هم‌قافیه با باران

۶۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سیمین بهبهانی» ثبت شده است

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

خرمن زلف من کجا؟ شاخه یاسمن کجا؟

قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا؟

صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من

سبزه ی عارضم کجا؟ خرّمی چمن کجا؟

لاله و من چه نسبتی؟ ساغر او ز می تهی

ساق فریب زن کجا؟ ساقی سیمتن کجا؟

غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته ام

گرمی بوسه ام کجا؟ سردی آن دهن کجا؟

نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری

در نگهم ترانه ها ٬ در نگهش سخن کجا؟

بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!

نرمی پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟

این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی

دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟

می روی و خطاست این ٬ شیوه ی نابجاست این

قهر ز من چه می کنی؟ بهر تو همچو من کجا؟


سیمین بهبهانی

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را
 
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
 
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا
 
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را
 
من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
 
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
 
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
 
می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
 
از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا .
 
 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

من اگــر مرد بودم،
دست زنی را میگرفتم...
پا به پایش فصل ها را قدم میزدم
و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا
از هیچ چیز نترسد!
شما زن ها را نمی شناسید!
زن ها ترسو اند
زن ها از همه چیز می ترسند
از تنهایی
از دلتنگی
از دیروز
از فردا
از زشت شدن
از دیده نشدن
از جایگزین شدن
از تکراری شدن
از پیر شدن
از دوست داشته نشدن
و شما برای رفع این ترس ها،
نه نیازی به پول دارید
نه موقعیت
و نه قدرت...
نه زیبایی
و نه زبان بازی!!!!!
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!
کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!
تقصیر شما بود که زن ها آن قدر عوض شدند...
وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت،
زن ها عوض شدند!
آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند
آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن 
را،
با جراحی پلاستیک تاخت زدند
و ترس از تنها نشدن را 
با بچه دار شدن،... وَ وَ وَ...
عشق ورزیدن و عاشق کردن
هنر مردانه ای ست...
وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،
" تعادل دنیا به هم می خورَد "

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم


خیالت گر چه عمری یار من بود

امیدت گر چه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم


چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم


دل دیوانه را دیوانه تر کن

مرا از هر دو عالم بی خبر کن

دل دیوانه را دیوانه تر کن

مرا از هر دو عالم بی خبر کن بی خبر کن

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم

خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،

کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش

حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام

که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

 

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

زندگی را ورق بزن...

هر فصلش را خوب بخوان...

با بهار برقص...

با تابستان بچرخ...

در پاییزش عاشقانه قدم بزن...

با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...

زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت 

می گوید.

مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذارى...


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

 ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
 بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
 ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق 
 از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند 
مجمر تو را کجا شد و خکستر تو کو ؟
 آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
 سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
 ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
 آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو 
سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان 
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من 
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین !‌ درخت عشق شدی پک سوختی
 اما کسی نگفت که خکستر تو کو ؟


سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود 
بازش هزار راز نهان در نگاه بود 
 عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او 
 در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود 
 آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش
 گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود 
پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد 
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود 
 از آشتی نبود فروغی بهدیده اش 
 این آسمان ،‌ دریغ ! ز هر سو سیاه بود 
بر دامنش نشستم و ، دورم ز خویش کرد 
قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود 
از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

سال ها پیش از این ، فرشته ی من 
بند بر دست و مهر بر لب داشت 
 در نگاه غمین دردآمیز 
 گله ها از سیاهی شب داشت 
سال ها پیش از این ، فرشته ی من 
 بود نالان میان پنجه ی دیو 
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
 دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را 
 نیزه در سینه و گلو کرده 
 مشتی از خون او به لب برده 
 پوزه ی خود در آن فرو کرده 
زوزه از سرخوشی برآورده 
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست 
 وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا 
راحت جان و مایه ی هستی ست 
زان ستم های سخت طاقت سوز 
 خون آزادگان به جوش آمد 
 ملتی کینه جوی و خشم آلود 
تیغ بگرفت و در خروش آمد 
مردمی ، بند صبر بگسسته 
 صف کشیدند پیش دشمن خویش
 تا سر اهرمن به خک افتد 
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
 نوجوان جان سپرد ومادر او 
 جامه ی صبر خویش چک نکرد 
 پدرش اشک غم ز دیده نریخت 
بر سر از درد و رنج خک نکرد 
همسرش چهره را به پنجه نخست 
 ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست 
 زانکه دانسته بود کاین همه رنج 
پی آزادی فرشته ی اوست 
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو 
ناله از فرط ضعف بر نکشد 
 لیک زنهار !‌ ای جوانمردان 
که دگر دیو تازه سر نکشد


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ 
 بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
 چیست این اشتیاق سرکش و گنگ 
 در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
 چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب 
چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز 
بر لبان درشت وحشی ی تو 
 گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست 
 لیک در دیده ی تو لبخندی ست 
 که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست 
شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق 
از لب یار شوخ دلبندش
 شور دارد ، چو بوسه ی مادر 
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ 
نگهی سخت ‌آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته 
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس !‌ می دانم 
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت 
از رخم نقش مهر می خوانی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
 گویی گل شکفته ی دنیایی
 گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم 
 گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
 گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
 تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید 
 ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
 چون روی نغز طفل تو ، ایا کس 
کی دیده نو بهار تماشایی؟
 ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
 از جسم و جان و راحت خود کاهی
 تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید 
 خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
 گفتم ز لطف و مرحمتت اما 
آراسته به لطف نه تنهایی
 در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت 
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
 چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
 در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما 
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد 
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
 هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت 
 تقوای مرمی ،‌دم عیسایی
 چونان سخن سرای هنرمندت 
طوطی ندیده کس به شکرخایی 
 استادتو ، به داتش همچون آب 
 ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت 
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
 این سان که در جبین تو می بینم 
 کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
 در کار خویش ، آگه و دانایی
 ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
 بند نفاق پای تو می بندد 
این بند رابکوش که بگشایی
 ننگ است در صف تو جدایی ، هان 
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی
 تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
 تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

 مرا زین چهره ی خندان مبینید 
که دل در سینه ام دریای خون است 
 به کس این چشم پر نازم نگوید 
 که حال این دل غمدیده چون است 
 اگر هر شب میان بزم خوبان 
به سان مه میان اخترانم 
به گاه جلو و پکوبی و ناز 
اگر رشک آفرین دیگرانم 
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف 
 چو دست من ،‌ گل مریم ندارد 
اگر این ناخن رنگین و زیبا 
 ز مرجان دلفریبی کم ندارد 
 اگر این سینه ی مرمرتراشم 
 به گوهرهای خود قیمت فزوده 
اگر این پیکر سیمین پر موج 
 به روی پرنیان بستر ، غنوده 
اگر بالای زیبای بلندم 
 به بالا پوش خز ، بس دلفریب است 
میان سینه ی تنگم ، دلی هست 
 که از هر گونه شادی بی نصیب است 
مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن 
 نه آزادی نه استقلال دارم 
 مرا این عیش ، از اندوه خلق است 
 ولی آوخ زبانی لال دارم 
نه تنها مرکب و کاخ توانگر 
 میان دیگران ممتاز باید 
 زن اشراف هم ملک است و این ملک 
ظریف و دلکش و طناز باید 
مرا خواهد اگر همبستر من 
 دمادم با تجمل آشناتر 
 مپندار ای زن عامی مپندار 
مرا از مرکب او پربهاتر 
چه حاصل زین همه سرهای حرمت 
که پیش پای کبر من گذارند ؟
 که او فردا گرم از خود براند 
مرا پاس پشیزی هم ندارند 
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست 
 که زرین قفل او یا آهنین است 
 نگوید مرغک افتاده در دام 
 که بند پای من ، ابریشمین است 
 مرا حسرت به بخت آن زن اید 
 که مردی رنجبر همبستر اوست 
 چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست 
 که همکار و شریک و همسر اوست 
تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه 
 چراغی هم به راه من فراگیر 
نیم بیگانه ، من هم دردمندم 
 دمی هم دست لرزان مرا گیر


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

 نیمی از شب می گذشت و خواب را 
 ره نمی افتاد در چشم ترم 
جانم از دردی شررزا می گداخت 
خار و سوزن بود گفتی بسترم 
بر سرشکم درد و غم می بست راه 
می شکست اندر گلو فریاد من 
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود 
 در کنارم کودک نوزاد من 
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش 
 بر لب و بر گونه و سیمای او 
نقش یاران را کشیدم در خیال 
تا مگر یابم یکی مانای او 
شرمگین با خویش گفتم زیر لب 
 با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
 وز چه کس نالم که عمری رنج او 
 یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش 
 همچو خود آلوده دامانش کنم 
ننگ او هستم من و او ننگ من 
 ننگ را بهتر که پنهانش کنم 
 با چنین اندیشه ها برخاستم 
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم 
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم 
 در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را 
 با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد 
 لرزه بر اندام من ، سیماب وار 
طفل را افکندم و بگریختم 
دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار 
روز دیگر کودکی بازش خبر 
 می کشید از عمق جان فریاد را 
 داد می زد : ای ! فوق العاده ای
خوردن سگ ، کودک نوزاد را


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

در پس آن قله های نیلفام 
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود 
 همره حزن و سکوت و خامشی
 راست گویی در افق گسترده اند 
 مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید 
 روز و شب در یکدگر آمیختند 
آتش انگیزان مرموز سپهر 
هر کناری آتشی انگیختند 
 ابرها چون شعله ها و دودها 
سر به هم بردند و در هم ریختند 
 می رباید آسمان لاله رنگ 
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار 
 می فروشد نازها بر مشتری 
بی خبر از ماجرای آسمان 
 می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون 
ایستاده در شعاع سرخ رنگ 
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ 
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر 
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ 
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها 
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام 
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است 
قاصد آرامش و صلح و صفاست 
 گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست 
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ،‌ هرچه نور 
اوست 
 آری اوست 
 ای او ... خداست


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

در پهن دشت خاطر اندوهبار من 
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است 
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام 
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است 
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف 
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است 
در دورگاه تار و خموش خیال من 
این برف سال هاست که گسترده دامن است 
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق 
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست 
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او 
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست 
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست 
 این دشت سرد غمزده را آفتاب کن 
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز 
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

همراز من !‌ ز ناله ی خود هر چند 
 چشم تو را نخفته نمی خواهم 
یک امشبم ببخش که یک امشب 
نالیدن نهفته نمی خواهم 
 بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم 
امشب طریق ناله بیاموزم 
تب ، ای تب !‌ از چه شعله کشی در من ؟
آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ 
 من رنگ بازم و تو نمی بازی
 مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن 
 بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن 
عمری به سر رسید ، سراسر رنج 
حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ 
امشب اگر دو دیده فرو بندم 
 از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ 
 این شوخ چشم دختر گل پیکر 
فردا که را خطاب کند مادر ؟
راز درون تیره ی من داند 
 این سایه یی که بر رخ دیوار است 
 این سایه ی من است و به خود پیچد 
 او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیما است 
 آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست 
 وان گیسوی پریش ، چه نازیباست 
پاشدیه ام به خک و ، نمی دانم 
شیرین شراب جام چه کس بودم 
بس ‌آرزو که در دل من پژمرد 
آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟
در عالمی ز نغمه ی پر دردم 
 آشوب دردخیز به پا کردم
 حسرت نمی برم که چرا جانم 
 سرمست از شراب نگاهی نیست 
یا از چه روی ، این دل غمگین را 
الفت به دیدگان سیاهی نیست 
شد خک ، این شرار و به دل افسرد 
 وان خک را نسیم به یغما برد 
زین رنج می برم که چرا چون من 
محکگوم این نظام فراوان است 
 بندی که من به گردن خود دارم 
 دیگر سرش به گردن ایشان است 
آری !‌ به بند بسته بسی هستیم 
از دام غم نرسته بسی هستیم 
همبندی های خسته و رنجورم 
 پوسیدنی است بند شما ، دانم 
فردا گل امید بروید باز 
در قلب دردمند شما ،‌ دانم 
گیرم درخت رنگ خزان گیرد 
تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

نیمه شب در بستر خاموش سرد 
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر ، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند 
 در دل آشفته اش بیدار شد 
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد 
روشنی ها پیش چشمش تار شد 
 آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ 
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد 
 دیده اش در چهره ی زن خیره ماند 
 ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود 
 چنگ بر دامان او زد بی شکیب 
 لیک رویایی خیال انگیز بود
 در دل تاریک شب ، بازو گشود 
وان خیال زنده را در بر گرفت 
اشک شوقی پیش پای او فشاند 
 دامنش را بر دو چشم تر گرفت 
 بوسه زد بر چهره ی زیبای او 
بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد 
خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر 
پرده ی رؤیای او را پاره کرد 
 سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد 
 نیم خیزی کرد و در بستر نشست 
 بر لبان خشک سیگاری نهاد 
 داور اندیشه ی مغشوش او 
 پیش او ، بنوشته ی مغشوش او 
 پیش او ، بنوشته طوماری نهاد 
وندر آن طومار ، نام آن کسان 
 کز ستم ها کامرانی می کنند 
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند 
نام آنکس کز هوس هر شامگاه 
 در کنار آرد زنی یا دختری
روز ، کوشد تا شکار او شود 
 شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر 
 رغبتی سوزنده را تسکین دهد 
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد 
سردی ی تسکین جانفرسای او 
 چون غبار افتاد بر سیمای او 
 زیر این سردی ، به گرمی می گداخت 
اخگری از کینه ی فردای او 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران