هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

کُنون پرنده ی تو ـ آن فسرده در پاییزــ
به معجزه ی تو بهارین شده ست و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیّتِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مُدام در پاییز

شده است از تو و حجمِ متین تو پُربار
کنون نه تنها بیداری ام، که خوابم نیز!

چگونه من نکنم میل بوسه در تو، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمامِ جهانم زند صَلای ستیز

شکسته ام از پسِ خود تمامِ پُل ها را
من از تو باز نمی گردم ای دیار عزیز

حسین منزوى

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
هم قافیه با باران

بیا ، مرو ز کنارم ، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی ؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم

به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن
زچشم های من این توتیا که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من ؟ مکن بی من
به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم

ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

ﺧﯿﺎﻝ ﺧﺎﻡ ﭘﻠﻨﮓِ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎﻩ ﺟﻬﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣـﺎﻩ ﺭﺍ ﺯِ ﺑﻠﻨﺪﺍﯾﺶ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﭘﻠﻨﮓِ ﻣﻦ ـ ﺩﻝ ﻣﻐﺮﻭﺭﻡ ـ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﺩ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ـ ﻣﺎﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻦ ـ ﻭﺭﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﮔﻞ ﺷﮑﻔﺘﻪ ! ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ، ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻟﺤﻈــﻪ ﺩﯾـــﺪﺍﺭﺕ
ﺷﺮﻭﻉ ﻭﺳﻮﺳﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺧﻄﯿـﻢ ﺁﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺯﯾــﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﻫﺮﺩﻭ ﺑﺎﻭﺭﻣﺎﻥ ﺯ ﺁﻏـﺎﺯ ، ﺑﻪ ﯾﮑﺪﮔــﺮ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﻞ ﻣﺮﺩﻩ ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﺸﺪ ﺍﻣّﺎ
ﺑﻬﺎﺭ ﺩﺭ ﮔﻞ ﺷﯿﭙـﻮﺭﯼ ، ﻣﺪﺍﻡ ﮔﺮﻡ ﺩﻣﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭ ﻋﻤﺮﻡ ، ﺷﺮﻧﮓ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﻣﻦ
ﻓﺮﯾﺒﮑــﺎﺭ ﺩﻏﻞﭘﯿﺸﻪ ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ‌ ﺍﺵ ﻧﺸﻨﯿـﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﭼﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷـﺖ ﻏﻢﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ، ﮐﻪ ﮐﺮﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ
ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻗﻔﺲ ﻣﯽﺑﺎﻓﺖ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺑﻮﺩ ...

ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭﯼ

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

ای ریخته نسیم تو گل های یاد را
سرمست کرده نفخه ی یاد تو باد را

افراشته ولای تو در هشت سالگی
بر بام آسمان علم دین و داد را

خورشید فخر از آن بفروشد که هر سحر
بوسیده آستان امام جواد(ع) را

خورشید بی غروب امامت که جود او
آراسته است کوکبه ی بامداد را

جود و سخا جواز تداوم از او ستاند
تقوا از او گرفت ره امتداد را

آن سر خط سخا که به جود و کرم زده
بر لوح آسمان رقم اعتماد را

بیرنگ کرده بددلی دشمنان او
افسانه ی سیاه دلی های «عاد» را

*

تنگ است دل به یاد امام زمان، مگر
بوییم از امام نُهم عطر یاد را

وقتی که نیست گل ز که جوییم جز نسیم
عطر بهارِ وحدت و باغِ وداد را؟
*
جز آستان جود و سخایت کجا برم
این نامه ی سیاهِ گناه، این سواد را؟

بی یاری شفاعت تو چون کشم به دوش
بار ثواب اندک و جرم زیاد را؟
*
خط امان خویش به ما ده که بشکنیم
دیوارِ امتحانِ غلاظ و شداد را

ای آنکه هرگز از درِ جودت نرانده ای
دلدادگان خسته دلِ نامُراد را

بگذار تا به نزد تو سازم شفیع خود
جدت امام ساجد زین العباد را

تا روز حشر یار غریبی شوی که بست
از توشه ی ولای تو زادالمعاد را

حسین منزوی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

نسیم خوش‌خبر!
از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر!
از بوی پیرهن چه خبر؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری،
گل قاصد!
برای من چه خبر؟

به‌رغم خسرو
از آن شه‌سوارِ شیرین‌کار
برای تیشه‌زن خسته -کوه‌کن- چه خبر؟

پرندگانِ پر و بال‌تان نبسته هنوز!
از آن سوی قفس
از باغ
از چمن چه خبر؟

به گوشه‌ی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟

نشسته در رهت ای صبح! چشم شب‌زده‌ام
طلایه‌دار!
ز خورشید شب‌شکن چه خبر؟

بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق!
همیشه رفتن و رفتن
ز آمدن چه خبر؟

به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست؟
از آن نافه‌ی ختن چه خبر؟

جدا از آن بر و آن دوش
سردی ای آغوش!
از آن بلورِ گدازان به نام تن چه خبر؟

برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه!
از آن تمام‌زن چه خبر؟

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

درون آینۀ روبه‌رو چه می‌بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی

تویی برابر تو ـ چشم در برابر چشم ـ
در آن دو چشم پر از گفت‌وگو چه می‌بینی؟

تو هم شراب خودی هم شرابخوارۀ خود
سوای خون دلت در سبو چه می‌بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای
میان همهمه و های و هو چه می‌بینی؟

به دار سوخته این نیم‌سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو چه می‌بینی؟

در آن گلولۀ آتش‌گرفته‌ای که دل است
و باد می‌بردش سوبه‌سو چه می‌بینی؟

حسین منزوی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده , تا ببارم بر عطش‌هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت

خیالی، وعده‌ای،‌وهمی، امیدی،‌ مژده‌ای،‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو،‌ بارم ده به دنیایت

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت, 

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه 
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت !

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی 
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت  

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد 
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت  

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان 
که کامل می شود با نیمه ی خود، روح تنهایت

حسین منزوی
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

سیاه و سرد و پذیرنده ، آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ، آفتاب منی

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی...

حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا می کرد
که بادبادک خورشید را، هوا می کرد

کسی- سبک تر از اندیشه ای- که چون می رفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا می­ کرد

به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمن غرق گل، صفا می ­کرد

کسی که دفتر عمر مرا، به هم می ­ریخت
و برگ­های نشان خورده را جدا می ­کرد

دلم به وسوسه ­اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه ی تردید ، پا به پا می­ کرد:

مگر نه کودکی­ ام، راهکوب پیری بود
که زابتدای سفر، مشق انتها می­ کرد؟!

کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا، مشت بسته، وا می­ کرد؟!

بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا می کرد

«که می­ گرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می کرد

ترا به کینه چه دینی است؟ کاش می­آمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا می ­کرد
 
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزه­ ای، مار را، عصا می ­کرد

حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من درهستی ام پیچیده می آیی
گیرم که ازتو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه

حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم

 ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
 امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟

ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
 دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم

 ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
 از نیمه های خویش دور افتادگانیم

 با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم

 چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
 مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم

 سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
 ما وارثان کاسه های شوکرانیم

 یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم

افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند
 ما عاشقان کوچک بی داستانیم

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
 مرا باران صدا ده تا ببارم بر عطش هایت

 مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
 مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
 به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت

 کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
 کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت

 خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
 به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت

 اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
 نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
 
 که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

 اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
 کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

 کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
 شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

 کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت

 مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
 که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

ای یاد دور دست ، که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز...

ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است

ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز
بر جبین شب علامت های طغیان دیده است

جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر
در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است

لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش
زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.
آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.

هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال
پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است

ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،
آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است

گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.

باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده
دست شب آغشته با خون خروسان دیده است

حسین منزوی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین!
وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین!

ای از ازل نوشتِ سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین

هم جان فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین

از امن و عافیت، به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه ی جدت جدا، حسین

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته ی شیر خدا، حسین

یک کاروان اسیر، به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین

شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خون بها، حسین

در پیش روی سبّ و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جِدا، حسین
*
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوک عزا، حسین

حتا کویر تف زده را، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین

سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا»، حسین

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
*
«آزاده باش، باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین

کز بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
*
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۰
هم قافیه با باران

چشمـــان تـــو که از هیجان گریـه می کنند    
در مـن هـــزار چشـــم نهـان گریه می کنند

نفریــــن بـه شعـر هایـــم اگر چشم های تو
اینگونــــه از شنیدنشــــان، گریه می کننـد

شایـــــد کــه آگهنــــــد ز پـایـــان مـاجــــرا
شایـد بـرای هــر دومــــان گریـه می کنند!

بانـــوی مـن! چـگـونــــه تسلایتــــان دهم؟
چـون چشـم هـای باورتـان گریــه می کننـد

پـر کرده کیسـه هـای خود از بغـض رودها
چـون ابرهـای خیـس خـزان گریـه می کنند

وقتی تو گریه می کنی ای دوست!  در دلم
انگــار ابـر هــــای جهـــان گریــه می کنند

انگـار بـا تـــو، بــار دگـــر، خواهــران من
در ماتــــم برادرشـــــان گریـــــه می کننـــد

در ماتــــم هـــزار گــــل ارغـــــوان مگــــر
بـا هـــم هزار سرو جـــوان گریــه می کنند

انگـــار عـاشـقـانـــه تـریـن خاطــرات مــن
همـراه بـا تــو مویـه کنـــان گریـه می کنند

حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تــو زمیــن و زمـــان گریـه می کنند

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۲
هم قافیه با باران

ای مرگ بی مضایقه بر عاشقان زده!
تیغ جنون کشیده و بر خیل جان زده!

صیاد بی رعایت دشت تهی شده!
گلچین بی عنایت باغ خزان شده!

ای سنگ تو شکسته سر سروران همه
تا از کمین کینه ره کاروان زده!

ای میزبان خوان دغل! ای ز روی مکر
زهر هلاک در عسل میهمان زده!

از قتل عام لاله و گل، غارت چمن
داغ همیشه بر جگر باغبان زده!

در خورد هیمه دیده، بسی بید پیر را
اما تبر به ساقه ی سرو جوان زده!

دزد چراغ داری و کالا گزین بری،
آری، نه دزد ناشی بر کاهدان زده


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

مرا با خاک می‌سنجی، نمی‌دانی که من بادم
نمی‌دانی که در گوش کر افلاک، فریادم

نه خود با آب کوثر هم سرشتم، نز بهشتم من
که من از دوزخم، با آتش نمرود، همزادم

نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم
که از قید مصب و بستر و سرمنزل آزادم

گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم
فرو مانده است عقل مدعی، در کار ابعادم

برای شب شماری، چوب خط روزها، کافی است
جز این دیگر چه‌کاری هست با ارقام و اعدادم؟

به‌جای فرق خود بر ریشه خسرو زنم تیشه
اگرچه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم

گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فرو ریزم
به حیرت مانده حتی آنکه افکنده است، بنیادم

همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ
اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم

به زخمی مرهمم کس را و زخمی می‌زنم کس را
شگفت آور ترینم، من چنینم: جمع اضدادم!

حسین منزوی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

بی‌عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است

با رفتن تو در دل، سر باز می‌کند، باز
آن زخم کهنه‌یی که، در حال التیام است

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق
بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است

از تازیانه‌ها نیز، سر می‌کشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره، رام است

زیباتر از نگاهت، نتوان سرود شعری
شعر تو، شاعر من! کامل‌ترین کلام است

وقتی تو رخ بپوشی، در این شب مضاعف
هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است

خواهی رها کن اینجا، در نیمه راه ما را
من با تو عشقم اما، ای جان علی‌الدوام است

آری تو و صفایت! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت، این آخرین سلام است

می‌نوشم و سلامم همچون همیشه با توست
ور شوکرانم اینبار، جای شکر به جام است


حسین منزوی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران

زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس، زن نیست
وگر زن است، پسندیده‌ی دل من نیست

زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی
به بی‌نیازی بی‌زینتی، مزین نیست

تراز و طرح و تراشش نیامدم به نظر
اگر تلألؤ جانی، چو تو در آن تن نیست

«نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند»
چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست

گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو
یکی به سفره‌ی گل‌های سرخ ارژن نیست

به‌طرف دامن حور بهشت، گو نرسد
اگر هر آینه دست منت به دامن نیست

مرا به دوری خود می‌کشی و می‌گذری
بدان خیال که خون منت به گردن نیست؟
 
نگاه دار دلم را برای آنچه درو است
که ساغر غم تو، در خور شکستن نیست

به خون خود، خط برهان نویسمت اینبار
اگر هر آینه عشق منت، مبرهن نیست

چه جای خانه بی‌خانمانی‌ام؟ بی تو،
چراغ خانه خورشید نیز، روشن نیست

طنین نام تو پیچیده است در غزلم
وگرنه شعر من این گونه خود، مطنطن نیست

حسین منزوی

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران