هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

دوباره چای ،غزل،غصه،میخوری چیزی؟
به طعنه نیست نه حتی تمسخری،چیزی 

بنوش نوش دلت شعر خیس چشمم وباز
بریز زهر، یکی جام سرپُری ،چیزی

چه بیهوا شدم آماج تیر چشمانت
همیشه قبل ملامت ،تذکّری ،چیزی

دوباره شیشه ى بغض مرا غروردلت
مجاب کرد ،به سنگی به آجری چیزی 

برای تنگ بلوری که بد ترک خورده 
نیاز نیست شکستن ،"تلنگری" چیزی

چقدرحرف به چشمت رسیدو نشنیدم
برای دلخوشی من تظاهری ،چیزی 

گذشته ام زجنون بسکه خواندی ام مجنون
کم است جان من القاب درخوری،چیزی

حراج کرده دلم عشق را بیا بردار
بجاش کینه بیاور، تنفری، چیزی

بیا تمام کن اصلا ببر تمام مرا
نیاز نیست سپاسی ،تشکری ،چیزی

دوباره چای که یخ کرده پا به پای غزل 
دوباره غصه دوباره ،نمیخوری چیزی؟

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۵
هم قافیه با باران
آغوش تو آرام ترین جای جهان است
لب های تو لبریز تر از هر هیجان است

یک شهر به تنهایی اگرمثل جهان شد
آغوش تو گسترده تر از کل جهان است

شاخ گل سرخی که بر مویت شده سنجاق
گل نیست گلم پرچم فتح سبلان است

بااین سر و زلف و تن و اندام لطیفت
اندام نگو مجمع اجلاس سران است

من باشم و تو باشی و یک گوشه خلوت
آب خنک و کافر وگویی رمضان است؟

آوار خرابی است ب یک گوشه چشمت
چشمان تو دیوانه ترین کاخ جهان است
۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

فریاد نکن ، دوره فریـــاد گذشته است

کار از گله و گریه و بیداد گذشته است

 


دیوار به دیوار دل از حـــادثه خون است

تیــمور از این خـانه آبــاد گذشته است

 


تنهــایی و بی حوصلگی ، پیری و دوری

دردی است که ازصحبت وتعداد گذشته است

 


لبخند بزن ، شیوه شیرین شدن این است

هرچند که آب از سر فرهــاد گذشته است

 


پاییز شکوفایی عشق است ... ولی حیف

چون برگ که از شاخه ای افتاد گذشته است!

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

اگر از منظره ها سیر شدی حرفی نیست

یا از این پنجره دلگیر شدی حرفی نیست

 

عادتم بود که همراه تو پرواز کنم

اگر این بار زمین گیر شدی حرفی نیست

 

عشق را مثل عصا زیر بغل جا دادی

به گمانم که کمی پیر شدی ، حرفی نیست

 

با من از بازی گرگم به هوا حرف زدی

وقت بازی تو خود شیر شدی ، حرفی نیست

 

تازه گفتی که گناه از من و چشمانم بود

که در این معرکه درگیر شدی ، حرفی نیست

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۹
هم قافیه با باران

سکوت، پنجره، دریا، فقط تماشا کن

ورود رود به ژرفا، فقط تماشا کن


وفور سرخی و سبزی، وقوف ناب نسیم

سماع عرشی افرا، فقط تماشا کن


به رنگ سیب و انار و بهار آمده است

حقیقت است نه رؤیا، فقط تماشا کن


بسیط خاک لبالب شده است از کلمات

و باغ، رقص الفبا، فقط تماشا کن


نزولِ ذاتِ قناری به روی داوودی

هزار آیه ی آوا، فقط تماشا کن


به حرف آمده گل با بلاغتی قدسی

نه استعاره، نه ایما، فقط تماشا کن


«مرا مرا بستایید» هر طرف جاری است

ظهور کرده در اشیا، فقط تماشا کن


وزید و برد مرا تا... رسیده ام، ها ها

به رقص آمده ام با... فقط تماشا کن

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

عاشقانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟

بی بهانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


آه ای زیباترین بیت غزل در شاعری

شاعرانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


از کران تا بیکرانی عشق، ای زیبای من

بی کرانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


گرچه دوران دل و دلبر گذشت اما هنوز ...

دلبرانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


چون قصیده،یا غزل یا مثنوی،ای شعر نو

چون ترانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


یا چو مجنونی که فتح قلب لیلی میکند

فاتحانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


فارغ و دور از تمام حجم آزاری که هست

ظالمانه!!!.......، دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


ای پریشان موی زیبارو ،برای عافیت

همچو شانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟


دور از چشمان شور مردم این شهر شوم

محرمانه دوستت دارم نمی فهمی چرا؟

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

کودکی کنجکاو میپرسید: 
ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه

مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب! این به تو نیامده است

رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن
شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت: یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا:گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست

قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت: طبل تو خالی است
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت


نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت


ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت


تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت


گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟


به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت


«دلم گرفته برایت» زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

تازه تازه دلربا تر میشوی

کم کمک شیرین اداتر میشوی

 پیشتر بیگانه بودی با دلم

 نرم نرمک آشنا تر میشوی

ساده بودی چون دل یک رنگ من

رنگ رنگ و با صفا تر میشوی

 حجب در ناز نگاهت خفته بود

 شوخ چشما بی حیاتر میشوی

نکته میریزد لب رنگین تو

هر چه داناتر بلاتر میشوی

 هر چه افزون میکنم با تو وفا

 نازنینا بی وفاتر میشوی

سرکشی با من مکن رام تو ام

مهربان شو دلرباتر میشوی

 نیست مقبولت سخنهای صبا

 دم به دم بی اعتنا تر میشوی



کرم خانی

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۴۴
هم قافیه با باران

توصیف تو اگرچه میسر نمی شود

این بس که بی تو خلق پیمبر نمی شود 


تو کوثری و حیدر تو ساقی تو ، پس

غیر از علی برای تو همسر نمی شود


در چشم من اگر همه عالم شود بهشت

با خاک پای فضه برابر نمی شود 


ای آفتاب روی تو پیوسته در حجاب

محشر بدون روی تو محشر نمی شود 


من کافرم اگر که به غیر تو رو کنم

هرگز غبار راه تو کافر نمی شود 


زنده ست آنکه با غم تو می شود شهید

مرده ست آنکه پای تو پرپر نمی شود 


این روزها علی به امید تو زنده است

هرچند حال و روز تو بهتر نمی شود 


گفتی میان آن در و دیوار این چنین :

"شادم که مو کم از سر حیدر نمی شود" 


حتی خیال طاقت داغ تو را نداشت

اشکم حریف روضه ی مادر نمی شود 

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۲
هم قافیه با باران

می رسد از دوستان هر سال صدها یادگار 

عشق بی سامان ، دلِ پر درد ، جانی پر غبار 


مثل سیر و سرکه می جوشد دلم از بعد تو 

شهر غرق سبزه و سنبل ، دل من بی قرار ... 


سکه ام افتاده از ارزش در این بازار و من 

مثل ماهی های قرمز سهمِ تنگم هر بهار!


کاش آدم سیب را پس می زد از دستان عشق

تا گذار ما نمی افتاد کوی انتظار ... 


کوله بار خسته اش را بر زمین انداخت شعر 

هفت سین را شاعر بی عید می خواهد چه کار؟! 


سها حیدری
۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم

همین زمان علنی حاضرم قسم بخورم

 

به شوق وصل تو هر روز روزه میگیرم

و با چنین دهنی حاضرم قسم بخورم

 

که مثل من تو هم از این فراق دلتنگی

به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم

 

تو در میان کسانیکه بینشان هستی

طلای در لجنی حاضرم قسم بخورم

 

سکوت میکنی اما در انتهای سکوت

لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

 

دلت بهانه و جمعی به فکر صید تو اند

برای اینکه زنی حاضرم قسم بخورم

 

از این غزل خوشت آمد و مانده ای که از آن

چگونه دل بکنی حاضرم قسم بخورم


۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران
دوستان وقت بهارست به میخانه شوید
همنوا با من و هم صحبت پروانه شوید

باده ی وصل از آن نرگس خمار خورید
مست و لایعقل از آن لاله ی مستانه شوید

هله ای باده خوران ، خرم و خندان چو نسیم
به تماشای من و زلف وی و شانه شوید

هرکه در خانه بماند به سرش سنگ زنید
هرکه با ما نبود یکسره بیگانه شوید

همه زنبورصفت بوسه به گلها بزنید
همه بیخود ز می ساقی فتانه شوید

پرده از راز دل غنچه گشایید به اشک
با من سوخته دل ،محرم کاشانه شوید

پا شو ای دل که تورا واقف اسرار کنم
عاشقان واقف ازین عاشق دیوانه شوید

با ابوحامد شوریده بنالید چو نی
وانگهش چنگ زنان بر در میخانه شوید
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

نسیمی بافه های گیسوانم را رها کرده

خدا با بی قراری سرنوشتم را بنا کرده


همیشه معتقد بودم که عشق افسانه ای واهی ست 

ولی انگار حالا در دلم آتش به پا کرده


پشیمان است هرکس عشق را پنهان نگه دارد 

پشیمان تر کسی که عشق خود را برملا کرده


مگو با هیچ کس راز دلت را... زود می میرد 

گل سرخی که مشتش را برای خلق وا کرده


زمین هم دوست دارد در کنار آسمان باشد 

ولی تنها به یک دیدار از دور اکتفا کرده


تو روز آخر اسفند من آغاز فروردین 

خدامارا به همدیگر رسانده یا جدا کرده؟


طیبه عباسی

۳ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

خاتون خودم کتیبه ای از آهم، دیگر ز تو ملال نمی خواهم

حرفی بزن سکوت تو پیرم کرد، من واژه های لال نمی خواهم


تردیدی آنچنان که تو می دانی، مثل خوره به جان من افتاده ست

چیزی بگو که دلخوشیم باشد، تقدیر و احتمال نمی خواهم


با اینچنین تبسم کمرنگی برگشتنت قشنگ نخواهد بود

 سیب آنزمان که سرخ شود سیب است، من هدیه های کال نمی خواهم


روزی دلت گرفت و گمان کردی وقتش رسیده است که برگردی

پای همان درخت اساطیری، تقویم ماه و سال نمی خواهم


من دلخوشم به اینکه کنار تو یک عمر آشنای قفس باشم

پرواز را ز یاد نخواهم برد اما دوباره بال نمی خواهم


آری! اگر به خویش قبولاندم تو رفته ای و باز نخواهی گشت

دل میدهم به هرچه که باداباد! از مرگ هم مجال نمی خواهم


۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

گریه هایت زیرکانه خنده هایت سرسری ست

چهره ات آرام اما شیوه ات افسونگری ست


شادی ات با دیگران و گریه هایت سهم من

چشمهایت با من اند اما دلت با دیگری ست



دل اگر خوارزم چشمانت به آتش می کشند

جرم چشمان تو و چنگیز خان ویرانگری ست


دوست از دشمن نمایان نیست، در این رزمگاه

مهره های بازی شطرنج تو خاکستری ست


تا که چشمانت جهان را پادشاهی می کنند

این رعیت را کنار تو مقام سروری ست


زنده کن این مرده را با گیسوان عیسویت

حایل اعجاز تو تا من، فقط یک روسری ست


زشت و زیبا، داستان تلخ و نا فرجام عشق

قصه ما هم به نوعی قصه ی دیو و پری ست



۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران
عاقبت فاصله افتاد میان من و تو اینچنین ریخت به هم روح و روان من و تو موعد دلخوری از عمر هدر رفته رسید صف کشیدند دقایق به زیان من و تو قهوه خوردیم مگر فال جدیدی بزنیم قهوه شد تلخ تر از تلخی جان من و تو دیگری آمد و بین من و تو جای گرفت تا فراموش شود نام و نشان من و تو فکر ما بود بسازیم جهانی با هم گر چه پاشید و فرو ریخت جهان من و تو آرزو نوری
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۵
هم قافیه با باران

طبعم سرود بین غزلها دلم گرفت

جانم فدات مادر گـلها دلم گرفت


دیدم قلم زداغ شما گریه می کند

تا که نوشـــت ام ابیـها دلم گرفت


فرصـــت نداد اسم شما را بیاورم

تاگفت از مصیبت و غمها دلم گرفت


از پشت در صدای عجیبی بلند شد

تا که نشست حضرت زهرا دلم گرفت


دیدم نوشت کوچه کمی ازدحام شد

مادر شکست زیر قدم ها دلم گرفت


در پیش چشم مادر و چشمان بچه ها

از آن طنــاب گردن مولا دلم گرفت


از لاغری ,ضعف بدن , لکه های خون

از ناله ها و درد کمـــرها دلم گرفت


میخواند دختری به لب امن یجیب را

از اشکهای زینب کـبری دلم گرفت


......


آری گذشت تا که رسید ظهر روز گرم

از دختری که مانده به صحرا دلم گرفت


میگفت خواهــری زبلنــدای قتلگاه

از راس های رفته به نی ها دلم گرفت

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ساز است

زیباییِ تو بیش تر از حدّ مجاز است


هرچند که پوشیده غزل گفته ام از تو

گفتند به اصلاحیه ی تازه نیاز است


گفتند و ندیدند که آتش نفسم من

حتّی هوس بوسه ی تو روح گداز است


تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد

آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است


مغرورتر از قویی در برکه ی دوری

که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است


گیسوت بلند است و گره دارد بسیار

جذابیت قصه ات از چند لحاظ است


از زلف تو یک تار به رقص آمده در باد


چابک تر از انگشت زنی چنگ نواز است


عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوس

پردلهره مانندِ زمستانِ هراز است


چون سمفونی نابغه ای یک سره در اوج

وقتی که نشیب است، زمانی که فراز است


ای کاش که هر روز بیایی و بگویم

می خواهم عاشق بشوم باز، اجازه است...!!!؟

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

مى خواه و گل افشان کن از دهر چه مى جویى

این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی


مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را 

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی


شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن 

تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی


تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد 

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی


امروز که بازارت پرجوش خریدار است 

دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی


چون شمع نکورویی در رهگذر باد است 

طرف هنری بربند از شمع نکورویی


آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد 

خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی


هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازى حافظ به غزل گویى

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران