هم‌قافیه با باران

هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا می توانی در دلت باشد

این قدر در گفتن دویدی، کوله بارت کو؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که این قدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت می کنی وقتی که شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده!؟
یا خنده ای، حرفی که شاید قابلت باشد...

از گفتنی ها با تو گفتم ، بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

امروز و فردا می کنی، امروز یا فردا
یک دفعه دیدی وقت مُهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه می گردی ؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد

مهدى فرجى

۰ نظر ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۰:۵۰
هم قافیه با باران
هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید
یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید

تا کرد بنا عشقت، افسانهٔ هجران را
در خواب فنا رفتم، افسانه چنین باید

از بس که غبار غم، از سینه بشد رُفته
تا زانوی دل گرد است، این خانه چنین باید

بیگانه به دور من، رخساره کند پنهان
رنجش نتوان کردن، بیگانه چنین باید

نادیده جمال او، مهرش ز دلم سر زد
ناکاشته می روید، این دانه چنین باید

می بینم و می جویم، می چینم و می ریزم
می خندم و می گریم، دیوانه چنین باید

در خون، جگرعرفی، می غلتد و می سوزد
در آتش خود رقصد، پروانه چنین باید

عرفی شیرازی
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران
آن فروغ لاله، یا برگ سمن،یا روی توست؟
آن بهشت عَدن،یا باغ ارم،یا کوی توست؟
 
آن کمان چرخ،یا قوس قزح،یا شکل نون
یا مه نو،یا هلال وسمه،یا ابروی توست؟

آن بلای سینه،یا آشوب دل،یا رنج تن
یا جفای چرخ،یا جور فلک،یا خوی توست؟

آن کمند مهر،یا زنجیر غم،یا بند عشق
یا طناب شوق،یا دام بلا،یا موی توست؟

آن دل من،یا ترنج آتشین،یا دُرج دَرد
یا سر بدخواه،یا جرم فلک،یا گوی توست؟

آن بخور عود،یا ریح صبا،یا روح گل
یا بخار مشک،یا باد ختن،یا بوی توست؟

آن تن من،یا وجود"اوحدی"،یا خاک راه
یا سگ در،یا غلام خواجه،یا هندوی توست؟

اوحدی
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی ست

گر رو به تو آورده‌ام ازروی نیازی ست
ور دردسری می‌دهمت ازسردری ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است.

مهرداد اوستا

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی

زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

در کعبه خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی

بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی

در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی

در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تأخیر نکردی

در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی

خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تأثیر نکردی

بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصه هجرانم تحریر نکردی

خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی

مولوی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه

نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه

یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه

یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه

یکی ز غمزهٔ خونخواره‌اش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه

یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه

یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه

هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه

دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه

بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه

ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه

خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونه‌ای است ز شمشیر ناصرالدین شاه

ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله

شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه

رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه

همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه

فروغی از کرم شاه دستگیر شود
برآن سرم که عروسی به برکشم دل خواه

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران
ﯾﺎﺭﺍ، ﺣﻘﻮﻕ ﺻﺤﺒﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ نگاه دار
ﺑﺎ ﻫﻤﺮﻫﺎﻥ، ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ، ﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﭼﻪ باک؟
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﯾﮏ ﮐﺮﺷﻤﻪﺍﻡ ﺍﯼ ﻣﺎیۀ ﺍﻣﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯ ﺁﻓﺖ ﺣُﺮﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩﺍﯾﻢ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯ ﻫﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﻣﭙﺴﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒِ ﻣﻦ، ﺍﺳﯿﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ
ﭘﺮﻭﺍﯼ ﭘﯿﺮ کلبۀ ﺍﺣﺰﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺑﺎﺯﻡ ﺧﯿﺎﻝ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺭﻩ ﺯﺩ، ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺍ؛
ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮﻥ «ﺳﺎﯾﻪ» ﺳﺮ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرَم بر درِ وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جانْ شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سرِ زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکینِ سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیازاری
چه می خواهی ازین مسکینِ سرگردان؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

تو را یک ذرّه سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کَت(که ات) خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حُرمان؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذرّه، چو خورشیدْ آشکارایی
چرایی از منِ حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

به امّید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر منِ حیران؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم منِ نادان؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مهِ تابان؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در، «عراقی» پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ازین زندان؟ نمی‌دانم...

عراقی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم

بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم

مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم

ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم

ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم

اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم

به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

ابتهاج

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

آه ای دل غمگین، که به این روز فکندت؟
فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته، کدامین هوس آموز،
بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت؟

ای آهوی تنهای گریزانِ پریشان
خون می‌چکد از حلقۀ پیچان کمندت
 
ای جام به هم ریخته، صد بار نگفتم،
با سنگدلان یار مشو٬ میشکنندت؟

آه ای دل آزرده، در این هستیِ کوتاه
آتش به سرم می‌رود از آه بلندت

جان در صدف شعر، گهر کردی و گفتی
صاحب نظرانند؛ پشیزی بخرندت

ارزان‌ترت از «هیچ» گرفتند و گذشتند
امروز ندانم که فروشند به چندت

«جان» دادی و درسی به جهان یاد گرفتی
ارزان‌تر از این، درس محبّت ندهندت...

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

گاه همچون صبح خندانم نمیدانم کیم
گاه همچون ابر گریانم نمیدانم کیم

گاه همچون قطره هستم محو دریای وجود
گاه چون دریای عمانم نمیدانم کیم

گاه خاک تیره ام در زیر پای این و آن
گاه چون خورشید رخشانم نمیدانم کیم

گاه در فرشم گهی عرشم نمیدانم چرا
گاه جسم محض و گه جانم نمیدانم کیم

گاه از شادى غمینم گاه از غم شادمان
من به کار خویش حیرانم نمیدانم کیم

گاه در بند قیودم، گاه در بزم شهود
گه گدایم گاه سلطانم نمیدانم کیم

گاه فرعونم به نیل و گاه موسایم به طور
گاه کافر گه مسلمانم نمیدانم کیم

چند میپرسی ز کاشانی کجایی؟ کیستی؟
من که محو روی جانانم نمیدانم کیم
 
سپیده کاشانی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۳۳
هم قافیه با باران

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل توفان که باشی بادبان بی‌فایده است

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی‌فایده است

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی‌گمان بی‌فایده است

تیر از جایی که فکرش را نمی‌کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی‌فایده است

در منِ عاشق توانِ ذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی‌فایده است

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد شبان ، بی‌فایده است

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می‌گردم اما همچنان بی‌فایده است

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران
من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل ، چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم ، چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو ، به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو ، گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزرده ام ؛ چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قِفای او ، دلِ از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشکِ به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و ، خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ، ز شاخِ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
مانَد شَفَق ، به دامنِ در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ، ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره ی اشکی ز دیده‌ای...

رهی معیری
۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

نیمه جان چرخ زنان توبه کنان عاشق شد
داد و بیداد دلم در رمضان عاشق شد

مردم شهر به تسبیح و دعا مشغولند
دل من تشنه و تسبیح زنان عاشق شد

عشق ای عشق به من جرأت گفتار بده
مرد آن است که از راه زبان عاشق شد

می توان با دهن روزه چنین مستی کرد
می توان پیش نگاه دگران عاشق شد

دم افطار سر زلف تو را می بوسم
می توان باتو چنین کرد و چنان عاشق شد

بی گمان ماه تویی، ماه تر از ماه تویی
آمدی بر لبه ی بام و جهان عاشق شد.

ناصرحامدی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

پاییزِ برگریز
مانند یک مسافر ِغمگین
از کوچه های ابریِ آذر
عبور کرد
و کوله بار ِ رنگیِ خود را
بر دوشِ خُشکِ درختان نهاد

پاییز برگریز
با گامهای ریز
از روی سنگفرشِ زردِ خیابان گذشت
با مهرِ مهربان وداع کرد
و دستِ آبیِ آبان را
با خود گرفت و بُرد

پاییز برگریز گذر کرد و بعد از آن
باران
در بُهت ِسردِ پنجره ها یخ زد
صحرا
در چشمِ سبزِ درختان
سپید شد !
پاییز رفته بود
وَ یلدا
با چشم هایی از بلور و بنفشه
می گریست !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

آبی چشمان من ابری ست ، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام ، طوفانیش کن

عشق من بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن

خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن

طبع من خفته ست در فصلی که فصل رویش ست
خوب من ! بیدار از خواب زمستانیش کن

در دلم شور دوبیتی های "بابا" مانده است
با قلندر مشربی مشتاق عریانیش کن

تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله ست
نفس کافر کیش من گبر ست ، نصرانیش کن

تا خدایی یک قدم مانده ست ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل ، قربانیش کن

گرچه در سودای سامانی سر "پروانه" نیست
قطره تا دریا شود "عمّان سامانیش" کن

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

نه سراغى، نه سلامی...خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
 
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
 
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است
رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم
 
بعد عمری که قفس واشد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم
 
سر به راهم تو مرا سر به هوا می خواهی
پس نه راهی، نه هوایی، نه سری می خواهم
 
چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم
دلِ در دام تو افتاده تری می خواهم
 
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم
 
مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ دی ۹۶ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران
وقتی تو از راه آمدی عشق اتّفاق افتاد
یک شهر از شوقت به شور و اشتیاق افتاد

جاری شدی مثل بهاری در غزل‌هایم
انگار جانی تازه در رگ‌های باغ افتاد

دلبسته‌ی چشم تو بودن اتّفاقی نیست
آیینه عاشق شد که دنبال چراغ افتاد

از آتش عشقت ندارم هیچ پروایی
هیزم به رسم عشقبازی در اجاق افتاد

چیزی به جز این شعرها باقی نخواهد ماند
حتّی اگر روزی میان ما فراق افتاد

تنها تو می‌فهمی چرا من دوستت دارم!
تنها تو می‌دانی چرا این اتّفاق افتاد!

سعید ایران نژاد
۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم‌رس دیده‌ی پرسوی منی

تا ابد گرچه عزیزی ولی از یاد مبر
چشم من باشی در سایه‌ی ابروی منی

در غمم رفته‌ای و در خوشی‌ام آمده‌ای
چه کنم؟ خوی تو این است؛ پرستوی منی

چشم‌بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران
می‌شود یک روز ای جنگل! خزانت بگذرد؟
صبح از بین درختان جوانت بگذرد؟

باد با چین‌های ریز دامنت بازی کند
آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟...

پاسبان‌ها غنچهٔ لب‌هات را بو می‌کنند
تا مبادا عشق سهواً بر زبانت بگذرد!

سرزمین مردگان تا قدر بشناسد تو را
سال‌های سال باید از زمانت بگذرد

بگذریم ای جنگل خاموش که هر شاخه‌ات
تیر باید باشد و بر دشمنانت بگذرد-

تیر را بگذار... در سربازی این سرزمین
جان آرش باید از فاق کمانت بگذرد!

تا خداوندانه تندیسی بسازد از تو عشق
از دهان ارّه باید استخوانت بگذرد!

پانته‌آ صفایی
۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران