هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

نه خرسندم بر این رفتن، نه رغبت مانده در ماندن

 نه خواهم دور تر گردی نه خوش دارم که برگردی


دل آشوب است و سرگردان سر اندر دهشت و حیران

چه گویم وصف دردم را؟ که ناآگاه از این دردی!


نه در فقه و نه در اخلاق جرمی بوده رفتارت

نه منطق می پذیرد ادعایم را که بد کردی


و دل والاتر از هم فقه، هم اخلاق، هم منطق

خودش می فهمد ای جانان جفایی را که آوردی!


زبانم قاصر است از درددل با تو؛ خمُش گردم

که من دم سردم از جور و تو نیز از مهر دلسردی...

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

به کبوتر شده آیا که حسادت بکنی؟

یا به دیوار و دری عرض ارادت بکنی؟!


شده آیا که دلت بسته به زنجیر کنی؟

یا که از دور سلامی به اشارت بکنی؟!


خسته از هرکه و هرچیست به دنیا بروی؟

وارث نور نبی را تو زیارت بکنی؟


از دل تنگ به تنگ آیی و راهی بشوی

خالصانه به حرم رحل اقامت بکنی؟


شده آیا که از این بازی دنیا گذری؟

با دلِ عاشق و شیدات عبادت بکنی؟


یک نفر تا که دخیلی به ضریحش بندد

تو از آزادیت احساس اسارت بکنی؟


سرت افتاده و با پای برهنه بروی

از همه کرده ات ابراز ندامت بکنی؟


جرعه ای آب بنوشی و بگویی به دلت

کاش با آب حرم غسل شهادت بکنی


سر به دیوار گذاری و به شه تکیه کنی

خسته باشی و به این خستگی عادت بکنی


هی بخواهی و میسر نشود دیداری

باز هم سعی کنی باز لجاجت بکنی


با امیدکرمش حاجت دل را ببری 

از سر شرم دعا از دل و جانت بکنی


چشم دل را به نگاه حرمش پاک کنی

طلب عشق خدا یا که بصیرت بکنی


تا رسیدی به حرم خانۀ خورشید جهان

توبه ای خالص و از روی درایت بکنی


در زنی منتظر اذن ورودش باشی

شرم از حال بدت یا که جفایت بکنی


وقت برگشتنت از کوی رضا دل نکنی

هی حرم را نگهی باز به حسرت بکنی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران
شاه شــطرنج منی با رخ مـاهت چه کنم؟
با سپید دل وچشمان سیاهت چــه کنم؟

تا ابد در دلی و گاه به گاهی دیده...
با دل و دیده و این گاه به گاهت چه کـنم؟

پادشاهی به جمال و رخ و اوصاف کمال...
من و یک عالمه اوصاف سپاهت چه کنم؟

عالمی خاطر چشمان تو را می خـواهند...
من و یک لشکری از خاطره خواهت چه کنم؟

بزم خورشیدی و کس طاقت رخسارت نیست...
در سحر با طپش صبح "پگاهت"چه کــنم؟

در کلاس ادبت ســائل جامی غـــزلیم...
جز تــمنا به صف درگه شاهت چه کــنم؟

دل به دریا زدگان بـــیم ز طوفان دارند...
صخره سان،گر نکنم تکیه پـناهت چه کنم؟

برادر یوسـفم ودامن صحرا هـمه گرگ آلود است...
گر پناهم نشود گوشه ء چاهت چه کنم؟

روزها رفته و در فاصله هایت قرنیست...
من واین روز وشب وهفته و ماهت چه کنم؟
 
جامی از چـشمه وصل تو بهشت است ولی...
دوزخم با عطش بار گـناهت چه کنم؟

رخ مهـتاب تو در آینهء ماه افـتاد...
با چنین جلوه بیایم سر راهت چه کنم؟

حسین علی دلجویی
۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

تماﻡ ﻭﺣﺸﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ

ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻪِ ﻓﻨﺠﺎﻥِ ﻓﺎﻝِ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺕ

ﺑﯿﻔﺘﯽ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﻧﻘﺶ ﺷﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﮕﺬﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ

ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﺍﮔﺮ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ

ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻣﺤﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ..

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

بادها دارند حسِّ ماندنت را می برند 

روزهای بی تو بودن..آه...وحشت آورند


جذر و مدّی بغض در چشمت به پا کرده ست که

این چنیــن چشمانت از اروند طوفانــی ترند


قهرمـــان ماجرای ما فقط چشمان توست

گیسوانت را ببند؛این ها سیاهی لشکرند!


من به پایان رسالت معتقد هستم ولی

چشمهایت منشــأ پیغمبرانـــی دیگرند


کشتی ام بی ناخدا، آغوشِ گرمت اسکله ست

دستهایت شرجی شبهــای خیسِ بندرند


در تنم جا ماندی و هر لحظه شاعرتر شدم

شاعری که واژه هایش راهکارِ آخَرند...


۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﻏﺰﻟﻢ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻓﺘﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺷﺎﻝِ ﺳﻮﻏﺎﺕ ﻣﻦ ﺳﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﯽ ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥِ ﺑﯿﻦِ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﺩ

ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺍﺳﻢ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻮ، ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ، ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺕ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﻭﻟﯽ

ﻧﮑﻨﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﯿﺸﯽِ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖِ ﮔﺮﮒِ ﺩﯾﮕﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻫﻔﺖ ﺧﻮﺍﻥ ﺭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺭﺩ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ؛ ﺣﺘﯽ

ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻭ ﯾﻘﻪ ﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﺰﻧﻢ

ﻣﺜﻞ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﺩ : ﮔﻢ ﺷﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭِ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﭼﻮﺏ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻧﺨﻮﺭﯼ، ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﺜﯿﻒ ﺩﺭﺳﺮﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺸﻬﺪﯼ؛ ﻧﺬﺭ ﮐﻦ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺭ ﻭ ﯾﺎﻭﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ


۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم


گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم


درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم


سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی
چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۵۳
هم قافیه با باران

غریبه! بگو آدمی یا پَری؟
کدومی که این جوری دل می‌بَری؟
.
کدوم آفتاب از کدوم آسمون
توو چشمِ تو پاشیده جادوگری؟
.
که تونستی دستاتُ قایق کُنی،
از آبایِ تو قصّه‌ها بگذری،
.
بیای شهرِ ما رُ بریزی به هم
بگی از منم حتّا عاشق‌تری
.
ندونی دوا درمونِ روزامه
شبی که قایم کردی تو روسری
.
صدات و نیگات، آتیشَم می‌زنن
دوتاشون و مخصوصَن این آخری؛
.
دوتا حبّه زیتونِ فلفل زَدَه‌ن
دوتا سبزِ مایل به خاکستری
.
که تا قاف رؤیا تو رو می‌برن
می مونی باهاشون بری یا نَری
.
چی می‌خوای بگی که نمی‌گی؟ بگو!
با این سَر تکون دادنِ سَرسَری
.
سلامِت قرارِ خداحافظه
خداحافظی‌ت آخرِ دلبری
.
می‌دونم نمی‌خوای دلم بشکنه
نگو که نمی‌خوای بذاری بری!!
.
می‌تونی بری... اما تنها برو
دل عاشقاتُ کجا می‌بَری

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

دیدی آخر حب دنیا دست و پایم را گرفت
رفته رفته دل ربود از من خدایم را گرفت
چشمه ی اشکم نمی جوشد چرا علت ز چیست؟
من چه کردم که خدا حال بکایم را گرفت
من به دنبال اجابت ها که نه اما چرا
لذت گوشه نشینی و دعایم را گرفت؟
بازی دنیاست اگر بی درد و غم بار آمدم
و چه بد شد این دل درد آشنایم را گرفت
روزگاری آرزوی من شهادت بود و بس
بعد آن دوران، زمان، حال و هوایم را گرفت
در میان قلب خود هر روز زائر می شدم
آه، شیطان رخنه کرد و کربلایم را گرفت
من بدی کردم، زمین خوردم، ولی ارباب بود
که میان روضه هایش دست هایم را گرفت

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران

تقدیم به حضرت ام البنین (س)

گرد راه حضرت زهرا نمی شوم
هرگز به جای ام ابیها نمی شوم

او دختر پیمبر و همتای حیدر است
من جز کنیز دختر زهرا نمی شوم

هر خدمتی کنم به یتیمان فاطمه
مادر برای زینب کبری نمی شوم

چون بوسه می زنم به قدمهای زینبین
بی اذن زینب از قدمش پا نمی شوم

او روح امتحان شده ی قبل خلقت است
بی امتحان عشق که حورا نمی شوم

ضربه نخورده ام که کنم سینه را سپر
دیوار و در ندیده مهیّا نمی شوم

دین را ز پشت در نفس تازه می دمید
صاحب نفس نگشته مسیحا نمی شوم

بی پهلوی شکسته نگردم امین وحی
سیلی نخورده سرور زنها نمی شوم

آقا بیا و نام مرا فاطمه مخوان
با اسم گل شبیه مسمّا نمی شوم

وقتی حسن به صوت حزین ناله می کند
بنشینم از فغان و ز جا پا نمی شوم

دیگر توان زمزمه از دست می دهم
وقتی حرف هق هق مولا نمی شوم

اشک حسین اوج گرفتاری من است
مرهم برای این همه غمها نمی شوم

عباس من غلام عزیزان فاطمه ست
بی دست او که حامی طاها نمی شوم

این دستها به درد علم می خورد حسین
هرچند یار بازوی زهرا نمی شوم

این با ادب ترین پسرم نذر کوثر است
من بی شهید علقمه معنا نمی شوم

تا کربلا فدا ندهم جان نمی دهم
بی چشم تیر خورده من احیا نمی شوم

از بس حدیث عشق تو لبریز شد حسین
من بیش از این حریف پسرها نمی شوم

دیگر مرا خطاب به ام البنین نکن
بعد از حسین مادر سقا نمی شوم

مثل رباب کنج بقیع خیمه می زنم
سایه نشین گنبد خضرا نمی شوم

من با فرات قهرم و شاکی ز علقمه
دیگر انیس ساحل دریا نمی شوم

باور نمی کنم که حسینم شهید شد
بعد از حسین ساکن دنیا نمی شوم

۲ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران
دل من خسته شده ، ناز کشیدن بلدی ؟!
روی لبخند غمش ، ساز کشیدن بلدی ؟!

مبری یاد مرا، خاطره ها را نکُشی !
طرح چشمان مرا باز کشیدن بلدی ؟!

غزلی باز بخوان عاشقی از یادم رفت
از زبان دل من ،راز کشیدن بلدی ؟!

پَرو بالی دگرم نیست ،قفس جایم بود
تو هنوز هم پَر پرواز کشیدن بلدی ؟

دفتر عشق من آغشته شد از خاطره ها
چهره ی عاشق طناز کشیدن بلدی؟

دل من غرق تمنــــای وصال تو شده
نقش یک عاشق طناز کشیدن بلدی؟

غرق دریـــا شده ام قایق تو جا دارد؟
لنگر عشق بگو باز کشیــدن بلــدی؟

نـــاز کن نـــاز که این کـــار تــو است
ای خدا راست بگو ناز کشیدن بلدی؟
۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

امشب دلــم دوباره تــــه بـــی خیالی است

یعنی شبیه چشم تو حالی به حالی است

تشبیه دل به چشم!! نه...امشب عجیب نیست

از شاعری کـــه خیـــــر سرش سورئالی است!

در ازدحـــــام هـر شب تهــــــران چشـــــم تــــو

این کوچه – دل- به لطف شما پر ز خالی است

این مبتذلترین غزلم شد ... که چشم تو

در ابتذال ، چشم و چراغ اهالـــی است

نــــه! این غــــزل شبیه غزلــــهای من نشد

-این سیب اگرچه سرخ گرفتار کالی است-

باید که غسل عشق بریزم به جان شعر

شاعـر بدون عشق همان لاابالی است
۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۵۰
هم قافیه با باران

انگار بین این جماعت محرمی نیست
در زهر نیش خنده ی این ها غمی نیست

از روح دردم می دمم در جان ابیات
امّا برای این مسیحا، مریمی نیست

در سینه ام جام جهان بینی ست خونین
با این تفاوت که به دستانِ جمی نیست

در دست و بالم یک دو خِرمن «سیب» دارم
امّا برای گول خوردن، آدمی نیست

او رفت و کوهی پشتِ من خالی شد از او
یک کوه از تو کم شدن، چیز کمی نیست

او سرد رفت و دل نکندَ ست این، دمش گرم
آری دمم گرم است وقتی که دَمی نیست

آمار صدها زلزله تأیید کردند
جز آنچه در این سینه می لرزد، بمی نیست

آنی که زخمش را غم دلدادگی زد
غیر از غم دیوانه مُردن، مرهمی نیست...

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

چون نور گذر کرده ای از قرنیـــــه هایم
ای داغ ترین دغدغــــه ی ثانیِِـــــه هایم

سرفصــل خبر های مهمی ست وجودت
من خط خطی ساده ی این حاشیه هایم

تو گوشه ای از باغ نشستی لبِ ایوان
من عاشق عکاسی از این زاویه هایم!

انگار نفس های تو قلیان دو سیب است
سنگین شده سر گیجه گرفته ریه هایم!

نا محرم و نا اهل زیاد است بینداز
یک چادر مشکی به سر مرثیه هایم

ای کاش بمیرم وَ تو سرتاسر کوچه...
با اشک به دیوار ... به اعلامیه هایم...

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی

من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منی

چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی

برای زندگی ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منی

روان در اوج خیالم چو رود می مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی

نفس پس از گذرت از حساب می افتد
و تو دلیل نفس های بی حساب منی

رها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۰۴
هم قافیه با باران
آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟
صورتم شد خیس خیس ازشوق، بارانی مگر؟

آمدی با دیدنت برخاست در من مرده ای
روح رستاخیزی من! در تنم جانی مگر؟

آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را
پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟

تا ابد دیوانه ی زنجیری موی تواَم
نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟

خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم
ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟

خواستی گرد فراموشی نگیرد قلب من
لحظه ای از چشم این آئینه پنهانی مگر؟

شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم
خود که صاحب‌خانه ای ،ای خوب! مهمانی مگر؟

شرط کردی جز تو درمن گام نگذارد کسی
قلعه ای متروک و گمنامم، نمیدانی مگر؟

آنقدَر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم
حسّ صحرا گردِ شهرآشوب! توفانی مگر؟

گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا
رقص مشعلهای روشن در زمستانی مگر؟
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

یک میز ،یک اتاق و یک مرد نیمه جان
تصویر روی تاقچه از یک زن جوان

مشغول فکر کردن و سرگرم خاطرات
هی بغض ،هی گلایه ی بی خود از این و آن

گاهی بدون واهمه فریاد می شود
گاهی کنار پنجره خیره به آسمان

از یک زمان به بعد که تغییر میکنی..
فرقی ندارد آه دگر سود با زیان

تنها نبوده ای که بفهمی چه میکشد
هنگام راه رفتن در شهر اصفهان

در سینه اش اگرچه غمی موج میزند
آرام مینشیند در جمع دوستان

راه فرار نیست و تسلیم میشود..
زندانی تفکر یک عده بد گمان

از آن همه چه مانده بجز دفتری سیاه
با عکس روی تاقچه از یک زن جوان

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه انروز ندانست این گریه ز چیست!


باغ پر گل شد وهر غنچه به گل شد تبدیل

گریه ی باغ فزون تر شدو چون ابر گریست


باغبان امد و یک یک همه گل ها را چید

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست


همه محکوم به مرگند،چه انسان چه گیاه

این چنین است همه کار جهان تا باقیست


گریه ی باغ از این بود که او میدانست

غنچه گر گل بشود،هستی از او گردد نیست


رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود

میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

بهار آمد و بر طبقِ رسمِ دیرینم
همیشه موقعِ سالِ جدید غمگینم 

تکانده ام همه یِ خانه را، نرفت اما-
غبارِ عشقِ تو از تار و پودِ بالینم

کدام ماهیِ دریا به تُنگ عادت کرد؟
به غیرِ دوریِ تو چاره ای نمی بینم

پس از تو هیچ بهاری برای من خوش نیست
تمام شد همه یِ لحظه هایِ شیرینم

به شعر می کشمت، هرزمان به یک شکلی
مرا نگاه کن از صفحه هایِ تمرینم

بیا که بعدِ تو هرگز خوشی نخواهم دید
به روزگار، پس از تو عجیب بدبینم

به یادِ سبزیِ آن خاطراتِ توست اگر-
کنارِ سفره یِ هر عید، سبزه می چینم

برایِ لحظه یِ دیدارمان دعا کردی
گمان کنم که به گوشَت رسیده آمینم

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران