میکُشد آخر مرا دار الریای شهرِ من
آرزوی زندگی باید... برای شهر من
آسمان ساکت,زمین نازا و زارع نا رضا
حاصلش قحط است,قحط آب وهوای شهرمن
فقر بسیاراست آری فقرِایمان فقرِ عشق
فرق امانیست در جشن وعزای شهر من
زادگاهش اوج غربت بودونامش شورِ شعر
شکوه های شاعرِ نام آشنای شهر من
از غزلهایش غزلها آفریدند "آفرین"
شد نصیبِ شاعرانِ خوش ادای شهر من
سر در آخور،کیسه ها پُر،میچرندومیبرند
گوسفندانِ حریصِ کدخدای شهرمن
"چون به خلوت میرسد"شیطان مریدش میشود
شو خِ شاعر پرورِ شش لاقبای شهرمن
از فشارِ تیغِ بیعت بر گلویم خسته ام
من که عمری گفته ام جانم فدای شهر من
میزند بر گوش و هوشم تا جنونم میبرد
این صداهای سراسر وای وایِ شهر من
عکس رختم، رنگ بختم را اگر دیدی نخند
سوخت در دکّانِ مسگرها طلای شهر من
صرف شد عمری به پای این دو مضمونِ سیاه
ماجرای بختِ من با ماجرای شهر من
مجتبی سپید