هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمارِ خیمه ها باشی
حکمت این بود رویِ نی نروی
راوی رنج نینوا باشی

چقدر گریه کردی آقاجان!
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی!
ناله هایت به لکنت افتادند

سر بریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را؟؟؟

کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیام قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد

خونِ این باغ، گردنِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دور طشت طلا ؟
عمه ات داشت نصفه جان می شد

جمل شام پیش رویت بود
خطبه ات، تیغ ذوالفقارت بود
«السلام علیک یا عطشان»
ذکر لبهای روزه دارت بود

خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دستهای تو را بهم بستند
هر چه باشد تو هم علی هستی

کاش می مُردم و نمی خواندم
سرِ بازارها تو را بردند
نیزه داران عبایِ دوشت را
جایِ سوغات کربلا بردند

وحید قاسمی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

نرم‌نرمک گذشتم از سالن
خسته و بی‌صدا و دردآلود
پشت سر، خاطرات شیرینم
روبه‌رویم کلاس اوّل بود

روبه‌رویم هنوز هم یک مرد
با نگاهی خشن قدم می‌زد
دردهای امین و اکرم بود
آن‌چه شعر مرا رقم می‌زد

یاد آن روزهای خوب به خیر
سادگی برگ و ریشه‌ی ما بود
کاش آقای حافظی می‌مُرد
این دعای همیشه‌ی ما بود!

گوش‌هایم هنوز می‌شنوند
حرف‌های امین و اکرم را
آری انگار خوب می‌فهمم
معنی آن خطوط مبهم را

این که اکرم کتاب می‌خواند
تا بگوید که خواب، شیرین است
وَ امین کار می‌کند تا شب
تا بفهمد که زندگی این است

سال‌ها بعد، حافظی هم مُرد
مادر آن‌روز آش خوبی پخت
اکرم -امّا- هنوز می‌خندید
مرد نانوا لواش خوبی پخت

بعدِ آن‌روزها گره زده است
دستِ نامرد، بند کفشم را
کاش مادر دوباره می‌آمد
باز می‌کرد بند کفشم را

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

زیور و زر داشت، اما غیر ویرانی نبود
لایق روح بلندت کاخ ساسانی نبود

گرچه بعضی ها بر آن نام اسارت می نهند
غیر آزادی، خودت هم خوب می دانی، نبود

آشنا پیشانی ات با سجده ی توحید شد
چون که پیشانی نوشتت نامسلمانی نبود

تا بساط غیر "او" از سینه ات بیرون شود
هیچ چیزی در دلت جز عشق زندانی نبود

جز به درگاه خدا سر خم نکردی هیچ جا
جز به هنگام دعا چشم تو بارانی نبود

اینکه با خون خدا در یک بدن جاری شود
بی تو حتی در خیال خون ایرانی نبود

عشق مادرزاد را شاید اگر با خود نداشت
سجده ی سجادت این اندازه طولانی نبود

مرگ پیش اهل حق سهل است، اما از حسین-
شک ندارم دل بریدن کار آسانی نبود

سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

بگو با ساربان از نیمه‌های راه برگردد
که نیّت کرده زندانی به سوی چاه برگردد

دلم را بیمی از پایین‌نشینی نیست! می‌دانم
به چاه افتاده روزی می‌رسد با جاه برگردد

مرا بس بود زخم نابرادرهای کنعانی
مکن کاری که از یوسف نگاه شاه برگردد

دلم هرچند با رفتن موافق نیست خواهم رفت
نمی‌خواهم اگر برگشت با اکراه برگردد

بعید است این که در این روزهای سرد بی‌مِهری
نگاه ماهی دریا به سمت ماه برگردد

صدای مرگ دارد خنده‌‌ی طوفانی دریا
بگو با ناخدا امشب به لنگرگاه برگردد

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
خیال کن که پر از زخم، پیکرت باشد
شکسته در غل و زنجیرها پرت باشد

خیال کن هدف سنگ‌های کوفه و شام
به روی نیزه سر دو برادرت باشد

فقط تو باشی و هشتاد و چار ناموست
و جمله‌های "حواست به معجرت باشد"

خیال کن حرمت بی‌پناه مانده و بعد
به روی نی سر سردار لشگرت باشد

کنار عمه‌ی سادات، یک‌طرف شمر و
سنان و حرمله هم، سمت دیگرت باشد

خیال کن که علی باشی و به مثل علی
دو دست بسته کماکان مقدرت باشد

خیال کن همه‌اینها که گفته‌ام هستند
علاوه بر همه توهین به مادرت باشد

یزید باشد و بزم شراب باشد و وای
به تشت زر سر بابا برابرت باشد

و بدتر از همه اینکه میان بزم شراب
نگاه باشد و باشیّ و خواهرت باشد

و باز از همه بدتر که مدت سی‌سال
تمام آن جلوی دیده‌ی ترت باشد

به اشک حضرت سجاد می‌خورم سوگند
که دیده هر چه که گفتیم، باورت باشد

مهدی مقیمی
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

گیرم حسین سبط رسول خدا نبود
گیرم که نور دیده ی خیرالنساء نبود

گیرم یکی ز زمره ی اسلام بود و بس
از مسلم این ستم به مسلمان روا نبود!

گیرم نبود سینه ی او مخزن علوم
آخر ز مِهر، بوسه گهِ مصطفی نبود؟! 

گیرم که خونِ حلق شریفش مباح بود
شرط بریدن سر کس از قفا نبود

گیرم نبود عترت او عترت رسول
گیرم حریم او حرم کبریا نبود 

آتش به آشیانه ی مرغی نمیزنند
گیرم که خیمه؛ خیمه ی آل عبا نبود!

وصال شیرازی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران
بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟
از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا

نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که‌؟ از علی
مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ جدش که‌؟ ‌مصطفی!

چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ ‌دشت ماریه
کی‌؟ عاشر محرم، پنهان‌؟ نه برملا

شب کشته شد؟ ‌نه ‌روز چه هنگام‌؟ ‌وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا

سیراب کشته شد؟ ‌نه! کس آبش ‌نداد؟ داد!
که شمر از چه چشمه‌؟ ز سرچشمهٔ فنا

مظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟‌ نه
کارش چه بد؟ هدایت‌، یارش‌ که بد؟ خدا

این ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست‌؟
زاولاد هند ، از چه کس‌؟ از نطفهٔ زنا!

خود کرد این عمل‌؟ نه! فرستاد نامه‌ای
نزد که‌؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا

ابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!
از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لا

این نابکار کشت حسین را به دست خویش‌؟
نه او روانه کرد سپه سوی کربلا

میر سپه که بد؟عمرسعد! او برید؟
حلق عزیز فاطمه نه شمر بی‌حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم
کرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضا

بهر چه‌؟ بهر آن که شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا!

کس کشته شد هم از پسرانش‌؟ بلی دو تن
دیگر که نه برادر دیگر که اقربا

دیگر پسر نداشت‌؟ چرا داشت آن که بود
سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا

ماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفت
با عز و احتشام‌؟ نه ! با ذلت و عنا

تنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟
زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوا

بر تن لباس داشت‌؟ بلی! گرد رهگذار
بر سر عمامه داشت‌؟ بلی !چوب اشقیا

بیمار بد؟ بلی چه دوا داشت‌؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

کس بود همرهش‌؟ بلی اطفال بی‌پدر
دیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدا

از زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا

گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه!
هندو؟ نه! بت‌پرست؟ نه! فریاد ازین جفا

قاآنی است قایل این شعرها بلی
خواهد چه؟ رحمت! ‌ازکه‌؟ ز حق! کی؟ صف جزا!

قاآنی
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم برای تو
باید که از جگر بتراشم برای تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم برای تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم برای تو

باشد که من به سوی تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم برای تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم برای تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم برای تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم برای تو

از والدین ، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم برای تو

چون محتشم که شعر برای حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم برای تو

ای کشته ی محبت تو حضرت حسین
پیداست در جلال تو کیفیت حسین

کس ناز چشمهات چو زینب نمیکشد
درد شبانه ات به جز شب نمیکشد

فرصت نشد شرار جگر تا جبین رسد
بیماری سریع تو بر لب نمیکشد

روزی کشید ناز و دگر روز ، جانماز
ناز تو را مدینه مرتب نمیکشد

هر چند رنگ خون شده آن کام نازنین
کس چوبدست خویش بر آن لب نمیکشد

زهری که خورده ای چو به خورشید اثر کند
کارش ز صبح تا به سر شب نمیکشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

مثل من هیچکس در این عالم، وسط شعله ها امام نشد
در شروع امامتش چون من، اینقدر دورش ازدحام نشد

لشکری از مغیره می‌آمد، خیمه‌ غارت شد و در آتش ‌سوخت
غیر زهرا به هیچ معصومی، اینقدر گرم احترام نشد

روضه از این شدیدتر هم هست؟! لحظه‌ای که حسین یاری خواست
و علی بود اسم من اما؛ خواستم پا شوم ز جام... نشد

به لب تشنه علی اصغر، به لب تیز ذوالفقار قسم
تا به امروز هیچ شمشیری، اینقدر تشنه در نیام نشد

رفتن شاهزاده‌ای چون من، به اسیری به یک طرف اما
در سفر این قدر غل و زنجیر، گردن بنده و غلام نشد

آهِ زینب و صیحه‌ی شلاق، تا شنیدم... از اسب با زنجیر
خویش را بر زمین زدم اما، باز هم آن صدا تمام نشد

آه زینب کجا و بزم یزید؟! او کجا و جواب ابن زیاد
باز هم صد هزار مرتبه شکر، اینکه با شمر همکلام نشد

این چهل سال گریه ام شاید، از همان روز اربعین باشد
هر قدر عمه سعی کرد صبور؛ به حسینش کند سلام نشد

دیدم از زیر چادرش زینب، گفت طوری که نشنود عباس
رنجها دیده‌ام حسین! اما، هیچ جایی شبیه شام نشد

من سجاد اینقدر خواندم، در مدینه نماز و هیچکدام
آخرش مثل آن نمازی که، عمه‌ام خواند بی قیام نشد....

قاسم صرافان

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهست کزاین جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش امد که به جور
درسر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده ام تاهستم

در ره عشق از ان سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر امدرستم

بعد از اینم چه غم از تیر بد انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس وجفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کردو برفت
اه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رقبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

حافظ

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

عاشق روی جوانی خوش نو خاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام

عاشق ورند ونظر بازم ومیگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر اراسته ام

شرمم از خرقه الوده خود می اید
که برو وصله به صد شعبده پیراسته ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمر بسته و بر خاسته ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده ام انچ ازدل وجان کاسته ام

همچو حافظ بخرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد ان دلبر نو خاسته ام

حافظ

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۲
هم قافیه با باران
اگر به کوی تو باشد مرامجال وصول
رسد به دولت وصل تو کارمن به اصول

قرار برده زمن ان دونرگس رعنا
فراغ برده زمن ان دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بینوای بی زرو زور
به هیچ باب ندارم ره خروج ودخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشته ام زغم وجور روزگار ملول

من شکسته بد حال زندگی یابم
دران زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر زدل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ززنگ حوادث هراینه مصقول

چه جرم کرده ام ای جان ودل بحضرت تو
که طاعت من بیدل نمی شود مقبول

به درد عشق بسازو خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

حافظ
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۲
هم قافیه با باران

این غزل وقتی که جز با او‌ نمی‌آید به کار
گفتن از چشم و لب و ابرو نمی‌آید به کار

دست همراهی اگر باشد که جای گریه نیست
شانه‌ای می‌خواستم! زانو نمی‌آید به کار

نیشخند دوستانم را به جانم می‌خرم
نوش جانم باد اگر دارو نمی‌آید به کار

کاش می‌دانست دندان‌تیزی کفتارها
جز برای کشتن آهو نمی‌آید به کار

انتظار  خنجری از پشت، دور از ذهن نیست
گفت‌وگو وقتی که رو در رو نمی‌آید به کار

نرم خواهد شد دلش روزی به دست این غزل
شعر گفتن نیز گاه این‌گونه می‌آید به کار

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

گرچه غمگین می‌شوم هربار از غمگینی‌اش
می‌تراود خنده از چشمان فروردینی‌اش

داغ را حس می‌کند مانند من آیینه هم
بوسه‌ای گر می‌گذارد بر لب پایینی‌اش

دشتی از آلاله را می‌آورَد در خاطرم
دامن گُل‌دار او در موسم گل‌ْچینی‌اش

سینه‌ام را غرق حسرت می‌کند آن شوخْ‌چشم
تا بچیند سیب‌ها را یک به یک در سینی‌اش

این که «مؤمن می‌شود خوش‌خُلق با لبخند» را
کاش می‌آموخت از آموزگار دینی‌اش

آمدم نزدیک‌تر تا بودنم را حس کند
عشق را گم کرد پشت عینک خود‌بینی‌اش

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

چنان در دوستی نادوستی کردی که بعد از این
به چشمم می‌گذارم فتنه‌های دشمنانم را

چه در سر داری از این مِهرورزی در میان قهر؟
ِکه وقت گریه‌ با لبخند می‌بندی دهانم را

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

کوه می‌داند چرا یک مرد در کولاک درد

گریه می‌خواهد ولی هی شانه خالی می‌کند

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

بودنم مثل نبودن بوده از بس نیستی
بوده‌ای یا نه؟ نمی‌دانم!  از این پس نیستی

در خیال من نمی‌گنجد دلم را بشکنی
هرکسی آمد، شکست امّا تو هرکس نیستی

انتظارم از تو غیر از معجزه چیزی نبود
عشق، ثابت کرد تا این حد مقدّس نیستی

واژه‌های شعر من، تنها به تو خو کرده‌اند
پس چرا در لحظه‌های من مشخّص نیستی؟

خسته‌ام! ... می‌دانی، امّا این قرار ما نبود
در کنار من چرا این روزها پس نیستی؟

سعید ایران‌نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

لبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است
پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ حُسین است

تَعریفِ مَن از عشْق هَمان بود که گُفتَم
در بَندِ کَسی باش که دَر بَندِ حُسین است

دَر مَعرکه اَز‌ سَنگدلان حُرّ بِتَراشَد
این ویژگیِ چَشمِ هُنَرمَندِ حُسین است

شیرین تَر اَز این شور نَدیدیم هَمه عُمْر
شوری که خُدا دَر دلَم اَفکَنده حُسین است

آهَنگِ خوش و رَقصِ خوش و بویِ خوش اصلاً
طَبل و عَلَم و پَرچَم و اِسفَندِ حُسین است

بی روضه ی  او حال خوشی نیست... ، اَگَرهست
از حال ‌گُذَشتیم که آیَنده حُسین است

اَز بَس که (عَلی) نامِ قَشَنگیست عَجَب نیست
این نام اَگَر رویِ سه فَرزَندِ حُسین است

دَر جَنگ سَراَفکَنده نَبودیم و نَگَردیم
چون بَر سَرِمان یکسَره سَربندِ حُسین است

پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ دِلِ اوست
لَبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است

محسن کاویانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

لب بسته است، بی‌رمق و خسته، بی‌شکیب
لبریز اشک و آه ولی فاطمی، نجیب

دنیای شیون است، سکوت دمادمش
باران روضه است همین اشک نم‌نمش

زهرایی است، شکوه ز غم‌ها نمی‌کند
جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

حرفی نمی‌زند ز کبودی پیکرش
از سنگ‌های کینه و گل‌های معجرش

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه
با طعنه‌های آبله و زخم گاه گاه

اما نمک به زخم دل غم نمی‌زند
از گوشواره پیش کسی دم نمی‌زند

سنگ صبور هر دل بی‌تاب می‌شود
لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

اوقات ابری‌اش تب غربت گرفته‌اند
حالا که واژه‌ها همه لکنت گرفته‌اند

او با نگاه شعله‌ورش حرف می‌زند
با اشک‌های چشم ترش حرف می‌زند

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت
دارد تمام بال و پرش حرف می‌زند

لب بسته است از همه‌ی اهل کاروان
بر نیزه با سر پدرش حرف می‌زند

می‌پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت
گاهی به روی نیزه و گاهی میان تشت

بابا بیا به خاطر عمه سخن بگو
لب باز کن دو مرتبه «زهرای من» بگو

بابا بگو برای من از روز اشک و آه
از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

بابا برای دخترت این حرف ساده نیست
معنای نعل تازه و تیر سه‌شعبه چیست؟

آتش زده به جان من این داغ بی‌امان
انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!

خونین شده به روی لبت آیه‌های نور
خاکستری به چهره‌ی تو مانده از تنور...

این لحظه ها برای سه‌ساله حیاتی است
روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

حالا که سر زده به شب تار او سحر
حالا که آمده به خرابه سر پدر

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند
در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است
داغ سه‌ساله اول غم‌های زینب است

یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود

چشمه فریادمظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود

زخمه زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا می ماند اگرزینب نبود

در طلوع داغ اصغر استخوان اشک سرخ
در گلوی چشمها می ماند اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی بی سوارو بی لگام
در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود

در عبور بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه جا می ماند اگر زینب نبود

قادر طهماسبى فرید

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران