هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

به دادگاه نگاهت به اتهام لبت 

نشسته ام که بیایی به انتقام لبت


جوان ساکت و ارام و ساده ای بودم 

به دست حادثه افتاده ام به دام لبت


منِ جنون زده ای که به قتل محکومم

ببین چگونه شدم سر براه و رام لبت


حکیم و قاضی و شیخ و طبیب را ول کن

فقط طنین نگاهت فقط کلام لبت


برای لحظه ی اعدام من بیا ای "بت"

ببین که چوبه ی دارم شدست "لام" لبت


برای بار هزارم دوباره می کشی ام

به دست آلت قتاله ای بنام لبت

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

آسمان خوشتر از آن چهره قمر داشت نداشت

باغ فردوس چنان غنچه تر داشت نداشت

هر چه گفتم نظری بر من افتاده نکرد

هر چه کردم به رهش ناله اثر داشت نداشت

بسکه خون ریخت ز دریای دل و دیده برون

دیگر این چشم به خون غرقه گهر داشت نداشت

بسته دام بلا شد دلم از روز ازل

تاب تغییر قضا دست قدر داشت نداشت

تا بداند که چه کرده است رخش با دل ما

آن پریچهره در آیینه نظر داشت نداشت

نرگسش باده به جام دل ما ریخت نریخت

وز لبش بهر عطا شیر و شکر داشت نداشت

بوی زلفش ز کمند دل ما رست نرست

حاصل عمر جز این قصه ثمر داشت نداشت

نیمه شب تا رسد آواز "ندا" بر در دوست

غیر نجوا و دعا راه دگر داشت نداشت


۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

ای تمام تار و پود مرتضی 

ای همه بود و نبود مرتضی 


خانه را خالی ز خوشحالی مکن 

یار من پشت مرا خالی مکن 


ای تمام عشق ای خونین جگر 

یا بمان یا که مرا با خود ببر 


ای تمام عشق بانوی علی 

لرزه افتاده به زانوی علی 


از سخن افتاده ای با من ولی 

چشم بگشای, علی هستم علی 


رفتنت خانه خرابم می‌کند 

ماندنت چون شمع آبم می کند 


ای مسیحای علی اعجاز کن 

مشگل مشگل گشا را باز کن 


ای کتاب عشق من بسته مشو 

مثل مردم از علی خسته نشو 

-- 

فاطمه چشمان خود را باز کرد 

با زبان دل سخن آغاز کرد 


ای همیشه همنشین فاطمه 

ای امیرالمؤمنین فاطمه 


ای که غمها را عسل کردی علی 

گوچه را زانو بغل کردی علی 


ای که برارض و سماء هستی امیر 

جان زهرایت سرت بالا بگیر 


این دل غمدیده را هم زنده کن 

جان من, جان من یکبار دیگر خنده کن 


آنکه باید دل غمین باشد منم 

دل غمین و شرمگین باشد منم 


خواستم یاری کنم اما نشد 

ریسمان از دستهایت وا نشد 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

سلام، آمده ام تا سفارشی بدهم

دری بساز برایم دوباره؛ ای نجار


دری که کنده نگردد به ضربۀ لگدی

دری مقاوم و محکم ز بهترین الوار


دری که رد نشود یک غلاف از لایش

دری بساز بدون شیار و بی مسمار


برای این که کسی مشت روی در نزند!

بیا سه چارْ ، کلُون اضافه تر بگذار


دری بساز برایم ز چوب های نسوز

دری که دیرتر آتش بگیرد ای نجار


دری به عرض من و جبرئیل و یک تابوت

دری به طولِ قد و قامتِ خَمِ عمار


در انتها، سرِ هر میخِ تیز را کج کن

مهم تر از همه این است؟! خاطرت بسپار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

آسیابت یک طرف افتاده ،بستر یک طرف 

چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف


هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است 

رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف


گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر

وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف


از کنار تو که می آید به خانه ناگهان 

با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف


من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم

غُصه ی تو یک طرف داغ برادر یک طرف


مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین

پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف


من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم 

زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف


وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها

گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف.....


۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

لگدی خورد به در،در که نه،دیوار شکست

خانه لرزید و تمام تن تب دار شکست


سمت دیوار و در آنقدر هجوم آوردند

عاقبت پهلوی آن مادر بیمار شکست


توی آتش نگران بود و به خود میپیچید

استخوانهای ضعیف تنش انگار شکست


کاش درهای مدینه وسطش میخ نداشت

سینه ی زخمی او با نوک مسمار شکست


فضه دل خون شد و بابغض صدا زد ثانی!

پای خود را به تن فاطمه نگذار،شکست


چه کند باغم نامردی این شهر،علی

سینه اش پرشده از غصه تلمبار،شکست


پیش چشمش چه کتک ها که به زهرا نزدند

هی کتک خورد و... دل حیدر کرار شکست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران
هوایش را به باران داد کوچه
خودش را دست طوفان داد کوچه

و اما باز هم طاقت نیاورد
زمین افتادی و جان داد کوچه

چقدر این کوچه ها نامرد دارد
میان جمع و غربت!! درد دارد

کسی از پشت در فریاد میزد
حمایت از علی پیگرد دارد

غریب و دلشکسته می کشاندند
و بیش از پیش خسته می کشاندند

نمیدانم چه حالی داشت وقتی
علی را دست بسته می کشاندند

زمین اهل خودش را خاک می کرد
زمان آن لحظه ها را پاک میکرد

و شاید روز رستاخیز میشد
اگر پیراهنش را چاک می کرد

دلش تنگ و پر از درد است باران
برایت گریه آورده است باران

بگو این ابرها در قم ببارند
هوای جمکران کرده ست باران
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

آخرین نافله های سحرت کشت مرا

درد دل کردن تو با پدرت کشت مرا


ای قیامت قد و بالات ، قیامت کردی

این چه حالی است؟ هلال کمرت کشت مرا


نبض من با تپش قلب تو همسو گشته

غصه داری دل پر شررت کشت مرا


فاطمه، عمق نگاه تو ز غم لبریز است

غربت مخفی چشمان ترت کشت مرا


همسفر، لحظه ی معراج تو نزدیک شده

دردمندانه وداع سفرت کشت مرا


ای پرستوی بهشتی مدینه، زهرا

این که سوزانده عدو بال و پرت کشت مرا


فاتح خیبرم و صاحب تیغ دو سرم

غصه ی کوچه و اشک پسرت کشت مرا


یاس نیلی شده ی گلشن توحیدی من !

گل زخمی که نشاندی به برت کشت مرا


اولین دادرسی صف محشر از توست

دادخواهی تو از دادگرت کشت مرا

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

بی نام تو زهرا، گره ای وا شدنی نیست

هرگز نفسی،بی تو مسیحا شدنی نیست


بوسه به گل دست تو معراج رسول است

فرزند کسی ام ابیها شدنی نیست


اصلا چه نیازی به پسر داشت پیمبر

نسل نبوی جز به تو احیا شدنی نیست


سلمان که مرید قدمت بود همیشه

فهمید که بی اذن تو آقا شدنی نیست


خورشید،زیادیست به هر جا که تو باشی

مانند تو هر نور که زهرا شدنی نیست


تو منحصرا بانی این چرخ کبودی

در خلقت ما نقش تو حاشا شدنی نیست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

کنیز هات نشستند و مو پریشانند 

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند 

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را 

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را 

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن 

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن 

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟ 

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟ 

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن 

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن 

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟ 

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند 

برای فاطمه تابوت را درست کند 

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت 

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت 

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی 

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی 

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا 

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا 

دو چشم بسته ی خود تو رو خدا واکن 

بیا و از سرت این دستمال را وا کن 

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو 

مرا به دیوار خورد معجر تو 

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم 

و از روی تو در خانه را بلند کنم 

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم 

و میخ را ز در خانه ات در آوردم 

بمان که خانه ی امنی برات می سازم 

مدینه را همه را خاک پات می سازم 

کنیز هات نشستند و مو پریشانند 

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند 

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را 

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را 

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن 

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن 

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟ 

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟ 

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن 

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن 

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟ 

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند 

برای فاطمه تابوت را درست کند 

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت 

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت 

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی 

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی 

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا 

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا 

دو چشم بسته ی خود تو رو خدا واکن 

بیا و از سرت این دستمال را وا کن 

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو 

مرا به دیوار خورد معجر تو 

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم 

و از روی تو در خانه را بلند کنم 

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم 

و میخ را ز در خانه ات در آوردم 

بمان که خانه ی امنی برات می سازم 

مدینه را همه را خاک پات می سازم

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۵
هم قافیه با باران

حرف هجران شده بسیار به هم ریخته ام

باز از دوری دلدار به هم ریخته ام 


کاش ای کاش فقط نیمه نگاهی می کرد

به منِ عاشق بیمار ... به هم ریخته ام 


به گمانم پسر فاطمه با من قهر است

نشدم لایق دیدار به هم ریخته ام 


کار دستم دهد این بار گناهانی که

روی هم گشته تلمبار به هم ریخته ام 


با همه بار گناهی که به گردن دارم

مثل حُر آمدم این بار ... «به هم ریخته ام» 


دگر از دست خودم خسته شدم از بس که

شده ام مایه ی آزار به هم ریخته ام


من گنه می کنم و دائماً او می بخشد

من که از این همه تکرار به هم ریخته ام 


یک نفر یار ندارد! چه قدَر مظلوم است

از چنین وضع اسفبار به هم ریخته ام


با تمام بدی ام باز رهایم ننمود

خیلی از مرحمت یار به هم ریخته ام

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۴
هم قافیه با باران

عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست

این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست


 غربتم را همه دیدند و تماشا کردند

بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توست


کوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود

همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توست


صورت نیلی تو از نفس انداخت مرا

گرچه زهرای من این اول راهِ من و توست


آه از این شعله که خاموش نگردد دیگر

آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۳
هم قافیه با باران

موهام روی شانه طوفــان غم رهاست

 امشب شب عروسی من یا شب عزاست


دارند از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست


دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این انتهـــای قصه تلـــخ من و شماست


حتی طنین زلزله ویــران نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست


من بی گمان کنـــار تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...


آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها رسیده ترین میــوه خداست


اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست


آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست


روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست


کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب شب عروسی من یا شب عزاست


حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !


پانته آ صفایی

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

خانمی با همسرش گفت این چنین:

 کای وجودت مایه ی فخر زمین! 


ای که هستی همسری بس ایده آل!

 خواهشی دارم... مکُن هی قیل و قال! 


هفت سین تازه ای خواهم ز تو!!

کم توقع گشته ام در سال نو!!!


سین یک، سیّاره ای، نامش سمند!

 تا که در دل هی کنم من آب، قند!!!


سین دوم، سینه ریزی پُر نگین 

 تا پَرَد هوش از سر اهل زمین! 


سین سوم، یک سفر سوی فرنگ

 دیدن نادیده های رنگ رنگ..


سین چارم، ساعتی شیک و قشنگ

 تا که گویم هست سوغات فرنگ! 


سین پنجم، سمع دستورات من! 

تا ببالم من به خود، در انجمن....


چون دو سین دیگرش آمد کم او

رفت اندر فکر و اندیشه فرو ..


گفت با ناز و کرشمه، که ای عیال!

 من کم آوردم دوسین ای خوش خصال! 


گفت شویش: من کنون یاری کنم

با شما البته همکاری کنم! 


سین شش، سنگی برای قبر من! 

تا ز من عبرت بگیرد مرد و زن! 


سین هفتم، سوره ی الحمد خوان...

 تا مگر از آن شود شاد این روان!



اگر نام شاعر را میدانید لطفا ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

شبانه های مرا می شود سحر باشی؟

و میشود که از این نیز خوبتر باشی ؟


تداوم من و دریا و آسمان با تو

همیشگی ست اگر هم تو رهگذر باشی


نیازمند توام مثل زخم لب بسته

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی


غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست

ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی


ببین چه دل خوشی ساده ای: همینم بس

که یاد من به هر اندازه مختصر باشی


چقدر دفترکم رنگ و روح می گیرد

تو در حواشی این متن هم اگر باشی


دوباره جذبه به پرواز میدهد شعرم

کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی


نگاه می کنی و من ز شوق می میرم

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی


من عاشق خطری با توام خوشا آن روز

که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی



اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
پهن کن هرجا که خواهی , هرچه میدانی بیار
صندلی ها را بچین و میز میزانی بیار

تا خرابی های حالم را نبینی زود باش
در قفس ها از ردیف شعر , دیوانی بیار

جلد جلد بوعلی را امتحان کردم نشد
نسخه ای از نو برای عشق درمانی بیار

منظره بد نیست اما تا که اعیانی شود
با خودت یک پنجره ؛ منقوش تیفانی بیار

در مرام مکتب ما نیست هرگز تک خوری
شهر را دعوت کن و با خویش مهمانی بیار

جام اول را به نام حق بریزو , مزه ای
- تا فرو بنشاند آفات پریشانی - بیار

مزه ی من بوسه ی دلدار بود و...
بی خیال دور دوم را به نام ترک حیوانی بیار

تا بگیراند مرا درجام شعری هم بخوان
دوره کن با نیت اتباع کیهانی بیار

ترمه و اطلس بپوشان شهر را , سعدی بخوان
می برای پیر تا طفل دبستانی بیار

کوچه های روشن "شهنامه" را چرخی بزن
عشق تورانی بده , ماه سمنگانی بیار

سال ها زندانی این خلق هستم سالهاست
بیتی از حبسیه های سعدسلمانی بیار

ساقیا ! ته استکانهایت نمی گیرد مرا
لطف کن از دور بعدی پیک لیوانی بیار

نه شراب روس میخواهم نه جنس ارمنی
از همین سگ مزه های تلخ ایرانی بیار

شست پایم را تکانی داد اما ساقیا
پیک سنگینی که دارد بار هذیانی بیار

یار ترکم کرده و دنیا فراموشم بریز !
دیده ام با دیگرانش وقت عریانی ... بیار !

پیک ها را بعد از این لبریز و مرد افکن بزن
بیت ها را پشت آن سنگین و طوفانی بیار

از دل معشوق یخ برگیر و در پیمانه کن
سوختم ساقی دو گیلاس زمستانی بیار

مزه ی مردانگی خاک است , از خاک درش
با نم خونم خمیری تازه کن نانی بیار

هر که با ما یار شد افتاد در آزار ما
نا رفیق نا به کار نامسلمانی

بیار ساقیا از تشنگی کف کرده ام کاری بکن
کف به کف بر من بیفشان , دورحیرانی بیار

کم فروشی باچنین رطل گران شایسته نیست
حرف بسیاری بزن , قول فراوانی بیار

صنعت بیدل بخوان , با رقص در آب عدم
دم به دم در دری , لعل بدخشانی بیار

شهر را با ضرب چکش های آهنگر بچرخ
پرچمی دیگر بنا کن , کاوه ای ثانی بیار

تا که از جنس جهان پاکم کنی , ابری بکش
با دم اردیبهشتی , آب نیسانی بیار

تا بیآویزم جهان را و , نیآمیزم به آن
از طناب غیرت خود, "بندتنبانی" بیار

خسته ام از زندگی ساقی دخیلت می شوم
دور آخر را به زهر آمیزو .. پنهانی بیار..

سید محمدعلی رضازاده
۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۸
هم قافیه با باران

بگذار زمــان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد


بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار

مطــرود ز درگــاه خداوند نبــاشد


بگذار گنــاه هـــوس آدم و حــوّا

بر گردن آن سیب که چیدند نباشد


مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش

این قصه همــــان قصه که گفتند نبــاشد


ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده کـه دادند نباشد


یک بار تـو درقصـه ی پرپیـچ و خم ما

آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد


آشوب، همان حس غریبی ست که دارم

وقتـــی که بــه لب های تو لبخند نباشد


درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست

در تک تک رگـهای تــو هر چند نباشد


من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر

زنجیر نگـاه تـــو کــــه پابند نباشد...


وقتی که قرار است کنار تو نباشم

بگذار زمـــان روی زمین بند نباشد...


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید . با تشکر

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

هرچه کردم نشدم از تو جدا، بدتر شد

گفته بودم بزنم قید تو را، بدتر شد


مثلا خواستم این بار موقر باشم

و به جای "تو" بگویم که "شما"، بدتر شد


آسمان وقت قرار من و تو ابری بود

تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد


چاره دارو و دوا نیست که حال بد من

بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد


گفته بودی نزنم حرف دلم را به کسی

زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد


روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت

آمدم پاک کنم عشق تو را، بدتر شد


در صورتی که نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد تا ما را مطلع فرمایید. 

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

حاضرم عمر به یک لحظه دیدار فروشم 


جان بیمار به آن دیده بیمار فروشم


وعده گر داد خرد، جان ، لب دیوار مصلی


جان جان برلبم از شوق خریدار فروشم


او نمی آید و من پای مصلی به امیدش


می خرم شوق دوصد ناز به اغیار فروشم


خواهمش سر کشم از جام وصالش دو سه جامی


که شوم مست می و خرقه و دستار فروشم


بس که زار من بیچاره فزونتر ز فزون است


کرده ام بارشتربر سر بازار فروشم


تاج غم بر سر م این چرخ جفا کار نهادست


در سرم هست که این تاج وفادار فروشم


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

دیدمت با تارهای مو که برپیشانی ات...

باهمان شلوارجین و عینک وبارانی ات


شعرمی خواندی ومی خندیدی و من گیج ومات

محو بودم درتو و آن لهجه ی تهرانی ات:


"ای دل اندربند زلفش ازپریشانی منال"

وای! می میرم من ازاین گونه حافظ خوانی ات

دیدنت اسطوره ی صبح نخستین بود ومن

عشق،رادیدم درون هیأت انسانی ات


اعتدال بی نظیرفصل های زندگیست

گونه های برفی و لبهای تابستانی ات


مثل مولانا چهل سال پیاپی یافتم

شمس را درچشمهای مست ترکستانی ات


تاکه دریک ظهرتابستان تجلی کرد عشق

زیرپلک نیمه باز خسته و بارانی ات


حیف اما زود رفتی و رهاکردی مرا

درنبودنهای حسرت آور طولانی ات


مثل شمعی ایستادم روبروی هرچه شب

سوختم تاشهره باشم دربلاگردانی ات


آه ای ماه بلند قله های دور دست

مهربانتر باش با این یارشهرستانی ات!


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر


۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران