هم‌قافیه با باران

من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم
زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم...

از جهنم هیچ باکی نیست وقتی سالها
با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم

دوست از دشمن، مخواه از من که بشناسم رفیق
من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...

آنچه باید می کشیدم را کشیدم، هر نفس
آنچه را بایست می پرداختم  پرداختم

سالها سازی به دستم بود و از بی همتی
هیچ آهنگی برای دلخوشی ننواختم

زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری
فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!

حسین زحمتکش

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران

خلقت من در جهان یک وصلۀ ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود

خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یا رب، چه‌ات منظور بود؟

حاصلی ای دهر از من غیر شرّ و شور نیست
مقصدت از خلقت من سیر شرّ و شور بود؟

ذات من معلوم بودت نیست مرغوب، از چه‌ام
آفریدستی؟ زبانم لال! چشمت کور بود؟

ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت؟
ای فلک گر من نمی‌زادی اجاقت کور بود؟...

آنکه نتْواند به نیکی پاس هر مخلوق داد
از چه کرد این آفرینش را، مگر مجبور بود؟

میرزاده عشقی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

به غیر از آینه، کس روبه‌روی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود، تمیزِ تو و من ز هم میسر نیست

هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست

به انتهای جهان می رسیم در خلئی
که جز نفس نفس، آنجا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی ام که نی، نی شکنم شکر برم!

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعلۀ نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل‌شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟

آن‌که ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیشِ گشادِ تیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آن‌که ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
وآن‌که ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رَشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم!

مولوی

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

ببند یک نفس ای آسمان دریچۀ صبح
بر آفتاب، که امشب خوش است با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره روز؟
تویی برابر من یا خیال در نظرم؟

روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم!

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم!

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما به  جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم!

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟!
 
  سعدی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران
غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد
اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

ای فراموشی ‌کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم‌پرورم آمد به یاد

درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشانَد، پر پروانه ریخت

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وآنچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست

سخت دشوار است منظور خلایق زیستن
با همه زشتی اگر در پیش ‌خود خوبم بس است

عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسوایی‌ام
زحمت ‌چندین هنر، یک ‌چشم معیوبم بس است

بیدل
۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

مگر این باد خوش از راه عشق‌آباد می‌آید؟
که بوی عشق‌های کهنه از این باد می‌آید

«کجا و کی» دراین اقلیم، بی‌معنی‌ست، این عشق است
و عشق از «بی‌زمان»، از «ناکجاآباد» می‌آید

به هفت‌آراییِ مشاطگان او را نیازی نیست
که شهرآشوب من با حسن مادرزاد می‌آید

«هراس از بادِ هجرانی نداری؟» -وصل می‌پرسد-
 و از عاشق جواب «هر چه باداباد » می‌آید

جهان انگار در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو صدای تیشۀ فرهاد می‌آید

گشاده‌سینگی کن! عشق اگر بسیار می‌خواهی
که سهم قطره و دریا به استعداد می‌آید

همایون باد عشق! آری اگر چه شِکوه از گل را
در آواز چکاوک غَلتی از بیداد می‌آید

مُجزا نیستند از عشق، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او که با ترکیبی از اضداد می‌آید

تو بوی نافه را از باد می‌گیری و می‌نوشی
من از خون دل آهوی چینم یاد می‌آید

مده بیمم ز موج! آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغِ دریازاد می‌آید

حسین‌ منزوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۶:۵۴
هم قافیه با باران

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت به‌جز آسمان شدن

می‌خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه «تن» رها شدن از «خویش» و جان شدن

آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبوته های زمان، امتحان شدن

تاوان «آشیانه به دوشی» نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل، چمان شدن

آنان که کینه‌ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به‌جز مهربان شدن

باران من! گداییِ هر قطرۀ تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن

با خاک، آرزوی قدح گشتن است و بس
وآنگه برای جرعه‌ای از تو دهان شدن!

حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران
به ذوقِ داغِ کسی در کنارِ سوختگی‌ها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگی‌ها

ز خود رمیده شرار دلی‌ست در نظر من
بس است این‌قدَرم یادگار سوختگی‌ها

به هر قدم جگری زیرپا فشرده‌ام امشب
چو آه می‌رسم از لاله‌زار سوختگی‌ها

شرارِ محملِ شوقم، گُدازِ منزلِ ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگی‌ها

هنوز از کف خاکسترم بهارفروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگی‌ها

ز داغِ صورت خمیازه بست شمع خموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگی‌ها

بیا که هست هنوز از شرارِ شعلهٔ عمرم
نفس‌شماریِ صبح بهار سوختگی‌ها

به سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همه‌جا شعله‌کار سوختگی‌ها

رمید فرصت و ننواخت عشقم از گل داغی
گذشت برق و نگشتم دچار سوختگی‌ها

بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برَد از ما به کار سوختگی‌ها

مقیم عالم نومیدی‌ام ز عجز رسایی
نشسته‌ام چو نفس بر مزار سوختگی‌ها

به محفلی که ادب‌پرور است نالهٔ بیدل
نجَسته دود سپند از غبار سوختگی‌ها

بیدل
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

در شام غریبانه ی خود ماه نداشت
در سینه بجز از غم جانکاه نداشت

بی شک ز پدر غریب تر بود حسین
در غربت کربلا دگر چاه نداشت

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

تا که می گویم علی، دل از تکان می ایستد
 بعد نامش، دست روی سینه، جان می ایستد
 
بسکه جذاب است گفتن از علی،بعد از سخن
حرف های من دراطراف دهان می ایستد

مثل بسم الله که بر روی پای نقطه اش؛
روی پای نورهایش کهکشان می ایستد

پس اگر خود را بخواهد توی رودی بنگرد
بر تماشای علی آب روان می ایستد

چونکه دارد اشهد ان علی آن هم دوبار
روی پای خود مؤذن در اذان می ایستد

باد را انگار زین کرده ست دروقت نبرد
تا که حرکت می کند گویا زمان می ایستد

ذوالفقارش هم نباشد با نگاهش وقت جنگ
تیر دربین زمین و آسمان می ایستد

حتم دارم وقت دیدارش فقط ازشوق او
جسم می افتد به زیر پا و جان می ایستد

روی پایم ایستادم تا تماشایم کنی
سگ که شد اهلی برای استخوان می ایستد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

دشت هایی چه فراخ‌!
کوه هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌:
پی خوابی شاید،
پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.
پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌:
چه کسی با من‌، حرف می زد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم‌.
یونجه زاری سر راه‌.
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک‌.

لب آبی
گیوه ها را کندم‌، و نِشستم‌، پاها در آب‌.
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است‌!
نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ‌
می چرد گاوی در کرت.
ظهر تابستان است‌.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌.
سایه هایی بی لک‌،
گوشه یی روشن و پاک‌،
کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌.
زندگی خالی نیست‌:
مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌.
آری
تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه ی نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌.
دورها آوایی است‌، که مرا می خواند.

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

هر که بی دوست می‌برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم، چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته ی عشق
دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پایبند مِهر کسی
که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوّابش

ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جُلاّبش

سایر است این مَثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن
نرود مُهر مِهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش

سعدی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

اندر وطن کسی که ندارد وطن منم
آن‌کس که هیچ‌کس نشود مثل من منم

اندر لحد کسی که بدرّد کفن به تن
از بهر آن وطن که نشد آنِ من منم

آن‌کاو به زندگیش معیشَت ز خون دل
وز بعد مرگ خویش ندارد کفن منم

آن کشور خراب کزو روحْ در عذاب
وآن مملکت که جان ز وی اندر محن منم

آن‌کس که عیشگاه جم و کیقباد و کی
از بهر او شده است چو بیت‌الحزن منم

آن‌کس که در قمار در این دور روزگار
بدنقشی‌اش ببُرد سوی باختن منم

آن‌کس که در میانۀ مردم به سوء خلق
بدخلقی‌اش کشید سوی ‌سوءظن منم

آن‌کس که همچو مور به لغزنده‌ طاسِ فکر
از دست حسّ خویش بود در لگن منم

آن مرد با تعصب و غیرت که زندگی
کرده ست در فشار ز درد وطن، منم

عارف قسم به می، تو بمیری، به ذات عشق
این‌ها که گفته‌ام، تو ببین مرگ من، منم؟

عارف قزوینی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

گل نیست ماه نیست، دلِ ماست پارسی
غوغای کُه، ترنم دریاست پارسی

از آفتاب، معجزه بر دوش می کشد
رو بر مراد و روی به فرداست پارسی

از شام تا به کاشغر، از سِند تا خجند
آیینه دار عالم بالاست پارسی

تاریخ را، وثیقه ی سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی

روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
 
تصویر را مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی

سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بوَد از این که چه زیباست پارسی

بانگ سپیده، عرصه ی بیدار باش مرد
پیغمبر هنر، سخنِ راست پارسی

دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
ما را فضیلتی ست که ما راست پارسی

عبدالقهارعاصی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران

یاران عبث نصیحت بی حاصلم کنید
دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید

ممنون این نصایحم اما من آنچنان
دیوانه ای نی ام که شما عاقلم کنید

مجنونم آن چنین که مجانین ز من رمند
وای ار به مجلس عقلا داخلم کنید

من مطلِع نی ام که چه با من نموده عشق
خوب است این قضیه سوال از دلم کنید

یک ذره غیر عشق و جنون ننگرید هیچ
در من اگر که تجزیهْ آب و گلم کنید

کم طعنه ام زنید که غرقی به بحر بُهت
مردید اگر؟ هدایت بر ساحلم کنید

میرزاده عشقی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

گفتی: «مرا از خویش می ترسانی ای یار!
وقتی به دریاها مرا می خوانی ای یار!»

«ترسای من»! گفتم که: «بگذار این چه وچون
چندم از این تردید، می لرزانی ای یار!»

آخر تو پروای چه می داری؟ مگرنه
خود در دل و جانت همه توفانی ای یار؟

بگذار تا رودت کشانَد سوی دریا
آخر نه تالابی که یک جا مانی ای یار!

دریا برای ما گرفته جشن توفان
با من بیا بامن به این مهمانی ای یار!

با من بیا با اصل خود،باری بپیوند
ای جویبار کوچک انسانی! ای یار!

تو جوی کوچک نیستی، دریایی، آری
کاین‌سان مرا در خویش می گنجانی ای یار!

عطر گلی وحشی برایم می فرستی
در باد گیسو را که می افشانی ای یار!

من با تو با تو با تو با تو زنده هستم
تو جان جان جان جان جانی ای یار!

حسین منزوی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

گریه می‌آید به استقبال چشم این آهِ کیست؟
این گلِ خون، گردِ این صحرا شهادتگاهِ کیست

پنجه می‌بینم آن‌سوی فلک در گیرودار
عرش را دامان درید این همت کوتاهِ کیست

دلو چون فانوس نورانی برون آمد ز چاه
آگهم سازید ای کنعانیان کاین چاهِ کیست

رنگِ دل چون کهربا بشکست، حیرانم که باز
جانب دیوار کوی او رخ چون کاهِ کیست

هرکه‌را بینی ز دور چرخ دارد شکوه‌ای
من ندانم گردش افلاک خاطرخواهِ کیست

طالب افتاد از فغان یارب در این  آغازِ صبح
باعثِ آزار کردن نالۀ جانکاهِ کیست

طالب آملی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران

می خرامد غزلی تازه در اندیشه ی ما
شاید آهوی تو رد می شود از بیشه ی ما

دانه سرخ اناریم و نگه داشته اند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشه ی ما

اگر از کشته ی خود نام و نشان می پرسی
عاشقی شیوه ی ما بود و جنون پیشه ی ما

سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمی کرد اگر نام تو را تیشه ی ما

ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ی ما

فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران
غربت یه دیواره بین تو و دستام
یک فاجعه س وقتی تنها تو رو می خوام

غربت یه تعبیره از خواب یک غفلت
تصویری از یک کوچ در آخرین قسمت

وقتی ازم دوری از سایه می ترسم
حتی من اینجا از همسایه می ترسم

غربت برای من مثل یه تعلیقه
یک راه طولانی روی لب تیغه

این حس آزادی اینجا نمی ارزه
زندون بی دیوار سلول بی مرزه

وقتی ازم دوری شب نقطه چین می شه
دیوار این خونه دیوار چین می شه

وقتی ازم دوری از زندگی سیرم
دنیا رو با قلبت اندازه می گیرم

روزبه بمانی
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران