی‌ نیرنگ و دامم را

از آن می‌ ده که جانم را، ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را

از آن می‌ ده که در خلوتگه رندان بی‌حرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را

نبودی‌ در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی‌ آیم، گلی‌ گیرد لجامم را

روم در جرگه‌ی‌ پیران از خود بی‌خبر،شاید
برون سازند از جانم به می‌ افکار خامم را

تو ای‌ پیک سبکباران دریای‌ عدم! از من
به دریادارِ آن وادی‌ رسان مدح و سلامم را

به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم‌نامه
به پیر صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را!

امام خمینى

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

تا کی به تماشا سر بازار بمانم؟
من حسن تو را چند خریدار بمانم؟

این پنجره را وا کن و آن آینه بشکن!
حیف است که در حسرت دیدار بمانم

یک لحظه نظربازی ما آه! سبب شد
یک عمر به آن لحظه وفادار بمانم

هم شوق تماشاست و هم شرم حضور است
سخت است که بگریزم و دشوار بمانم

مرغی شده‌ام جلد تو و قسمتم این است
هرجا بروم باز گرفتار بمانم

جز رنج سفر چیست در آزادی و پرواز؟
بگذار که کنج قفس این بار بمانم

ای بوسه‌ی هنگام وداعش! کمکم کن
چون غنچه‌ی گل رازنگهدار بمانم

مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است

دستم نمی رسد که دل از سینه بر کنم
باری علاج شوق ، گریبان دریدن است

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است

بگرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است

سیدعلی حسینی خامنه

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۲
هم قافیه با باران

طبیب را تو بیاری، حبیب را تو بخوانی
دلم غریب؛ خوشا این غریب را تو بخوانی

دعای این دل شرمنده مستجاب نگردد
مگر که آیۀ أمّن یُجیب را تو بخوانی

عجیب قصه ی اصحاب کهف نیست، می آیی
که قصه های شگفت و عجیب را تو بخوانی

خوشا مُکبّر قد قامت الصلات تو باشم
نماز این غزل ناشکیب را تو بخوانی

حسین نصرُ من الله را نوشت به خونش
به شرط اینکه وَ فتحٌ قریب را تو بخوانی

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۱
هم قافیه با باران
وقتی یزید بوسه به بوزینه می زند
با محرمان خود می نوشینه می زند،

تاریخ بی عدالتی و جور و حق کشی
وقتی لگد به پهلوی آیینه می زند،

تا قرن ها یهودی ِ از خیبر آمده
وقتی دم از عداوت دیرینه می زند،

سرها به خون و خاک می افتند و شمرها
پیشانی مبارکشان پینه می زند!

قاضی شریح را عجبی نیست این زمان
گر باده زیر خرقۀ پشمینه می زند

دردا زمان زمانۀ قاضی شریح هاست
می بیند و ز فاجعه حرفی نمی زند

در مجلسی که یاد فلسطین نمی کنند
ابن زیاد هم چه بسا سینه می زند...

فردا شکوه نصرُ من الله دیدنی است
وقتی قدم به ساحت آدینه می زند

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۰
هم قافیه با باران

مرا ببر به گذشته در ابتدایی که...
مرا ببر به هوایت در آن هوایی که...
 
بیا قدم بزنیم و غزل ترانه کنیم
در آن مسیر همیشه به کوچه هایی که...
 
هنوز از دهنِ باز پنجره می ریخت
به گوش عابر این کوچه ها صدایی که...
 **
 یکی همیشه نبود و یکی همیشه نه! بود
یکی شبیه من و آن یکی شمایی که....
 
به آه، دود دلش را به آسمان داد و
کشید قِصه ی این مرد را به جایی که
 
شبیه کام گلوگیر آخرین سیگار
دوباره له شده ناکام زیر پایی که...
**                                                                
بدون قند لبت باز از دهن افتاد
در استکان غزل طعم تلخ چایی که....
 
هنوز "دغدغه ی عاشقانه ی" من بود
به جای قهوه ی قاجارِ کافه هایی که...
 **
زنی شبیه همان زن...شبیه خاطره ها
دوباره برد مرا سمت ماجرایی که...
 
چه بی تفاوت از این شهر می رود حالا
غریبه بود همان یار آشنایی که...
 
چقدر سهم من از دست های تو کم بود
نشد نصیب من از عشق دست هایی که...
 
گرفته بعد تو اشکم به بالِ سبز قنوت
و راضی ام به رضای خدا، خدایی که...
 
نخواست آخر این شعر هم یکی بشویم
من و تو ما نشدیم و...من و تو مایی که...
 
به روی حادثه ی ریلِ سرنوشتِ عقیم
من و تو مثل دو تا واگنِ جدایی که...
 
درست در دو مسیر موازیِ تقدیر
نمی رسیم به هم جز در انتهایی که...
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

من سایه ای از نیمه پنهانی خویشم
تصویر هزار آینه حیرانی خویشم
 
صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه
هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم
 
عالم همه هرچند که زندان من و توست
از این همه آزادم و زندانی خویشم
 
تا در خم آن گیسوی آشفته زدم دست
چون خاطر خود جمع پریشانی خویشم
 
فردایی اگر باشد باز از پی امروز
شرمنده چو حافظ ز مسلمانی خویشم.....
 
قیصر امین پور

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران

در شهر پر شده است که احوال من سگی است
آری سگی است، حال من و قال من سگی است

دندان جمله های خودم را کشیده ام
نام و نهاد و فاعل و افعال من سگی است

هرشب مرا به ساعت سگ کوک می کنند
هر صبحدم ستاره اقبال من سگی است

تقویم روزگار ورق می خورد . . . ولی
مال شما کبوتری و ... مال من سگی است

پنجه به سمت مخمل مهتاب می کشم
خوی پلنگ دارم و چنگال من سگی است

سم و سکوت سِل و سنگ و سنگ وسنگ ...
هر هفت سین سفره هر سال من سگی است

من پاسبان گله شهرم، شبان من
بیم از گزند گرگ مکن، حال من سگی است

دارند مرد و زن به سرم سنگ می زنند
برخورد شهر با من و امثال من سگی است

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران