هم‌قافیه با باران

۸۳ مطلب با موضوع «شاعران :: حبیب فتحی ـ یدالله گودرزی» ثبت شده است

 می باره یه روز دوباره ،یه صدای بیقرار
روی این سکوت تشنه ،از دل دود و غبار

ماه می شه تُنگِ بلور و سر می ره از آسمون
واژه ها قد می کشن اندازه ی رنگین کمون

چشمای ستاره ها برق می زنن ، آبی می شن
ابرایی که گم شدن دوباره آفتابی می شن !

اون بهار اگه بیاد ماهیا بال در می آرن
گُلا آواز می خونن ، فرشته ها چش می ذارن

کار ما اینه همیشه تا ظهورِ اون بهار
انتظارو انتظار و انتظار و انتظار….

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

با من بگو که همرهِ من پیر می شوی
یا آنکه بینِ راه، ز من سیر می شوی؟!

ای ماهِ دوردستِ من، ای ماهیِ گُریز!
کی در میانِ بِرکه به زنجیر می شوی؟!

چون چکه ای ز نور، درآیینه می چِکی
آنگاه مثلِ آینه تکثیر می شوی

رویای صادقی که سرانجام می رسی
یک خوابِ عاشقانه که تعبیر می شوی

چین می خورَد نگاهِ غم انگیزِ آینه
وقتی ز دستِ آینه دلگیر می شوی

می روید ازکویرِگلویم، گُلی کبود
وقتی شبیهِ بُغض، گلوگیر می شوی !

دست ازفریب وفاصله بردار، خوبِ من !
داری برای خوب شُدن دیر می شوی..!

یدالله گودرزی

۲ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۸:۱۹
هم قافیه با باران

 زمانه شعله ور می شـد،زمیـن و آسمان می سوخت
شب از تنهایی خود ،کهکشان در کهکشان می سوخت

چنان در معـرض دریای آتش ، عاشـقان بودنند
که از هُرم نگاه عشق، مغز استخوان می سوخت

چنان می سـوختم در خـود که در آن بـرزخ وحشی
عرق می ریخت روح من ، زبانم در دهان می سوخت

در آن شب، گیسوان آتش از عمق سیاهی ها
رها می گشت در باد و تمام گیسوان می سوخت

چه شب ها شانه هایـت، تکیه گاه غـربت مـن بود
میان شعله ها،آن شانه های مهربان می سوخت

عطـش بود و غریبـی بود و آتش در میان می ریخت
تمام من، تمام من در آن شب بی امان می سوخت !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم
آه… ای خفته که من چشم به راهت دارم

خانه ام ابری و چشمان تو همچون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم

کم برای من از این پنجره ها حرف بزن!
من بدون تو از این پنجره ها بیزارم

این که شیرین شده غم خوردن من نیست عجیب
که از اندوهِ نگاهی عسلی سرشارم

جان من هدیه ی ناچیزی ست تقدیم شما
گرچه در شأن شما نیست همین را دارم

کاش می شد که در این خانه شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوبترین! بگذارم

من که تا عشق تو باقی ست زمینگیر توام
لااقل لطف کن از روی زمین بردارم!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

روح تنهای تورا آینه دارم ای خاک!
پیشِ آیینه ی تو مثلِ غبارم ای خاک!

وسعتِ شرقی تو دشتِ شقایق شده است
دوست دارم که براین دشت ببارم ای خاک

همه ی سعی من این است دراین قحطیِ عشق
که تورا سبزتر ازقبل بکارم ای خاک!

در دلت-این تپشِ نبضِ زمین- خیمه زده است
ریشه های کُهنِ ایل وتبارم ای خاک

آرزو می کنم ای بسترِیارانِ شهید
لحظه ی مرگ تو باشی به کنارم ای خاک!

تو همه دار و ندارِ دلِ تنهای منی!
گرچه حتی وجبی از تو ندارم ای خاک!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

ای در وجودت چشم عالم مات و مبهوت
دنیا فدای غمزه های چشم و ابروت!

آمیزه ای از انبه و موز و انار است
طعم لبان تو که دارد رنگ شاتوت!

بر گیسوی کشمیری ات پیچیده ای باز
شال کرشمه از حریرستان لاهوت!

بگذار تا آخر دنیا بخوابم
در سایه سار پربهار باغ لیموت!

گشتم ولی مثل تو را پیدا نکردم
در هندوچین و قندهار وبلخ و بیروت!!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

شب تراوید از نگاه تو، آسمان شد از تهی سرشار
شب به چشمانم هجوم آورد، شد به روی شانه ام آوار

از فراسوهای ناپیدا آمدند اشباحِ هول آور

سرکشید از پشت سر، سایه، قد کشید از روبه رو دیوار

بی تو در اوج غریبی باز قصه ی دیرینه شد آغاز

این منم از بی کسی رنجور، این منم از عاشقی ناچار

این منم تنهاترین عاشق، بازگشته از کنار تو

ای نشان بی نشان ای عشق، ای بهار جاودان ای یار!

بی تو در این چرخه ی تکرار بر مدار خویش می گردم

گشته ا م از زندگانی سیر، گشته ا م از آسمان بیزار

حجم شب بر دوش من مانده ست، شب مرا تا تیرگی خوانده ست

پس بیا ای روشنا! شب را از نحیفِ شانه ا م بردار!

این که گفتم شب ترین شب بود، قصّه ی یلداترین شب بود

چشم های خسته خوابیدند، من ولی در طولِ شب بیدار…

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

کرگدن پوستی از وحشتِ سرما دارد
کرگدن چشم به سرسختیِ فردا دارد!

می کشد طالعِ تنهاییِ خود را بر دوش
گرچه انگار تنی سخت شکیبا دارد

کرگدن بُهتِ زمان است که با اندوهش
روی پیشانیِ تبدارِ زمین جا دارد

توی یک دشت که از هر هَیَجانی خالی است
کرگدن، کوهتر از کوه، تماشا دارد!

کرگدن این مَنِ تنهاست که در چشمانش
بُغضِ یک نسل فروریخته را می بارد…!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

غزل مثل تو رنگین است ای یار
عسل مثل تو شیرین است ای یار!

مرا از راهِ دینداری به در برد
عجب چشمِ تو بی دین است ای یار!

نگاهِ تو صراطِ مستقیم است
و دینِ عاشقان این است ای یار!

ندارد طاقتِ روی تو دیدن
سَرِ آیینه پایین است ای یار!

کنارِ خیمه ی امنِ نگاهت
بساطِ عیش تامین است ای یار

خدا عشقِ تورا ازما نگیرد
زبانم مرغِ آمین است ای یار!

لّری می گویم و ساده که بی تو
دلِ من تا ابد خین است ای یار!!

یداللَّه گودرزى

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

آیینه ها وقتی که مارا یار بودند
دلهای ما هم خالی از زنگار بودند...

این دستها از دوستی گر می گرفتند
این چشمها در حسرت دیدار بودند

آن روز های خوب رفتند و گذشتند
آن دوستی هایی که بس پربار بودند

این دوستان این نا رفیقان هیاهو
برشانه ام سنگینی آوار بودند

وقتی به سوی آسمان پر می گشودم
آنها برایم حالت دیوار بودند

من گل نبودم تا سزای خار باشم
آنها ولی چون بوته های خار بودند....!!

آری ! تمام عمر یارانی از این دست
افسوس در این دور و بر بسیار بودند!!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۹
هم قافیه با باران
این کیست این بیکرانه؟ این مرد تنهای تنها
می آید از سمت ابهام، می آید از سمت رؤیا

یک کوفه غربت به دوشش، یک بافه محنت به دستش
بر شانه های ستبرش، زخم خیانت شکوفا

در لحظه های عبادت، پروانه های قنوتش
پر می گرفتند آرام، تا آن سوی آسمانها

می رفت سوی یتیمان، با دستهای پر از نان
در چشمهای زلالش، بی تابی شرم پیدا

آیینه آسمان بود، تصویری از کهکشان بود
آن بی نشان مثل صحرا، آن بیکران مثل دریا

عقل از تحیر زمین خورد، منطق به بن‌بست برخورد
شب پیش چشمانش افسرد، او کیست آیا؟ خدایا

هرگز کسی در دو عالم، در این جهان پر از غم
این گونه چون او نبوده است، تنهای تنهای تنها

یداللّه گودرزی
۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۹
هم قافیه با باران
اول از خوبی ، خطابم می کند
بعد با یک “نه ” جوابم می کند !

جُرعه جُرعه جُرعه می بخشد به من
مست می سازَد ، شرابم می کند

خشت خشتِ جان من در دستِ اوست
زیرِ پای خود خرابم می کند

قطره ، قطره ،آبرویم می بَرَد
از خجالت گاه آبم می کند

تا که گیسو می سپارَد دستِ باد
مو به مو دارد عذابم می کند

پرسشی همواره در ذهن ِ من است
می رود یا کامیابم می کند؟!

کاش می دانستم این حوّاصفت
داخلِ آدم حسابم می کند !

باغبانِ کاشیِ روح ِ من است !
می بَرَد قمصر ، گلابم می کند

شب ، حضورِ مبهمِ گیسوی اوست
بر مدارِ شب، شهابم می کند

عاقبت با تابشِ چشمانِ خویش
ذرّه ، ذرّه، آفتابم می کند !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
هم قافیه با باران

ای تمام رودهای جاری از دستانِ تو
زردیِ رویِ جهان و زعفرانستانِ تو

آتش تو در جمودِ ذات اشیا شعله زد
زندگی بخشید برباغ جهان، باران تو

در حریق سبز جنگل رفت ابراهیمِ گل
شد گلستان در گلستان جنگل از فرمان تو!

ازسماع ناتمامش نور می بارد هنوز
هست خورشیدِ سخاوتمند دست افشانِ تو

آسمانها و زمین آیینه زارِ حیرت است
برگ سبز کوچکی کافی ست بر برهان تو

آفرینش با تمام وسعت  افلاکی اش
هست یک دامن نیاز و دست بر دامان تو

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

دستم به تو نمی رسد ای لیموی بمی!
گاهی برای دیدن و چیدن چرا کمی؟!

گرچه همیشه چشم تو لبخند می زند
خفته در انتهای نگاهت ولی غمی

ای حلقه ی میانی انسان ـ فرشتگی
ّ تو مرمر روان و بلور مجسمی!

بی شک گلی بدون تو خندان نمی شود
مثل نفس برای شکفتن دمادمی

باید تو را دوباره نوشت و دوباره خوانْد
ّ تو قصه ی هبوط دل انگیز آدمی

گاهی ولی شکسته تر از گیسوان خود
َ مثل کلاف زندگی ام گنگ و درهمی...!

شهاب گودرزی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

من مانده‌ام شکسته و پر بسته٬ در ابتدای راه تو ای تنها
تـنـهاتـر از نــگــاهِ تـوام امــروز٬ تـنـهاتـر از نـگاهِ تـو ای تنـها

این آسمان٬ زلالی دستانت٬ باران٬ شکوهِ شرقی ِ چشمانت
جز اشک‌های ساده‌ات اما چیست٬ در این میان گواه تو ای تنها؟

ای عصمتِ اصیل ِمعمایی٬ نیلوفر شبانه‌ی بودایی
جز عشق ِ بی‌دریغ چه بود آیا٬ پیش خدا گناه تو ای تنها؟

رفتی و در ادامه‌ی راه تو٬ باران گرفت و آینه‌ها تر شد.
رفتی و در مقابل من جا ماند٬ چشمان سر به راه تو ای تنها

گر برق عشق چهره برافروزد٬ چشمی به داغ های دلت دوزد
ترسم تمام آینه‌ها سوزد٬ از شعله‌های آه تو ای تنها

من مانده‌ام شکسته و پر بسته٬ در ابتدای راه تو ای تنها…

دکتر یداله گودرزی

۱ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

می ‏آید آن مردی که با خود آسمان دارد
در دستهایش دانه‏ های کهکشان دارد

او را هزاران نام شفاف و درخشان است
هر بیکران روشنی از او نشان دارد

خورشید، این آیینه ی نورانی فردا
نام بهار آیین او را برزبان دارد

بر زخمهای کهنه ما می ‏نهد مرهم
او که نگاهی از حریر و پرنیان دارد

آیینه ‏ای از مخمل و ململ به دوش اوست
پیراهنی از نازکای ارغوان دارد

از متن رویاگون این راه پر از ابهام
می‏ آید آن مردی که با خود آسمان دارد


یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران
کجایی اى ستون آسمانها تکیه گاه تو
فضای عرش و فرش و کهکشانها خاک راه تو

خلایق، شب به شب، حیران ز خال رویت اى خورشید!
ملایک، صف به صف، رقصان به گرد روى ماه تو

دو ابروى تو شاهین وزین خلقت است آرى!
جهان، میزان شده از قاب قوسین نگاه تو

سپیده از سپیداى نگاهت رنگ می گیرد
و شب آغاز می گردد ز گیسوى سیاه تو

“شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل”
کجا دست نجاتى هست جز دست پناه تو؟!

تو آن خورشید رخشانى که بر این آستان هر روز
تمام آفرینش می گذارد سر به راه تو!

یدالله گودرزى
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران
به خواب پناه می برم

کاش مرا ببَرَد
یا تو را بیاوَرَد !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۹
هم قافیه با باران

با نسیم تو
سنگ ، شاعر است
کوه، رودی استوار
رود
یک سرود
سرو ، مصرعی بلند
آسمان
یک سروده ی سپید
هر پرنده ، واژه ای ست

در میان این ترانه های رنگ رنگ
این چکامه های نوبر و قشنگ
من
مثل یک علامت ِ تعجبم !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
شب در سکوتِ آینه آشوب می کنی
حالم بد است، حالِ مرا خوب می کنی

بیدار می کنی تو گلوی پرنده را
هاشور می زنی به لبم طرحِ خنده را

من بُهتِ سرد و ابریِ یک آه ممتدم
در درّه ی عمیقِ نگاهت مردّدم!

لبخند را به روی لبم قاب می کنی
رسمِ قدیمِ آینه را باب می کنی

ماه از لبانِ شیری تو آب می‌خورَد
صدها ستاره بر تنِ تو تاب می خورَد!

عالَم برای خواندنِ تو گوش می شود
شب پیشِ چشم های تو خاموش می شو!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران