هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست

در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست

در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست

خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست

چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست

شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست

صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست

صائب تبریزی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

امان از دست ِ تو که اینهمـــه نازی گل نازم!
لوند و دلبر و شیرین و طنــــــــازی گل نازم!

تو که تنهاترین پیغمبر ِ زن، عشـــوه آیینی
بنازم که سراپا غرق ِ اعجـــازی گل نازم!

دریده پیرهن هر حسن ِ یوسف با غزلهایت
بهاری غرق در نارنج ِ شیـــرازی گل نازم! 

چه فازی میدهد چشم ِ عسل رنگ ِ تو با هر پلک
ندارد عسّلــــویه اینچنیـــــن فازی گل نازم!

چه تحریری کشیــده ماه دورادور ِ لبهایت  
تو تصنیـــف ِ هزاران پرده آوازی گل نازم!

تو که ابرو کمانچه، نی لبک لب، تار گیسویی
چرا با این نوازنده نمی/ســـــازی گل نازم؟

بچین بوسه: نمی چینم، ببین من را:نمی بینم
برقص آهو: نمیرقصم، چه لجبــازی گل نازم!

قشنگی های ِ کولاکت به جانم لرز میریزد  
تو تن برفی و بوران موی ِ قفقازی گل نازم! 

تمام ِ دفتر ِ من با "بنـــام تو" ورق خورده
کجا زیبــــاتر از نام ِ تو آغــــازی گل نازم!

من از تو چشم ِ آن دارم که در این گوشه گیری ها  
به من هم گوشه ی ِ چشمی بیاندازی گل نازم!

پیاده آمدم تا قصـــــر ِ شطرنجیّ ِ آغوشت
فدای ِ کیش ِ عشقت جان ِ سربازی گل نازم! 

نه با الکل که با یک خنده ی ِ تو مست می میرم
و روزی کشف خاهد شد چنین "رازی" گل نازم!

شهراد میدرى

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

وقتی نوشته پای دوتامان گناه را
بر من ببخش لذت این اشتباه را

رازیست بین چشم تو با حال خوب من
از من نگیر لذت گاهی نگاه را

تا پای صید را به نگاهی کنی اسیر
بر شانه ات بریز سپاه سیاه را

وا کن دوباره معبد آغوش را و بعد
بر جان بریز امنیت جان پناه را

من بی گناه بودم و دست سیاه بخت
بر دار غم کشیده سر بی گناه را

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

باد از مـــــویت رضاخــــانی لچک برداشـته 
مخفیانه ماه ِ مشــــروطه سرک برداشـــته
 
سرخی ِ لبهای ِ شیرینت حسـودش کرده است
 هر انـاری را اگـــر دیـدی ترک برداشـــــته
 
آنچنان زیبــــــــا و جذابی که حتا آینــه
 سرمـه دانت در بغــــــل، میل ِ بزک برداشته  

آنقدر شعری که نیمـا غرق در چشــمان تو
 خسته دست از " آی آدمهـــا کمک" برداشته

نه به سوهان خنده هــایت نه به اخم ِ گونه ات
 که از آن دریـــاچه ی ِ قم هم نمک برداشته

 از هر انگشـتت هنر می بارد و رنگین کمان
  خــم شده از لاک ِ تو یک ناخــنک برداشـته

 بس که بوسیـدم تو را هر بار داغ و دزدکی
  صفحه ی ِ مانیـــتورم چندی ست لک برداشته

 مطمئن هسـتم میایی باز هم در خاب ِ من
 خـــانه ام را باز عطر ِ قـــــاصدک برداشته

 این غزل را من سرودم یا تو با خود گفتـه ای؟
  عشـــق هم این روزها دیــوانه شک برداشته!

شهراد میدری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

به جام مخملی گل شراب شبنم ریخت
همان کسی که به باران رسید ونم نم ریخت

به سان زلزله آمد، مهیب و ویرانگر
و خشت خشت دلم-آن بنای محکم- ریخت

مگر چه چیز مهمی زجان من می خواست
که طرح زندگی ا م را عجیب ومبهم ریخت

به جرم خوردن انگور یا که گندم بود
تمام آنچه که از چشم های آدم ریخت

تمام آبروی من که حاصل من بود
میان مردم این روزگار کم کم ریخت

اگر چه زندگی ام سوخت باز خوشحالم
که آن زمانه وحشت گذشت وترسم ریخت...

یدالله گودرزى

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

ای بجهان نهان چو جان روشنی جهان توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی

آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی

آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی

آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی

آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی

آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی

آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی

آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی

در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی

در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی

ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی

کیست که هر نفس مرا تازه حیات می‌دهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی

کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی

کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی

مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
  
فیض کاشانی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

آمدی گریه کنی شعر بخانی بروی
 نامه ای خیس به دستم برسانی بروی

 در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود
 قصدت این بود از اول که نمانی بروی

خاستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
 شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی

 جای این قهوه ی فنجان که به آن لب نزدی
 تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی

 بس نبود اینهمه دیوانه ی ماهت بودم؟
 دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟

 جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود
 خاستی عین قضات همه/دانی بروی

 چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه!
باید این گونه نگاهی بچکانی بروی

 باشد این جان من این تو، بکشم راحت باش
 ولی ای کاش که این شعر بخانی بروی

شهراد میدری

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

در سرسرایِ تختِ جمشیدی سراپا ناز
زیرِ پرِ طاووس خندیدی سراپا ناز

گفتم که هستی؟ نازدختی؟ شاهبانویی؟
سویم به شوق، آهسته چرخیدی سراپا ناز

رفتی نشستی رویِ تختِ عاجِ کشمیرت
خندید بر تاجِ تو خورشیدی سراپا ناز

چاپارها از راهِ شاهی سُرمه آوردند
با عشوه در آیینه رقصیدی سراپا ناز

مژگانِ تو میخی و ابرویِ تو آرامی
نقشِ کتیبه خطِّ جاویدی سراپا ناز

آغوشِ تو شد پایتختِ امپراتوری
بر پارسه، مهتاب پاشیدی سراپا ناز

در جامِ جم ناگاه ابری تیره پیدا شد
گلبرگِ اشک از آهِ خود چیدی سراپا ناز

پرسیدم ایرانِ هزاران سالِ دیگر بود؟
خاموش ماندی آنچه را دیدی سراپا ناز

یکباره برقی زد یکی از خونمان برخاست
در چشمهایت برقِ اُمّیدی سراپا ناز

هر سرستون شد شیر و هر شیر آسمان کوپال
قامت کشیدی و خروشیدی سراپا ناز

گفتی که فرزندانمان آتش میافروزند
از اورمزد و از آناهیدی سراپا ناز

پلکم بهم افتاد و گفتم "عشق" پاینده ست
خاکِ مرا با گریه بوسیدی سراپا ناز

شهراد میدری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۸
هم قافیه با باران

این منِ محدود در قانونِ اى کاش وُ اگر
با نبودِ دستهایت، خاک مى ریزد به سر!

کاش میشد بشکند این چند قانون را خدا
تا نیفتد عشق در گردابِ تهدید وُ خطر

محمدصادق زمانى

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی

بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی

دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی

بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی

زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی

اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی

اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر
ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی

که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی

مولانا

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران

ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل

مولانا

۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

این پدر سوخته هی قهوه چرا میریزد؟
 قهوه ی ترک چرا از لج ما میریزد؟!

بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست
 دل جدا، بوسه جدا، عشوه جدا میریزد

 صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند
 از خدا خاسته او هم که بلا میریزد

هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
 بس که هی خنده کنان ناز و ادا میریزد

شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
 ارگ هم لب زده باشد سر جا/می ریزد

عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
 ماه در کاسه ی هر بی سر و پا میریزد

با توام آااای.. دو چشمت را بردار و ببر
 از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد

صد و ده؟ بله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟!
یک نفر آتش در سینه ی ما می ریزد

آه.. شهراد، تویی؟ بله شما؟! مولوی ام
 قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد

کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
 در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد

شهراد میدری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۱۱
هم قافیه با باران

کوی عشق است و همه دانه و دام است این جا
جلوه ی مردم آزاده حرام است این جا

هر که بگذشت در این کوی به بند افتادست
طایر بی قفس و دام کدام است این جا

آن که هر گام بلغزید در این کوی برفت
صنعت راه روان لغزش گام است این جا

عشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جا

برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه ی بازیچه حرام است این جا

شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
مشعل طور کمندافکن بام است این جا

در حرم ذکر بتی دیر نشین خاص من است
لله الحمد که این زمزمه عام است این جا

عشق بنشست ز پا در ره ی جویایی قرب
زاغ اندیشه همان کبک خرام است این جا

سر تقدیر در آن نشأ رسد شحنه به گوش
سر این مسأله نگشای که خام است این  جا

عرفی از هر دو جهان می رمد الا در دوست
همه جا وحشی از آن است که رام است این جا

عرفی شیرازی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۳
هم قافیه با باران

پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید

ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
می‌توان گفت که در سلسله، دیوانه کشید

میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید

دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟

شعلۀ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید

رشک آتشکده شد سینۀ بی کینۀ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید

مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا

ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

بد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها

این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

مولوی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران
تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بی‌اثر است

نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، دربدر است

می‌نماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟

واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بی‌اثر است

دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بی‌ثمر است

عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است

شاطرعباس صبوحی
۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

هزار سختی اگر بر من آید آسان است
که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گل است و ریحان است

سعدی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد
هرچه خوبی بکنی با دل تو بد باشد

تو به ایمان برسی اینکه کسی جز او نیست
او بر عکس تو به هرچیز مردد باشد

تو به هر در بزنی تا که به دست آوریش
و جوابش به تو یک عمر فقط رد باشد

همه دلداده ترین فرد تو را بشناسند
او به دلسنگ ترین فرد زبانزد باشد

شده از نم نم باران دلت خیس شوی؟
دائما مشق تو آن مرد نیامد باشد؟

تو ندیدی که چه سخت است بیبینی عشقت
پیش چشمان تو با او که نباید، باشد

چه کنم با دل دیوانه که با این همه باز
سعی دارد که به این عشق مقید باشد

بهتر این است که من هم بپذیرم آری
بپذیرم که محال است و باید باشد

فریبا عباسی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

در من دوباره این همه طوفان، غزل بخوان
هی ها، در این سماع پریشان، غزل بخوان

ای شاعر، ای پیامبر لحظه های ناب
ای زاده ی عبادت و عصیان، غزل بخوان

امشب به جشنواره ی خودسوزی ام بیا
بسیار دم بگیر و فراوان غزل بخوان

دریای من، ز جام جنون، جرعه ای بنوش
با رقص عاشقانه ی طوفان، غزل بخوان

مستانه، ای الهه ی خندان آب ها
در شعله زار خشم خدایان، غزل بخوان

اکنون که بر کتیبه ی مغموم سرنوشت
روییده سنگواره ی انسان، غزل بخوان

چند این دروغ کهنه بر اندام واژه ها؟
برخیز و با صداقت عریان، غزل بخوان

از سفره های خالی ایمان دلم گرفت
آن سوتر از همارگی نان، غزل بخوان

آنک نگاه کن افق عشق زخمی است:
دارد غروب می کند انسان، غزل بخوان

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران
از دست های گرم تو
کودکان توأمان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید،
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دویده
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده
برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد.

چشمه ساری در دل و
                            آبشاری در کف
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصّه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

احمد شاملو
۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران