هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عشقت مرا دوباره از این جاده می‌برد
سخت است راه عشق ولی ساده می‌برد
 
پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، می‌برد
 
دل‌های عاشقان جهان کربلای توست
نام تو را هر عاشق آزاده می‌برد
 
فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده می‌برد
 

این جاده دیده قافلهٔ اشک و آه را
بر روی نیزه‌ها سر خورشید و ماه را
 
دیده‌ست در تلاطم طوفان بی‌کسی
یک کاروان بنفشهٔ بی‌سرپناه را
 
آن شب که ماند یاس سه‌ساله میان راه
یک لحظه برنداشته از او نگاه را
 
در آخرین وداع غریبانهٔ حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را...
 

در باغ نیست غیر گل اشک و ارغوان
داغی نشانده بر دل آلاله‌ها، خزان
 
اما گذشت هر چه که بود آن چهل غروب
برگشته سوی کرب‌وبلا باز کاروان
 
با کاروان غربت از این جاده آمدیم
ما را رسانده قافلهٔ تو به آسمان
 
حالا رسیده‌ایم و سحرگاه جمعه است
«عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان»
 
یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
چقدر عاشقونه س من و تو با هم
با پای پیاده بریم کربلا
همین اربعینی که داره میاد
میای صاف و ساده بریم کربلا؟

به این فکر کن داره بارون میاد
تو چفیه میای میندازی رو سرم
میگی چادرت خیسه بانوی من
میگم شاعرانه شدم! بهترم

مث تو توی روضه پر میکشم
رو چشمای خیسم تا دس میکشی
دارم راه میرم ...بغل میکنم
هوایی رو که تو نفس میکشی .

هوایی که باید فقط جون بدیم
شهادت چه خوبه توی این مسیر
میگی این لیاقت...توی نوکریست
امیری حسینٌ وَ نِعمَ الاَمیر

توی راه، آگاه تر از همیم
یه قولی دادیم لحظه ی آخری
که نسلِ حسینی بذاریم به جا
منِ فاطمی و تویِ حیدری .
.
عارفه دهقانی
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

«هَل من مُعین...» شنیدی و ابیات ناب را
دادی به شیوه ی خودت آخر جواب را
 
اذن شهادت است به لب های تشنه ات
تنها به این بهانه ،طلب کردی آب را
 
مردی شدی برای خودت روی دست من!
دشمن شناخت  زبده ترین  هم رکاب  را
 
گردن گرفته ای دگر ای نور چشم من!
ای کاش حرمله نزند افتاب را!
 
چشم تو باز مانده شبیه لبت علی!
لالاییِ سه شعبه  گرفت از تو خواب را!
 
قنداقه دست و پای تو را سخت بسته است
زیر عبا ادامه بده پیچ و تاب را
 
هرجای خیمه گاه، نگاهِ رباب هست!
خواهر! بیا ببر تو ازینجا رباب را

عارفه دهقانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران

آمدی با تجلی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و ظلم و جاهلیت را

ولی افسوس عده‌ای بودند
غرق در ظلمت و تباهی‌ها
در حضور زلال تو حتی
پِی مال و مقام خواهی‌ها

سال‌ها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آن‌ها سیاهکاری بود

چه به روز دل تو آورده
غفلت ناتمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خسته‌ای از مرام این مردم

آخرین روزها خودت دیدی
فتنه‌ای سهمگین رقم می‌خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه‌ها به هم می‌خورد

پیش چشمان بی‌شکیبت باز
بیرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند

خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو روسپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند

بعد تو در میان اصحابت
چه می‌آید به روز سیرهٔ تو
می‌روی و غریب‌تر از پیش
بین نامردمان عشیرهٔ تو

لحظه‌های وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمه‌ات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خندهٔ گریه‌پوش فاطمه‌ات

می‌روی و در این غریبستان
بی تو دق می‌کنند سلمان‌ها
دست‌های علی و زخم طناب
وای از ظاهراً مسلمان‌ها...

غربت تو هنوز هم جاری‌ست
قصهٔ تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بی‌یاری‌ست
سال‌ها آفتاب این مردم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران

ای نسخه ی برابر اصل پیمبری
آیینه ی محمد و بازوی حیدری ! .

ای بهترین محدثِ شبهای حادثه! .
لب باز کن که شمس و قمر هست مشتری! .

لیلا ، تبِ  تو را به جگر داشت یوسفم
داغ است در هوای تو بازار دلبری .

قربانِ لحن پرسشی ات ای عصای دست!
 " این راه, بر حق است...؟" خودت مطمئن تری! .

ای اولین شهید بنی هاشم! اَلسّلام
ای شهد تازه ای که رسیده و نوبری... . . .

چندیست رازهای مگو در زبانم است
گاهی بهانه ی بغلت ورد جانم است
 
لب باز کن...زبان به زبان گوش کن مرا
سیراب از معارفِ آغوش کن مرا .

باور کن از تو تشنه ترم جانِ من !علی! .
خاتم بنوش...آه! سلیمانِ من!  علی! .

آرامتر برو...که به دنیای بعد تو
" اُفٍّ لکِ " بگویم از اینجای بعدِ تو . . .

یا ایُّها العزیزِ دلِ مضطرِ حسین .
 یا ایُّهاالمزمّلِ خون پیکرِ حسین! .

از بینِ تیغِ هلهله ها رهسپار شو
ای جان زخم خورده ی خاکسترِ حسین .

حیَّ علی الغزل! ...که نه... اینها رباعی اند!
این قطعه های روشنِ دور و بر حسین .

هرجا نگاه میکنم از تو نشانه ایست
هستی و نیستی! نفسِ آخرِ حسین! .

یک لحظه چشم باز کن ای رودِ جاری ام
ای چشمه ی جگر...علیِ اکبرِ حسین .

لختی بخند و لخته ی لب را جواب کن
با بوسه ای محاسن من را خضاب کن .

تسبیحِ دانه دانه ی من! جانِ بر لبم!
ای رازِ سر به مهرِ نفس های زینبم! .

" عون و محمد"ش تویی و عشق بی حدش!
اصلا عجیب نیست اگر بشکند قدش .

آیینه کاری است سراپای قتلگاه!
دستِ عبا به دست بنی هاشم است...آه! ‌

عارفه دهقانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

هر عاشقی‌ست در طلبت أیها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول
 
عالم هنوز تشنهٔ درک حضور توست
اَرض و سماست در طلبت أیها الرّسول
 
روشن شده‌ست تا به ابد عالم وجود
از سجدهٔ نماز شبت أیها الرّسول
 
تو می‌روی و در دل هر کوچه جاری است
عطر متانت و ادبت أیها الرّسول
 
آمادهٔ سفر شدی و با وصیتت
جان‌ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول
 
گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست
خشم خداست در غضبت أیها الرّسول
 
اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ
شد سهم یاسِ جان‌به‌لبت أیها الرّسول
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

از نگاهت شکیب می‌بارد
چشم‌هایت خلاصهٔ صبر است
همهٔ عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهٔ صبر است

شدّت غم چه بی‌کران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی‌فهمد
راز شب‌گریهٔ بقیعت را

خاطرات کبود آیینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد

بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینهٔ دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
سبّ مولا چقدر جانکاه است

حضرت آسمان! چهل سال است
جهل این قوم خسته‌ات کرده
خون شده قلبت از زمینی‌ها
بی‌وفایی شکسته‌ات کرده

کوثری و نصیب تو افسوس
ظلمت سرد این کویر شده
چقدر این قبیله بی‌دردند
چشم‌هایت چه زود پیر شده

چقدر چشم‌های یارانت
عشق و دلداگی نثارت کرد!
دست بیعت‌شکن‌ترین مردم
خیمه‌ات را چه زود غارت کرد

چشم‌های تو پر شفق اما
ابروانی پر از گره داری
لشکر تو عجب وفادارند!
در نمازت به تن زره داری

آسمان هم به هق‌هق افتاده
همنوا با صدای زخمی تو
در مدائن هنوز شعله‌ور است
غربت کربلای زخمی تو

حاجت تو روا شده دیگر
شب اندوه رو به پایان است
ولی از داغ این غریبستان
چشم‌هایت هنوز گریان است

لحظه های وداع جاری بود
شعلهٔ غربت و مروری سرخ
چه گریزی به کربلا می‌زد
از دل لحظه‌ها عبوری سرخ:

هیچ روزی شبیه روز تو نیست
تیر و شمشیر، تیغ و سر نیزه
به تن تو دخیل می‌بندند
نیزه در نیزه، نیزه در نیزه
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۲
هم قافیه با باران

حتی اگر تمام قلم ها زبان شود
حال دل شکسته ما کی بیان شود

از شرح این چهل شب اندوه عاجزیم
دفتر اگر به وسعت هفت آسمان شود

حی علی العزا شده حی علی الحرم
چیزی نمانده است رفیقان اذان شود

پای پیاده... جاده... قدمهای عاشقان
آماده است هم قدم کاروان شود

جامانده نیست ... هر که دلش پرکشیده است...
با اشک چشم هم نفس زائران شود

شیعه به این پیاده روی احتیاج داشت
تا بیشتر برای ظهور امتحان شود

وضع زمان نشانه خوبی است بی گمان
چیزی نمانده دولت صاحب زمان شود

حسین صیامی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۱
هم قافیه با باران
دلم شکسته ی سنگ ملامت است خدایا
به روی شانه من بار تهمت است خدایا

گل محمدی ام من سلامم و صلواتم
به جامه ام همه عطر نبوت است خدایا

ندای  دائم تهلیلم و در آینه ی من
حدیث لا, همه الای وحدت است خدایا

عدم, اگرچه به دنیا کشانده زیستنم را
وجود من نگران قیامت است خدایا

نه نفس مطمئنی دارم و نه جرئت رجعت
تمام دار و ندارم محبت است خدایا

مرا رها مکن و ارجعی بگو که اسیرم
مرا بخوان که جدایی مصیبت است خدایا

گدای راز الستم فقیر ذات تو هستم
همین که جز تو ندارم غنیمت است خدایا

من از عشیره ی عشق محمدم, به هوایش
شهید اگر نشوم کفر نعمت است خدایا

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران

سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشه‎چین خلوت تو با خدای تو

ای چشم آسمان و زمین مانده خیره‎وار
بر شور و جذبه‎های تو در سجده‎های تو

ای دیدن قتال غم انگیز کربلا
حُزنِ همیشه ساخته از ماجرای تو

یک روز بود واقعه ی کربلا، بلی
یک عمر وقفه داشت ولی کربلای تو

ای وارثِ پیمبر و حیدر که اختران
برآفتاب فخر کنند از ولای تو

محراب را به وقت مناجات تو ، همه
افتاده لرزه‎ها به تن از های‎های تو

ای یک نیای تو به نَسَب، مفخر عرب
وی محور عجم به حَسَب یک نیای تو

ای زینت تمامی پرهیزیان به زهد
وی زیور تمام دعاها، دعای تو

در مدح تو، ترانۀ توحید سردهد
هرچند نیست زمزمۀ من، سزای تو

حسین منزوی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

زل بزن خوب به عکسم چه در آن می بینی
من به تصویر در این قاب شباهت دارم ؟
بی صدا مرده ام و توی خودم دفن شدم
من از این مقبره ی سرد رضایت دارم

سالها دور شدم از وطن مشرقی ام
رفته ام سمت غروبی که دلش خونین است
شده ام خانه به دوش و شبم از درد پر است
گوشه ی کشور اوهام اقامت دارم

سعی کن منصرف از ماندن بی عشق شوی
راه پر کردن این فاصله ها مسدود است
من به افسردگی مزمن و داروهایم
بیشتر از تو و بوسیدنت عادت دارم

از زوایای تعفن به تنم دست بزن
دستمالی که لب تخت زمین افتاده
چشمهایم به همه آینه ها می گویند
بعد از امشب به تو هم قصد خیانت دارم

سعی کن قید لب یخزده ام را بزنی
بوسه ای سرد برای شبمان کافی نیست
با هزاران نفر از جنس تو چون خوابیدم
توی نزدیکی بی عشق مهارت دارم

حبس کن ذهن مرا در دل تاریکی ها
مثل زنجیر شو در بی کسی زندانم
علت بستن پاهام به دستان خودم
حس خوبیست که نسبت به اسارت دارم

راست بود آنچه که در باره ی من می گفتند
راست بود آنچه که از باور آن ترسیدی
من همان فاحشه ی کوچک قدیسه نمام
که فقط توی غزلهام شهامت دارم

صنم نافع

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران

کرشمه ای کن وبازار ساحری بشکن
به غمزه رونق وناموس سامری بشکن

به باد ده سرو دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به ایین سروری بشکن

به زلف گوی که ایین دلبری بگڌار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام وببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده  ونق پری بشکن

به اهوان نظر شیر افتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندلیب فصاحت فروشدای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

حافظ

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی؟
محرمِ دل، مطلبِ تن، مقصدِ جانم تویی

آن که می جوید به هر شامی سرِ زلفت، منم
وان که می‌خواهد به هر صبحی پریشانم، تویی

آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت، منم
آن که مشکل می‌پسندد کارِ آسانم، تویی

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

آنکس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد

ابی که خضر حیاط از او یافت
در میکده جو که جام دارد

سر رشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد

ما ومی وزاهدان وتقوی
تا یار سر کدام دارد

بیرون زلب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به دام دارد

ذکر رخ وزلف تو دلم را
وردیست که صبح وشام دارد

بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

جنت، بهارِ پیرهنت أیها الکریم
از نور جامه‌ای به تنت أیها الکریم
 
ای همدم تو زمزمه‌های زلال وحی!
ای جبرئیل هم‌سخنت أیها الکریم!
 
شب‌زنده‌دار، دیدهٔ دلخستگان شهر
هر شب به شوق آمدنت أیها الکریم

نشنید آن‌که بر تو روا داشت ناسزا
یک ناروا هم از دهنت أیها الکریم
 
اما تو که غریب‌نواز مدینه‌ای
ماندی غریب در وطنت أیها الکریم
 
حتی شهادت تو نداده‌ست خاتمه
بر روضه‌های دل‌شکنت أیها الکریم
  
جا مانده بود هر کسی از کوچه‌‌ها، رسید
تشییع شد چگونه تنت؟ أیها الکریم

حتی هزار تیر به تشییع آمده
بردند سهمی از کفنت! أیها الکریم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد ومفتی پیاله نوش

صوفی زکنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو میکشد به دوش

احوال شیخ وقاضی وشرب الیهود شان
کردم سوال صبحدم از پیر میفروش

گفتا نگفتنیست سخن گرچه محرمی
درکش زبان وپرده نگه دارومی بنوش

ساقی بهار می رسد ووجهه می نماند
فکری بکن که خون دل امد زغم بجوش

عشق است ومفلسی وجوانی ونو بهار
عذرم پذیروجرم به ذیل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان اوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش

ای پادشاه صورت ومعنی که مثل تو
نا دیده هیچ دیده ونشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقه ارزق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران
عمریست تامن در طلب هرروز گامی میزنم
دست شفاعت هرزمان درنیکنامی میزنم

بی ماه مهر افروز خودتابگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفاومهرکو
حالی من اندر عاشقی داد تمامی میزنم

تا بو که یابم اگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف برخوشخرامی میزنم

هرچند کان ارام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم

دانم سر ارد غصه را رنگین بر ارد قصه را
این اه خون افشان که من هر صبح وشامی میزنم

با انکه از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم

حافظ
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران
چقدر نیستی…
چقدر دوری…
چقدر پیدایت نیست.
.
انگار آدم بخواهد آفتاب را ببیند،
اما او را به دیدن روزنه ای پشت پلک پنجره ها،
وادار کنند.
.
یا بخواهد دستی را بگیرد ،
اما او را به نوازش پر کبوتر قانع سازند.
.
یا مثلا دلش برای آبی دریا تنگ شده باشد،
اما او را با نگاه به آبی حوضِ کوچکی دلخوش کنند.
نیستی…
.
این هم از نشانه های توست،
که انتظار را چاشنی دوست داشتنت کنی.
آنقدر که حتی ،
به جرعه ای از
کرشمه ی خیالت هم ،
دلخوش باشم.
نیستی چقدر…
در حوالی من...

شبنم نادری
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

ای زاهد خودنمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش

ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش

شیخ بهایی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

بی تو ای سرو روان با گل وگلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

اه کز طعنه بد خواه ندیدم رویت
نیست چون اینه ام روی ز اهن چه کنم

برو ای ناصح وبر درد کشان خرده مگیر
کار فرمای قدر میکند این من چه کنم

برق غیرت چو چنین می جهد از ممکن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسندید وبه چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند اتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

حافظا خلد برین خانه موروث منست
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران