هم‌قافیه با باران

۸۱ مطلب با موضوع «دفاع مقدس ـ امام ـ انقلاب ـ رهبری» ثبت شده است

عزیز تا به کى صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آبرو کنم

اشتر لنگ لنگ من پاش خورد به سنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم

عشوهٔ توبه میخری بازى توبه میخورم
گر فتد او به دست من بین که به او چها کنم

رخ بنمای پیر من چند به خانقاه تن
نعره‌ء هاى ها زنم مستی هوی هو کنم

چند تنم به گرد  تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و به جان روی به جستجو  کنم

رو چو کنی به سوى من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن ، در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم

خانه ء سر ز ماسوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم به شراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم به شراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود ‌آنکه مست‌مست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم به هرچه هست روی به روى او کنم

گه به وصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم

گه به وصال جان دهم گه به فراق  تن نهم
گه به خطاب  انت انت گاه به غیب هو کنم

باز خدا بده به فیض نقد هر‌ آنچه میدهی
عمر عزیز تابه کى صرف در آرزو کنم

فیض کاشانى
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست

ببین به جاده ی رنج آورِ رفاقت سوز
ببین به جاده ی تابوت سازِ طاقت سوز

ببین مصیبت این راه کاروان کُش را
مزن صلای سفر، خفتگان سرخوش را

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست

همین ره است که آن مرد، با صلیب گذشت
همین ره است که آن تشنه لب، غریب گذشت

همین ره است که پیر قریش، قافله برد
همین ره است که آن زخمدارِ کوفه، سپرد

هزار باره در این جاده نعل ساییده است
هزار خاره در آن خون تازه نوشیده است

حکایتی است ز نیل و عصا به پیچ و خَمَش
روایتی است ز اجداد ما به هر قدمش

ببین که بیرق آن رهروان به شانه ی ماست
بیار باره که هنگام تازیانه ی ماست

ز دوش ما نَبَرد گردباد، بیرق را
به عبدود ندهیم اختیار خندق را

بیار باره و زین کن، شتاب باید کرد
و قلعه بر سر مرحب خراب باید کرد

سپاه خصم، نمک خوردگان شیطان اند
سیاهکار و سیه رو، یزید را مانند

سپاه خصم ندانم شمارشان چند است
سرِ شمار ندارم که دست من بند است

پس از مقابله، وقتی که گاه رفتن بود
ز تیغ خویش بپرسم که چند گردن بود

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست

مدوز در پی ما چشم انتظار به دشت
که باره تند رکاب است و راه، بی برگشت

در این کویر نبینی دگر نشانم را
مگر دمی که بیارند استخوانم را

ز بس فتاده به هر دشت و در غبار من است
به هر کجا که گذر می کنی، مزار من است

من از مدینه سخن های تلخ می گویم
ز بی نوایی نی های بلخ می گویم

ز دشتِ تشنه ی قرآن و نیزه آمده ام
ز کوچه های غریب هویزه آمده ام

فسانه سازی مصر و دمشق نشناسم
که عشق زاده ام و غیر عشق نشناسم

بده به وارث من تیغ بی نیام مرا
به کودکان پس از من بگو پیام مرا

که مشت خاک مرا بعد مرگ، خشت زنند
به فرق خصم سیه کار بدسرشت زنند

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
بیار باره که دیگر مجال گفتن نیست

کاظم کاظمی
۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

دیشب این طبع، بی‌قرار شما
خواست عرض ارادتی بکند
دست کم از دل شکسته‌تان
واژه‌هایم عیادتی بکند

چشم بد دور، عمرتان بسیار
کس نبیند ملالتان آقا!
ما نمردیم خون دل بخوری
تخت باشد خیالتان آقا!

چیست روباه در مقابل شیر؟!
چه نیازی به امر یا گفته؟!
تو فقط ابرویی به هم آور
می‌شود خواب دشمن آشفته

هست خاموشی‌ات پر از فریاد
در تو آرامشی است طوفانی
«الذی انزل السکینه» تو را
کرده سرشار از فراوانی

واژه‌ها از لبت تراویدند
پرصلابت، پرعاطفه، پرشور
آفریدند در دل مردم
عزت، آمادگی، حماسه، حضور

این حماسه همه ز یمن تو بود
گرچه از آن مردمش خواندی
رهبرا! تا ابد ولی محبوب
در دل عاشقان خود ماندی

سهم دلدادگان تو سلوی
قسمتِ دشمنان تو سجیل
رهبری نیست در جهان جز تو
که ز امت چنین کند تجلیل

نسل سوم چو نسل اول هست
با شعف با شعور با باور
جاری است انقلاب چون کوثر
هان! «فصل لربک وانحر»

گرچه در باغ سینه‌ات داری
لطف‌ها، مهرها، محبت‌ها
گفتی اما نمی‌روی چو حسین
تا ابد زیر بار بدعت‌ها!

ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لب‌ها
ذکر یا صاحب الزمان (عج) گل کرد

جان ایران! چه شد که جانت را
جان ناقابلی گمان کردی؟!
آبروی همه مسلمانان
اشک ما را چرا درآوردی؟!
 
جسم تو کامل است، ناقص نیست
می‌دهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!


جواد محمدزمانی

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود

ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد    
روزی پناه خستگی این دیار بود

آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
 آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود

حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود

بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود

آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود

از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود

این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود

می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود

دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود

خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود


ابوالحسن صادقی پناه

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

مدینه کوچه ها را گشت و هی بیتاب مادر شد

چقدر انجا هوایی شد، چقدر آنجا کبوتر شد

نگاه انداخت بر قبر حسن، قلبش به درد آمد

کنار پنجره باران گرفت و گونه اش تر شد

به سجاد و به باقر از صمیم دل سلامی داد

مرید صاحب اسمش، امام عشق، جعفر(ع) شد

سلامی بر جمال مصطفی داد از صمیم دل

کنار گنبد خضرا، پر از عطر پیمبر شد

کسی گرد حرم دنبال یاری مهربان میگشت

کسی که از دم یامهدیش، مکه معطر شد

اگر مُحرم کمی مَحرم شود در خانه می ماند

که بود این نفس پاکی که چنین مهمان دلبر شد؟

به دور یار گشت آنقدر تا مجنون صفت، آخر

کنار خانه ی لیلا، میان خون شناور شد

زبان تشنه چون سالار عاشقها به خاک افتاد

به جنت پر زد و رکن و مقام از خون او تر شد

چقدر از جام عشق مرتضی نوشیده بود آنجا

که قربانگاه احرامش تولدگاه حیدر شد

ببر پیغام ای زمزم برای تشنگان عشق

بگو پروانه ای پر سوخته، افتاد و پرپر شد

اگر پرسید مادر آن گل گم کرده ی من کو؟ 

بگو حاجی محمد جعفرت مهمان کوثر شد


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

بهم گفتن گلتُ آب برده، کسى از جاىِ اون خبر نداره
دیگه باید بشینى تا یه روزى، که دریا پرپرش رو پس بیاره

حالا میگن تورو با دسته بسته، تورو زنده زنده خاک کردن
نمیدونى که مادر چى کشیدم، منو با این خبر هلاک کردن

بگو اون لحظه که پراتُ بستن، چرا مادر منو صدا نکردى
تویى که قصد برنگشتن نداشتى، تو که پشت سرتُ نگا نکردى

بگو تا داغِ تازم تازه تر شه، بهت لحظه آخر آب دادن؟
آخه مادر براىِ تو بمیره، که اینجورى تو رو عذاب دادن

برا عکسات رو پام لالایى خوندم، شباى بى کسى و بى قرارى
کى جرأت کرده دستاتُ ببنده؟ بمیرم تو مگه مادر ندارى؟

بهم برخورده مادر، بغض دارم، قسم خوردم دیگه دریا نمیرم
قسم خوردم گلم مثلِ خودِ تو، منم با دستاىِ بسته بمیرم

پُره حرفم پُره دردم عزیزم، ولى آغوش من امنِ هنوزم
بذار دستاتُ وا کنم عزیزم، تو آغوشِ تو راحت تر بسوزم

یاحا کاشانی
 

 
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۳
هم قافیه با باران

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران
زِ جانبازان چه میدانی، ز آن مردانِ  نام آور
ز آن یاران ثارالله، علمدارانِ  در لشکر

چه میدانی تو ای جانم ، ز آن مردانِ افلاکی 
ز آن  خوبانِ در دوران ، ز آن شیرانِ در خیبر

دلم گفتا که بنویسم.ولیکن جمله بی تابم
 چه بنویسم خداوندا ،  وز آن جانبازِ در بستر

تو تنها جایِ آن مردان ، تصور کن فقط این را:
ببینی دوستانت را ، ولیکن جملگی بی سر

فقط یک دم تصور کن که این جانبازِ  در بستر
همان جان بر کفی  باشد که وابنموده صد معبر

کسی هرگز نمی فهمد که وقتی موج می گیرد
کند آرام تا او را چه دردی میکشد مادر

کسی هرگز نمیفهمد هزاران مرگ یعنی چه
هزاران بار جان دادن ، هزاران تیرِ در حنجر

کسی هرگز نمی فهمد زمین گیر است بابایم 
نمیفهمی تو ای دنیا چه دردی دارد این دختر 

بگو بابای مه رویم ، بگو از دردِ  پهلویت
بگو از صبح تا حالا چه دردی میکشی از سر

بگو از تختِ بیماری بگو از سقفِ پوشالی
بگو یک عمر از دنیا ندیدی از بلا بهتر

بگو از بی وفائی ها، بگو از ناسپاسی ها
بگو از دردِ بازویت ، بگو از قرصِ خواب آور

بگو از قاب بالاسر ، که باشد عکس آقایم
همان آقا که دیدارش، کند احوالتان بهتر

قسم بر پیکرت بابا، که سوزد روز و شب دائم
دهم من جسم و جانم را، اگر لب تر کند رهبر

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

یکصد و هفتاد و پنج حنجره فریاد
یکصد و هفتاد و پنج پنجره لبخند
یکصد و هفتاد و پنج دانه تسبیح
بسته همه دست‌شان به رشته پیوند
یکصد و هفتاد و پنج کوه دماوند

 

ذکر خدا بر لب‌اند تا به قیامت
آن همه وجدان خوشا و این همه غیرت
عکس امام و پلاک و مُهر و وصیت
بنده دنیا شدند این سو، جمعی
دل نتوانند کند از زن و فرزند

 

بسته مبین دست‌شان پرنده‌ترین‌اند
آینه‌های شهید کشور دین‌اند
اهل جنون‌اند، اهل بیت یقین‌اند
کاش که دلدادگان مصلحت غرب
این همه دستان باز را نفروشند!

 

آب فروشان مباد دین بفروشند
آبروی خلق بیش از این بفروشند
اسب و سوار و لگام و زین بفروشند
یوسف ما را به هند و چین بفروشند
وای که هر کدخدا شده است خداوند!

 

آمده‌اند از مسیر شام غریبان
طبل بزن هان! بگو ببارد باران
گریه کنید ای درخت‌های خیابان
یکصد و هفتاد و پنج ماه درخشان
یکصد و هفتاد و پنج یوسف دربند!


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۸
هم قافیه با باران

این بار علی آمده در صحنه ی پیکار

پرچم بسپارید به بازوی علمدار

 

مرحب شکنی آمده خیبر بگشاید

دروازه به سرپنجه ی توحید رباید

 

از میمنه تا میسره صد مالک و عمار

رنجیده بسی عبدود از ضربه ی کرار

 

قران به سر نیزه خریدار ندارد

با میوه ی ممنوعه کسی کار ندارد

 

با اشعری نفس درِ صلح نجوییم

برچهره ی ابلیس بسی سنگ بکوبیم

 

این گرگ که پوشیده لباس رمه و میش

با همدلی ما نبرد کار خود ازپیش


با نام احد تنگه به تدبیر ببندیم

بر مکر سفیهانه ی ابلیس بخندیم

 

وقت است در این واقعه جبریل بیایید

با نام فتوت غزلی نغز سراید

 

ما مرد جهادیم چه با تیرو چه منطق

در عرصه ی گفتار دلیرانه وناطق

 

گوینده ی حقیم اگر تلخ تر از زهر

باطل بسپاریم به خونخوارگی دهر

 

امر ست که با تیغ زبان نیک بتازیم

با ماه پدیدار بسی موج بسازیم

 

وقت است سیاووش بزند بر دل آتش

با تیر سخن ساز کند چله ی آرش

 

اول قدم لشکر ما قول سدید است

برگردن تهدید شما برق حدید است

 

ما واهمه از حربه ی تهدید نداریم

در شِعب جفا دانه ی امید بکاریم

 

اندیشه ی بمب اتم اندیشه ی خام است

در مکتب ما داشتنش فعل حرام است

 

تاریخ به پیشینه ی این قوم بنازد

دشمن به دلیران وطن نرد ببازد

 

مردی بجز از لشکر توحید نشاید

آزادگی از قبله ی خورشید برآید

 

باید بنویسند در این فصل توافق

کاین ملت آزاده ی سر تا به قدم شوق

 

لبریز عطش هم نفس  رود بتازند

در راه وطن جان وسر خویش ببازند

 

ذلت نپذیرند که از قید رهایند

با رهبر فرزانه ی خود مست ولایند


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران

از لاله‌ها وقتی بلور آب رنگین است
دیگر برایم طعم شور آب، شیرین است

با دستهای بسته در زندان آب افتاد
وقتی دلش را زد به دریا آخرش این است

یعنی هنوز آنها به سر میل خطر دارند
وقتی به پای مردهای مرد، پوتین است

از آب پیغام شهامت می‌رسد بر گوش
فردای با آرامش این خاک تضمین است

شاید پیام لاله‌ها از آب این باشد
تن دادن ماهی به مکر موج ننگین است

ما مرده‌ایم و این خبرها آخرین راه است
چون آخرین راه نجات مُرده تلقین است

کاری که از آنها برآمد، جان‌فشانی بود
کاری که از ما برنیامد... چاره تحسین است


حسین صیامی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۵
هم قافیه با باران
دیروز
بر سینه‌ی دیوارهای زخمی شهر
عکس شهیدان بود
امروز عکس نامزدها
آن عکس‌ها دیروز،
بی جلوه‌های ویژه،
بی‌ژست،
فوری ولی شفاف!
مانند عکس کودکان معصوم
آن عکس‌ها – دامادهای حجله‌ی جنگ و جنون –

آن برگزیده نازنینان
در انتخاباتِ شهادت
با رأی بالای ملائک...
این عکس‌ها امروز اما،
عکس‌های رنگی مات!
این چشم در راهان روز انتخابات!

دنبال آن عکس جوانم
آن عکس خاکی
با آن دو چشم تیر خورده
گیلاس‌های سرخ هم‌زاد
دنبال آن عکس غریبم
آن عکس خاموش
آتشفشان آه
عکسی که در زیر فشار این همه عکس
فریاد دارد می‌زند، فریاد، فریاد
جرم است یا نه،
هر چه بادا باد!
من به شهیدان رأی خواهم داد!

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

دیگر سخن از پلاک و کوله کافی ست

صحبت زخلوص لاله ها حرافی ست

 

این بدعت تازه ایست ما آوردیم

انگار که تکلیف به جا آوردیم

 

از سیرت لاله ها بسی دور شدیم

با رنگ و ریا و کینه محصور شدیم

 

گفتیم که شب تا به سحر ناله کنان

از پیله جدا گشته و پرواز کنان

 

رفتند که سرمست رهایی بودند

دلخسته زآهنگ جدایی بودند

 

شب ها که سخن زحمله ی فردا بود

در ذکر و نماز عاشقان غوغا بود

 

در مسلخ مین و ترکش و خمپاره

با ذکر حسین جسم شان صد پاره

 

گفتیم و نوشیم و سرودیم چه سود

انگار که چون قصه یکی بود و نبود

گفتیم ولی قبیله سر درگم شد

در کوله به جای عاشقی گندم شد

 

آری که چنین بوده و هستند هنوز

از جام ولای عشق مستند هنوز

 

ماییم که در معرکه ی عسر شدیم

مصداق حقیقی لفی خسر شدیم

 

یک شب به هوای کوچشان گریانیم

فردای دگر دوباره سرگردانیم

 

تکلیف نهادند و رهایش کردیم

لبریز فریضه و قضایش کردیم

 

تاکی به ریای خویش دلخوش باشیم

ای کاش که از نسل سیاووش باشیم

 

رفتند که عاشقی رعایت بشود

نی ورد زبان گشته و عادت بشود

 

سر تا به قدم حرف و زبانیم هنوز

با رنگ و ریا در پی نانیم هنوز

 

وقتی که تمام آبرو نان بشود

با هاله حضور ماه کتمان بشود

 

باید زعمل دم زدلیران بزنیم

هرلحظه سری به کوی شیران بزنیم

 

با این همه اسوه کارمان بیداد است

در بغض گلوی کوله ها فریاد است

 

ای کاش هوای سینه طوفانی بود

یا دیده زداغ لاله بارانی بود

 

با سیرت پاکشان صفا می کردیم

بار گنه از شانه جدا می کردیم

 

با کوله و چفیه می توان جاری شد

باید که به کوی عشق و عیاری شد

 

هستند کسانی که رخی تر دارند

باید که پلاک کوله را بردارند

 

آنان که بصیرتی خدایی دارند

دیریست که حسرت رهایی دارند

 

باید به زبان خویش اعجاز کنند

از غربت لاله ها گره باز کنند


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

نیومد، دیر شد، دل بی قراره
یه عمره مادرش چشم انتظاره

یه ظرف آب تو دستاشه، میگه
که بچه م آب بازی دوست داره


شبم تیره س، برام مهتاب آورد
برا مستی شراب ناب آورد

"مرام ساقیا تنهاخوری نیس"
برا زاینده رودم آب آورد


میگن غواص بود و موج ، بردش
میگن یونس شد و شب کوسه خوردش
ننه ش باور نکرد و خاک رو کند
خودش از زیر خاکا در آوردش


علی اکبر رشیده مثل باباش
جوون مو شهیده مثل باباش
یه شو راهی شد و دل زد به دریا
اونُم غواص بیده مثل باباش


یکی ایمون به چشم تر میاره
یکی هی شک به این باور میاره
مو از دریا میام با دست خالی
یکی از خاک، ماهی در میاره


شبیه نور از چاهی دراومد
شتر از کوه با آهی دراومد

کجاس صالح ببینه از دل خاک
صد و هفتاد تا ماهی دراومد


میدونس من بهش وابسته م اومد
شنیده ناتوون و خسته م اومد

پسر میگن عصای دست میشه
سر پیری عصای دستم اومد


جوونم بی هوا برگشته از راه
کنار ماهیا برگشته از راه

علی اکبر فرستادم به جبهه
علی اصغر چرا برگشته از راه؟!


ننه ت یک عمره از خون ، قوت داره
دل خسته تن فرتوت داره
گرفته تنگ خالیت و تو دستش
میگه ماهی مگه تابوت داره؟!


محسن ناصحی

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

در دامن خاک خسته ای غوغا شد
یک دسته کبوتر حرم پیدا شد

پربسته ولی رسیده تا گنبد نور
یلدای قفس به شوقشان فردا شد

در منطق خود نوشت عطار بزرگ
در سیر و سلوکشان خدا معنا شد

برقامت شط لباس ماتم رویید
هرقطره ز شرم گونه ها دریا شد

در خاطر خودکنار ساحل می دید
دست و دل و جان عاشقان اربا شد

وقتی که به ماهشان شرر می بارید
مضمون تمام روضه ها سقا شد

آنگه به دغل کاری کفتار دلان
در چاله ی کینه جسمشان حاشا شد

در گوشه ای از خاک ترک خورده ی شط
یک پرده زکربلای غم اجرا شد

 از روز ازل نوشت بر قامت دل
روزی که سرای عاشقی برپا شد

از جام بلا به کام او خواهم ریخت
آن کس که به بزم عاشقی شیدا شد


مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۶
هم قافیه با باران

در شهر صدای همهمه می آید
از عرش نوا و زمزمه می آید

یک عمر محب فاطمه، سرش چیست؟
در روز عزای فاطمه می آید

****

با رایحه یاس و جنان برگشته
خاکیست ولی از آسمان برگشته

می خواسته مثل مادر خود باشد
در فاطمیه که بی نشان برگشته

****

با نفحه و عود آمده مهمانی
با نور و شهود آمده مهمانی

در فاطمیه ز کوچه های جبهه
یک یاس کبود آمده مهمانی


مهدی چراغ زاده

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران
خبر رسید شهیدی ز خیبر آوردند
دو باره لاله ای از خاک ها در آوردند

خبر رسید و اهالی شهر فهمیدند
که باز لاله ای از دشت پرپر آوردند

دو باره اشک پدر های پیر در خلوت
و مادران همه آهی زدل بر آوردند

دلا بسوز که این مادران پسر ها را
به خون دل همه از آب و گل در آوردند

وبعد این همه آخر ببین جوانی را
برای مادر پیری جوان تر آوردند

برای دختر غمدیده عاقبت بابا
برای خواهر مضطر برادر آوردند

پدر خمید و جوانان شهرمان بر دوش
زقتلگاه طلائیه اکبر آوردند

مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

سیم‌ها خط ارتباطی با آسمانی همیشه لبریزند
از هوایی که پاک و بارانی در شبستان سبز پاییزند

در مسیر اشاره تا خورشید سایه‌ها روز را نمی‌فهمند
موج‌های تبسم دریا خاک روی شهید می‌ریزند

سال‌ها انتظار طولانی در کنار سکوت طوفانی
هم‌نفس با سرور مهمانی در خیال پرنده ناچیزند

نیل سرمست شد به رقص آمد تا ببوسد جلال موسی را
بغض گرداب قصه طغیان کرد در متونی که قصر پرویزند

ماهیانی که تشنه‌ی ماهند در شب جلوه غرق دیدارند
با نسیمی به قله می‌نگرند با نگاهی به اوج برخیزند

صد و هفتاد و پنج پنجره نور بار دیگر از آسمان وا شد
تا زمین پر شود ز عطری که باغ‌ها هم از آن دلاویزند

تا تماشای دلکش بازار خط به خط سیم دلبری وصل است
دست و بال شهید را دیدند بسته در حجره‌ای غم‌انگیزند

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
هم قافیه با باران

لب خندان و چشم بارانی جلوه ی توامان احساس است
آنچه آن لحظه میچکد از چشم ، دانه ی اشک نیست الماس است

کوچه پس کوچه های شهرم را بوی عطر بهار پر کرده
در و دیوارها مزین به شاخه های پر از گل یاس است

بعد یک عمر چشم به راهی ، بعد یک انتظار طولانی
گوش هر مادر شهیدی به تق تق درب خانه حساس است

آی مادر برای تو امروز خبر از درد کهنه آوردم
خبری خاک خورده در اروند خبری که برای تو خاص است

بیست و شش هفت سال قبل از این کربلای چهار بود انگار
-کربلا واژه ای گره خورده به لب آب و دست و عباس است-

دستهای تو را اگر بستند سرشان را به تیغها دادیم
که علف هرزه را علاج آخر تیزی ی تلخ تیغه ی داس است

مادری با دلی که دریایی است میرود در مسیر استقبال
کاروانی رسیده که در آن صد و هفتاد و پنج غواص است


حسن رستگار

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

گفته بودم باز می‌آیید، آمدید آخر پرستوها

آمدید از دور دست اما، خسته و پرپر پرستوها

کوچه در کوچه تمام شهر، کوچتان را حجله می‌بندد
می‌رسد از دوردست اما، دسته‌ای دیگر پرستوها

باز هم رودی پر از پرواز می‌شود بر شانه‌ام جاری
باز هم گم می‌کند چشمم، آسمان را در پرستوها

بال‌هاتان بسته بود اما خط‌شکن بودید و دریا دل
من ولی با دست‌های باز... با نگاهی تر... پرستوها

تشنه‌ام، دلواپسم، تنها، خسته از تکرار ماندن‌ها
از شما امروز می‌خواهم فرصتی دیگر پرستوها
*
نامتان را شیونی کردم، گر چه می‌دانم که می‌ریزد
زیر آوار غزل‌هایم، شانه‌ی دفتر پ ر س ت و ه ا


سید حبیب نظاری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران