رفتی و بـه جایی نرسیدیم ای عمر
یک لحظهی خوش نیافریدیم ای عمر
ما بر لـب جـوی هم نشستیم ولی
هــرگـز گـذر تـو را ندیدیم ای عمر
میلاد عرفان پور
رفتی و بـه جایی نرسیدیم ای عمر
یک لحظهی خوش نیافریدیم ای عمر
ما بر لـب جـوی هم نشستیم ولی
هــرگـز گـذر تـو را ندیدیم ای عمر
میلاد عرفان پور
عشق؛ دنیایی که هرکس آمد و گفتش «درود»
دیگرش -جز مرگ- هرگز فرصت «بدرود» نیست
سجاد رشیدی پور
بی تو چه تنگ می گذرد بر ستاره ها
خورشید زخم خورده روی مناره ها
گنجینه غریب خداوند بر زمین!
کی درک می کنند تو را سنگواره ها
عقل زمینیان به کمالت نمی رسد
خوابیده اند یکسره در گاهواره ها
تنها تو عارفی به اقالیم خویشتن
مرعوب ژرفنای تو ما بر کناره ها
گسترده ای به روی زمین خوان آسمان
پر از شهاب های صریح اشاره ها
در چاه اگر گدازه ی روحت نمی چکید
آتش گرفته بود جهان از شراره ها
پایان نمی پذیری و هر موج بر زمین
می پاشد از کمال تو الماس پاره ها
بر من ببخش، وصف تو ممکن نکرده اند
ماییم و تنگنای همین استعاره ها
قربان ولیئی
همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همان است که بود
کِی بوَد کِی که دگربار بگویند اغیار :
که فلان باز همان یار فلان است که بود ؟
ما همانیم و همان مهر و محبت ، لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جانِ رخم ، داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود !
بود در ملک تنم ، جان متصرف وَ اکْنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان ! شدهای دور و در این دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طُرّهات یک سرِ مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشهنشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود !
سلمان ساوجی
در غبار هستی اسرار فنا پوشیدهاند
جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیدهاند
ای نسیم صبح از دمسردی خود شرم دار
میرسی بیباک و گلها یک قبا پوشیدهاند
بر نفسگرد عرق تا چند پوشاند حباب
اینقدر دوشی که دارم بیردا پوشیدهاند
رازداری های عشق آسان نمیباید شمرد
کوهها در سرمه گم شد تا صدا پوشیدهاند
ای هما پرواز شوخی محو زیر بال گیر
اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیدهاند
در سواد فقر گم شو زنده جاوید باش
در همین خاک سیه آب بقا پوشیدهاند
دوستان عیب و هنر از یکدگر پنهان کنند
دیدهها باز است اما بر حیا پوشیدهاند
بیدل از یاران کسی بر حال ما رحمی نکرد
چشم این نامحرمان کور است یا پوشیدهاند؟!...
بیدل
می خواندمش اگر چه دهانی نداشتم
در آن شب شدید که جانی نداشتم
او بود و او که در شریانم روانه بود
در لرزه بودم و ضربانی نداشتم
در اوج شور بودم و گاه فرود بود
خاموش بودم و هیجانی نداشتم
در لحظه ای وسیع سماعم شروع شد
در لامکان اگر چه زمانی نداشتم
قربان ولیئی
روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم ، خنجرمان را فروختیم
چون شمع نیمه مرده به سوسوی زیستن
پس مانده های پیکرمان را فروختیم
از ترس پیرکُش شدن ریشه ای کثیف ،
سرشاخه تناورمان را فروختیم
غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم
در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم
دروازه باز و بسته ، چه توفیر می کند ؟
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم
محمدعلی جوشایی
کام دل از لب خاموش گرفتن دارد
نشئهای زین میِ بی جوش گرفتن دارد
تا نواهای جهان ساز کدورت نشود
چون کری رهگذر گوش گرفتن دارد
نیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل
از جنون هم سبق هوش گرفتن دارد
زاهدا کس ز سبوی می ات آگاه نکرد
این صوابی ست که بر دوش گرفتن دارد
خوب و زشت آنچه در این بزم دَرَد طرف نقاب
همچو آیینه در آغوش گرفتن دارد
هر نگه دیده به توفان دگر میجوشد
سر این چشمه خس پوش گرفتن دارد
فیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح
یک دمیدن به صد آغوش گرفتن دارد
درد دل صور قیامت شد و نشنید کسی
پیش این بیخبران گوش گرفتن دارد
در دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست
خبر از مردم خاموش گرفتن دارد
چشم تا باز نمائی مژه ها رو به قفاست
خبر امشبت از دوش گرفتن دارد
به سخن قانعم از نعمت الوان بیدل
رزق خود چون صدف از گوش گرفتن دارد
بیدل
ای بهار!
ای بهار بی قرار!
ای شکفته در تمام لحظه های پر غبار!
سر به راه مقدم شکوهمند تو
دستهای پینه دار
چشمهای پر فروغ انتظار
جا مه ها ی وصله دار
ای بهار!
سربزن به آبشار
سر بزن به کوهسار
سربزن به شاخه های خشک بی شمار
در میان این همه نگاه منتظر
یک جهان جوانه ونسیم وگل بیار!
یدالله گودرزی
رفت آبرویش مثل آب از جو، چه خواهد کرد؟!
شیری که شد بازیچه ی آهو، چه خواهد کرد؟
از دست های دوست جز این انتظاری نیست
جز زخم پی در پی مگر چاقو چه خواهد کرد؟
سنگم مزن مومن! که دست از شیشه بردارم
بیمار معلوم است با دارو چه خواهد کرد
من مانده ام یک عمر این دل، زندگانی را
دور از طناب دار آن گیسو چه خواهد کرد؟
از ردپای رفتنش پیداست دیگر، عشق
خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد
حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را
با من چه کرد او تا مگر با او چه خواهد کرد؟
سجاد رشیدی پور
رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمی مانم
تو و جهان و همه مردمش عوض شده اید
و من هنوز همان شاعر پریشانم
چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوته ی گل سرخی و من زمستانم
تو پیش من سخن از روز جشن می گویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم
شبی که ماه به بالای شهرمان برسد
من آسمانی ام و تو... تو را نمی دانم!
محمدرضا طاهری
بر سر کوی دلارام ، به جان میگردم
روز و شب در پی دل ، گرد جهان میگردم
غم دورانِ جهان کرد مرا پیر و چه غم ؟
بخت اگر یار شود ، باز جوان میگردم
دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن میگردم
تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان میگردم
ناوکِ غمزهی جادو به من انداز که من
پیشِ تیرت ز پی نام و نشان میگردم
تو چو گل در تُتُقِ غنچه و من چون بلبل
گردِ خرگاه تو فریادکنان میگردم
دامن از من مکش ای سرو ! که در پای تو من
میدهم بوسه و چون آب روان میگردم
سلمان ساوجی
به من بخند،که آزادگی شعار من است!
که برده نیستم و فقر افتخار من است!
ز تحفه های جهان شما یکی ش همین_
پیاده ای ست که این روزها سوار من است
چگونه سر به گریبان برم در این شهری
که برج هاش همه چوبه های دار من است؟
به شاخه های خودم گفتم این حقیقت را
که این تبر که به من خورد، از تبار من است
اگرچه قفل زده روزگار بر دهنم،
اگرچه رشته ای از رنج ها حصار من است،
بترس از آنکه به شهر تو پای بگذارد
پیمبری که نجیبانه کنج غار من است...
محمدرضا طاهری
دختر همسایه توی خاله بازی گفته بود
می رسد مردی به فریاد عروسک هایمان
برگهای پله ها را خوب اگر جارو کنیم
زود تر شاید بیاید قهرمان داستان
عیدها در انتظارت کوچه پرچم پوش بود
عطر یاس باورت در کوچه ها پیچیده بود
خواهرم یک بار در ساعات نزدیک اذان
توی خوابش صورت نورانی ات را دیده بود
هر اتوبوسی که از خطّ مقدم می رسید
نامه ای با دست خطت را به مادر می رساند
هر کسی عاشق که می شد شعرش از جنس تو بود
ذکر تو از هر گناهی ، هر کسی را می رهاند
سالها بی بی تو را بر روی نذری ها نوشت
با امید چشمهایت ختم قرآن می گرفت
رو به سمت آسمان فریاد می کردم تو را
گریه می کردم تو را ، وقتی که باران می گرفت
گفته بودند از مسیر خانه ام رد می شوی
رنگ بر رخسار غمگین خیالاتم نبود
تند می زد قلبم و دنیا به آخر می رسید
مخفیانه عشق ورزیدن نه ، در ذاتم نبود
گفته بودند از قماش خشکسالی نیستی
با نفسهایت حیات خانه جان خواهد گرفت
در دعا پیچیده اند ت ، می رسی و آسمان
تا ابد بوی گلاب و زعفران خواهد گرفت
چند روزی می شود بد جور حست می کنم
دوست دارم شب نشینی های پشت بام را
می شمارم آرزو ها را به سمت آسمان
می شمارم عشق های تلخ و نا فرجام را
التماست می کنم یک لحظه نزدیکم شوی
بشنوی این شعر تلخی را که مضمونش تویی
قصه هایی از پلاک و استخوان و ضبط صوت
در هوای داغ اهوازی که کارونش تویی
گفته اند از آسمان شهر مان رد می شوی
بچه ها ی کوچه پرواز تو را کِل می کشند
غرق دریای غمت هستم ولی دستان تو
خوب می دانم مرا هم سمت ساحل می کشند
صنم نافع
باران زد و گلزار به وجد آمد و باز
بلبل سرسجاده ی گل غرق نیاز
از طرف چمن باد صبا رقص کنان
شمشاد جوان مست می و چنگ نواز
دشت از پر طاووس یکی جامه به تن
هم غنچه برون کرده تن از پرده ی راز
از آب روان بانگ اذان آید و کوه
در سجده ی شکر آمده با سوز و گداز
عالم چه نکو گشته به لطف قدمش
بانوی گل و آینه و عشق و نماز
از عرش برین پنجره ای باز شده ست
جنت به زمین آمده از سمت فراز
اکملت و لکم عشق به بانوی بهشت
سلطان محبت است و دلها چو ایاز
او آمدو معراج شد از دامن زن
زن وادی طور است و مقدس چو حجاز
ای آنکه به شهر عشق مدخل طلبی
زن گوهریکدانه ی عشق است و جواز
مرتضی برخورداری
دلیل گریه ی شبهای من کجا ماندی
کجای راه ندیدم تو را که جا ماندی
من و تو، قول پرستش به یکدگردادیم
خدای من تویی اما،تو بی خدا ماندی!
مجتبی سپید
ظاهرا "خانوم"همسایه حلیم آورده بود
باطنأ یک کاسه شیطان رجیم آورده بود
نذر دارد یانظر !! الله و اعلم هرچه هست
بارکج را از صراط مستقیم آورده بود
مجتبی سپید