هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

مجنون از آستانه لیلی کجا رود


گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست

بسیار سر که در سر مهر و وفا رود


ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست

قارون اگر به خیل تو آید گدا رود


مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست

چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود


حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی

کاین پای لایقست که بر چشم ما رود


در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست

الا در آن مقام که ذکر شما رود


ای هوشیار اگر به سر مست بگذری

عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود


ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم

خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود


ای آشنای کوی محبت صبور باش

بیداد نیکوان همه بر آشنا رود


سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست

در پات لازمست که خار جفا رود


اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۵
هم قافیه با باران
یارب، از بالا به ما هم اعتنا کن لااقل!
بخت ما را هم از آن بالا صدا کن لااقل!

نصف کشورهای دنیای تو از ما بهترند؛
وضع ما را نصف آنها باصفا کن لااقل!

دیش عرش کبریایی گیر کرده سمت غرب؛
چند روزی روی دیشت را به ما کن لااقل!

در اتوبان جهان پت پت کنیم عین پراید؛
بنز نه، ما را شبیه پرشیا کن لااقل!

به اروپا این همه حال اساسی می دهی؛
یک کم از آن حال هم بر ما عطا کن لااقل!

هرچه نعمت بود دادی به "یو اس آ"ی خبیث؛
پنج شش درصد از آن را سهم ما کن لااقل!

وضع ما را که تمام هفته مثل گامبیاست،
هفته ای یک روز چون آنتالیا کن لااقل!

کشور ما را که در "تاریخ" سوتی داده است،
جابه جا در نقشه ی "جغرافیا" کن لااقل!

مرز ایران را جدا کن از عراق و روسیه،
مدتی همسایه ایتالیا کن لااقل!

رتبه ی ما را -که در دنیا از آخر سومیم-
از همان آخر، ششم در آسیا کن لااقل!

وقتی اینجا بین ما قانون جنگل حاکم است،
وضع ما را سوژه ی راز بقا کن لااقل!

هرکه آمد یک گره وا کرد؛ ده تا بست روش؛
آن گره های درشتش را تو وا کن لااقل!

این عصایی که تو دادی نیل را نشکافت خوب؛
محض خنده گاه آن را اژدها کن لااقل!

شروین سلیمانی
۲ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران

دیگر مرا به معجزه دعوت نمی کنی

با من ز درد حادثه صحبت نمی کنی


دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی

اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی


قولی که داده ای به من از یاد برده ای

گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی


بیمار عشق توست پرستوی روح من 

از این مریض خسته عیادت نمی کنی



یکبار از مسیر نگاهم عبور کن 

آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی


گل های باغ خاطره در حال مردنند 

به یاس های تشنه محبت نمی کنی


رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی

دیگر به قاب پنجره دقت نمی کنی


امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت 

این سیب را برای چه قسمت نمی کنی


یعنی من از مقابل چشم تو رفته ام 

این کلبه را دوباره مرمت نمی کنی؟


زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شد 

گرچه تو هیچ وقت رعایت نمی کنی!!


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش می زند !


۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

ما بدهکاریم به هم

به تمام دوستت دارم های ناگفته ای که

پشت دیوار غرورمان ماند و آنها را بلعیدیم

فقط و فقط برای اینکه نشان دهیم منطقی هستیم . . .

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش 
این وزن آواز من است

کمتر دوستم بدار

تا عشقت ناگهان به پایان نرسد 
من به کم هم قانعم 
و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد

من راضی ام 
دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است 
بگو تا زمانی که زنده ای، دوستم داری
و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم...


اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد تا ما را مطلع فرمایید. با تشکر



۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم


این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار

بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟


از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من

بین این قافیــه ها گــم شده و در به درم


تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم


بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

پدر عشـــق بسوزد کـــه درآمد پدرم


بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم


من خدای غزل ناب نگاهت شده ام

از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم


* اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

بوسه نه .... خنده ی گرم از دهن ات کافی بود

این همه عطر چرا؟.... پیرهن ات کافی بود !


دانه و دام چرا مرغک پر سوخته را؟

قفسِ زلفِ شکن در شکن ات کافی بود !


می شد این باغ خزان دیده بهاری باشد

یک گل صورتی دشت تن ات کافی بود !


لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای

از همان دور، مژه هم زدن ات کافی بود !


قافیه ریخت به هم .....خلوت من خوشبو شد

گل چرا ماه؟........ در ادکلن ات کافی بود !


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم


چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم


نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم


اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم


چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم


یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم


سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

ذهنم پر است چون حرمت از مثال‌ها

از باید و نباید و از احتمال‌ها


آقا قبول می‌کندَم یا نه؟ می‌روم

بس که برآمده‌ست از آقا محال‌ها


ایران ز لطف، کشور محراب‌ها شده

چون سوی توست سجده این خط و خال‌ها


آهو به چشم مست، پناهنده می‌شود

تضمین نموده‌اند غزل را غزال‌ها


مانند کورها به شما تکیه کرده‌ام

من با اشاره حرف زدم مثل لال‌ها


رویم سیاه! اشهد من عرض لکنت است

شوری بریز بر سر و سور بلال‌ها


قربان تو! به پاسخ در راه مانده‌ات

بند آمده زبان تمام سوال‌ها


واکن گره گره، قفس این کبوتران

بسته شده به پنجره‌ فولاد، بال‌ها


هم مِهر رو زده به مزار تو قرن‌ها

هم ماه رو نهاده به قبر تو سال‌ها


وقتی خیال‌ها همه در بند مشهد‌اند

باید نماز خواند به پشت خیال‌ها


زائر بهشت می‌رود از روضة رضا

حتی کسی که برده دلش را مدال‌ها


گفتند خوب و بد همه در هم خریدنی‌است

خود را فکنده‌ام به دل قیل و قال‌ها


گفتم که خوش به حال حرم رفته‌ها و کاش

من هم شوم یکی ز همین خوش‌ بحال‌ها


پیش از دعا اجابتِ آقا مثل شده‌ست

ذهنم پر است چون حرمت از مثال‌ها


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام

امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام


خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی

همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام


ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است

بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام


جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش

ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!


دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام

چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام


در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم

جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام


باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است

تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم


چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم


نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم


اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم


چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم


یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم


سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم



*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۲ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران

سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!

پری قصه های کودکی ام ! قالی دستباف تزیینی!


خُنکای نسیم اول صبح! گرمی چای عصر پاییزی!

به چه نامی ترا صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی!


دور مجنون گذشت اینک من دور لیلا گذشت اینک تو

دست بردار از این حکایت تلخ تا بگویم چقدر شیرینی 


از کدامین عشیره ای بانو که در این شهر آسمان زنجیر

شیر از آفتاب می دوشی میوه از باغ ماه می چینی


ای جهان بر مدار مردمکت ، چشم بردارم از تو ؟ ممکن نیست

منم آنکس که زندگی کرده سالها با همین جهان بینی


گیسووان سیاه پوشت را روی دیوار شانه ها آویز

تا ببینی غزلسرایان را همه مشتاق شعر آیینی


جنبش سبز فتنه انگیزی اگر از جای خویش برخیزی

کودتاچی مخملی دامن! شورشی! بهتر است بنشینی


عشق حق مسلم من و توست مابقی را به دیگران بسپار

هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را

نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را


پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم

در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را


به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد

کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را


جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی

علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را


محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید

چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را


شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم

خدا می دید در آیینه سیمای محمد را


چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست

شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را


چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی

که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را


که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی

شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را


شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی

همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟


سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم

علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران

انگار غزل آب نباتى شده باشد

وقتى که دوتا دل قر و قاطى شده باشد


لب هاى تو با طعم انار است و دو چشمت

شیرى ست که کم کم شکلاتى شده باشد


اینطور نگاهم نکن, انگار ندیدى 

شهرى پى عشق تو دهاتى شده باشد


من با تو خوشم, با نمد بر سر دوشم

بگذار که عالم کرواتى شده باشد


باید که غزل هاى مرا هم نشناسى

وقتى که غزل هم صلواتى شده باشد


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
گویا دوباره لوح و قلم جان گرفته است
این بار شعر من به من آسان گرفته است

اینجا کبوتری است, دلش در هوای تو
مانند شاعران غزلخوان گرفته است

فرق قصیده و غزلم در هوای توست
وقتی میان صحن تو باران گرفته است

شب های جمعه خواب من از رد پای تو
طعم نبات ناب خراسان گرفته است

مثل کبوتران حرم پر کشیده است
هر کس مدال شاعر سلطان گرفته است

دیدم زنی به ذوق غزل های اهل قم
باب الجواد نذری سوهان گرفته است

برگم که در حوالی پائیز مانده ام
دست مرا بگیر که طوفان گرفته است

وحید محمدی
۲ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

فوﺝ ﻣَﻠَﮏ ﺩُﻭﺭ ﻭ ﺑَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

ﯾﮏ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﭼﺎﻭﺵ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ

ﺗﺎﺝ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﺑﺮ ﺳَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺻﺒﺮﺵ ﻋﻠﯽ، رویش ﺣﺴﻦ،خویش ﺣﺴﯿﻨﯽ

ﺧُﻠﻘﯽ ﭼﻮ ﺟﺪّ ﺍﻃﻬﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻧﺎﻣﯽ ﺩِﮔﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺗﻢِ ﻃﺎءﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮔﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺣﺘّﯽ ﻣﻦِ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺷﮑﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮔﻮﺳﺖ

ﺍﻟﺤﻖ ﮐﻪ ﺍﺭﺙ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺍﺯ ﺍﻭﻝّ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ

ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻭﻗﺖِ ﻓﺮﺝ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺣﯿﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﯽ

ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻓﮑﺮ ﺗﻘﺎﺹ ﺧﻮﻥ ﺟﺪّ ﻭ

ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪِ ﻃﻔﻞِ ﭘﺮﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ



* اگر شاعرش را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر
۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

 کاش باران بودم

و غم پنجره را میشستم

و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده

از سر عشق ندا میدادم

پاک کن پنجره از دلتنگی

که هوا دلخواه است

گوش کن باران را

که پیامی دارد

دست از غم بردار 

زندگی کوتاه است

باز کن پنجره را

روز نو در راه است..


اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
هم قافیه با باران

هوا ابری است، نفس بالا نمی آید.. 

بزن باران،" نوازش کن، تن رنجور مردم را... 

زمین حال بدی دارد.....! بزن باران 

بزن اکنون، ک اکنون فصل مرگ است 

بزن بر سنگ سخت سینه من 

بزن تا آب گردد کینه من 

بزن من تیره ام، پاکم کن از درد 

بزن باران 

بزن این قصه آغازی ندارد 

بزن این غصه پایانی ندارد 

منم قصه

منم غصه 

منم درد 

بزن باران، بزن من بیقرارم 

شرابم، خالصم 

آبم زلالم 

بزن باران 

بزن تا سنگ هم از عشق گوید 

بزن تا از زمین خورشید روید 

بزن تا آسمان تفسیر گردد 

بزن تا خوابها تعبیر گردد

بزن تا قصه دلتنگی ما

رفیع قله تدبیر گردد 

بزن باران 

خجالت میکشی باز؟؟

 بزن اینجا کسی، فکر کسی نیست!! 

بزن تا از غم عشقم ببارم 

بزن باران! بزن دست خودم نیست 

بزن باران 

بزن دست دلم نیست 

بزن باران 

بزن دست تو هم نیست....


اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران
تو که مجنون نشدی تا بشوم لیلا من
روز و شب غرق سخن با همگان، الا من!

حتماً این‌گونه نوشتند که :که با هم نشویم
ور نه کو فاصله‌ای از لب سرخت تا من؟

عطر مردانه‌ی پیراهن تو کشت مرا
لرزه افتاد سراپام و شدم رسوا من!

اعتمادم به تو از هر بشری بیش‌تر است
وقت اثبات رسیده‌ست دگر، حالا من...

کم کن این فاصله را، هیچ مراعات نکن!
ترس در چشم تو پیداست گُلم، اما من.

دستی از جنس نوازش تو به موهام بکش
آدمی تشنه‌ی ناز است، ببین! حتی من!

چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!

حدّ شرعی نشود مانع ما، راحت باش!
محرمیّت همه با خطبه که نیست، الزاماً

عاقبت رام شدی، از نفست سیر شدم
مرحبا بر چه کسی؟ حضرت شیطان یا من؟


** اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران