هم‌قافیه با باران

هر صبح با سلام تو بیدار می‌شویم
از آفتاب چشم تو سرشار می‌شویم

در چشم‌های آبی‌ات، ای تا افق وسیع
یک آسمان ستاره‌ی سیار می‌شویم

یک آسمان ستاره و یک کهکشان شهاب
بر روی شانه‌های شب آوار می‌شویم

چندین هزار پنجره لبخند می‌زند
تا روبه‌روی فاجعه دیوار می‌شویم

روزی هزار مرتبه تا مرگ می‌رویم
روزی هزار مرتبه تکرار می‌شویم

فردا دوباره صبح می‌آید ازین مسیر
چشم‌انتظار لحظه‌ی دیدار می‌شویم
                                                           
سلمان هراتی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۴:۱۵
هم قافیه با باران

آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت، جانب فرزندمان زند
                       
ما شاخه های سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند

مشت جهان و اهل جهان باز باز شد
دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند

نانی به آشکار به انبان ما نهد
زهری نهان به کاسه ی گلقندمان زند

ما نشکنیم اگر چه دگرباره گردباد
بردارد و به کوه دماوندمان زند

رویین تنیم اگر چه تهمتن به مکر زال
تیر دو سر به ساحل هلمندمان زند

سرمی دهیم زمزمه های یگانه را
حتی اگر زمانه دهان بندمان زند

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۵
هم قافیه با باران
ای غم ای رویای زیبا از تو ممنونم
ای صمیمی ای هم‌آوا، از تو ممنونم

ای درخت خُرّم،ای تنها پناه من!
مثل گنجشکان تنها، از تو ممنونم

چون نهالی تازه در دستان فروردین
باغبان من! سراپا از تو ممنونم

بین انبوه نمک‌نشناس‌ها، ای عشق !
ای همه شیرین ترین‌ها! از تو ممنونم

ای تو باران عزیز روزهای من
چون شب آرام دریا از تو ممنونم

مثل رودی بی‌نهایت با تو خشنودم
چون گُلی در دست صحرا از تو ممنونم

با گلوی خشک صدها کوزه می‌خوانم
تشنه‌ام یک عمر اما از تو ممنونم ...

علی محمد مودب
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۵
هم قافیه با باران

جانماز تو پر از گل های یاس و مریم است
چای با دست تو وقتی دم شود، تازه دم است...

گرچه خانه با گل لبخند تو تزئین شده؛
روی سیب گونه هایت گاه رد شبنم است...

این که تو در را برایم میگشایی هر غروب
بهترین نوع سلام و عرض خیر مقدم است...

وقت سرماخوردگی، هرگز مرا دکتر نبر...
بوسه ات بر گونه ی من، بهتر از صد مرهم است...

شادی و غمگینی ام را با تو قسمت میکنم
هرکسی جز تو به احساسات من نامحرم است...

قبل خوابم آسمانی میکنی هر شب مرا...
چون که آغوشِ تو مادر؛ آسمان عالم است...

زیر پای تو خدا وقتی بهشت انداخته؛
هرچه گل_بوسه بکارم روی دستانت کم است...

مطمئنم عشق ِ اول، بهترین عشق است، چون
مادر آدم نخستین عشق قلب آدم است...

بشری صاحبی

۱ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۶
هم قافیه با باران
غمگین تر از یک آدم برفی، که روی ریل ساخته باشند
در انتظار سوت قطارم، با گریه ای شبیه به لبخند
 
پیپ پدر بزرگ به لب هام، یک کیف پاره پاره به شانه
بینی من مداد درازی، بر پای من دو پوتین، بی بند
 
یک ساعت قدیمی کوکی روی سرم شبیه به یک تاج
بی آنکه هیچ گاه بپرسم: پس ساعت دقیق سفر، چند؟
 
ریل طویل گم شده در مه مثل پل معلق دوزخ
با غربت دو خط موازی در آرزوی نقطه ی پیوند
 
آنک قطار می رسد از راه هی سوت های ممتد اخطار
هی سوت سوت سوت، ولی من، مانند یک مترسک، پابند
 
من ایستاده ام که بیایی، در این غروب، روی همین ریل
تنها تر از یک آدم برفی که روی ریل ساخته باشند

محمدسعید میرزایی
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

کلاغ می‌بارد از هوا... چه بختِ شومی! عجب بهاری!
چه چشم‌هایی به جایِ گُل شکفته هر گوشه وُ کناری!

 هِزاردَستان مواظبند که غنچه‌ای یک‌دهن نخوانَد
مَتَرسَکان خوش‌نشسته‌اند که برنخیزد کسی به کاری

 نه هفت‌خطّ‌ِ قلندری، نه رسمِ پروردنِ شرابی
نه آرزوی سلامتی، نه شادباشی، نه شادخواری

نه حرفی از بوسه بر لبی، نه یادی از بوسه در خیالی
نه حالِ عشقی، نه عاشقی... چه روزگاری! چه روزگاری!

نه از کتابی بُریده‌بال امیدِ آوردنِ امیدی‌ست
نه سَطری از روزنامه‌ای بُخارِ جامانده از قطاری

نخواه از این باغِ بی‌چراغ که سُفره‌ی هفت‌سین بچیند
که عیدِ هرسال بوده است بهارِ او اینچنین بهاری

چطور این بیدِ جن‌زده صبور باشد لَیالی‌اش را؟
که صبحِ هر جمعه دیده است سوار را سایه‌ی غباری

... ببند... زخمِ مرا ببند... صدای خونینِ من مبادا...
ببخش زخمِ مرا... ببخش اگر که خندیده گَهگُداری...

 محمدجواد آسمان

۱ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

خسته ی عزلتم ای پنچره ی تکراری
خسته ام خسته از این منظره ی تکراری

من از این کوچه ی بن بست بدم می آید
تا به کی بشنومت  زنجره ی تکراری

خبری نیست در اینجا بجز از جور خزان
مرثیه می وزد از حنجره ی تکراری

فاجعه آمد و در باور من اردو زد
دفترم پر شده از خاطره ی تکراری

تا به کی چرخ زنم دور خودم چون پرگار
تا که ترسیم کنم دایره ی تکراری

شعر من حال و هوای تازه ای می خواهد
چندش آور شده در کنگره ی تکراری

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

دندان‌هایش را می‌شکنم!
دهانش را پر خون می‌کنم
،
اگر نام تو را بر زبان بیاورد شعرم!
شاید تو نامش را حسادت بگذاری
اما من می‌خواهم که کودکانت از به‌زبان‌آوردن نام تو نهراسند
تو می‌دانی که چقدر کودکان را دوست دارم
زیرا تو را به خاطر چشمانت می‌پرستم

نمی‌گذارم شعرم نام تو را بر زبان بیاورد
نام تو در کتابخانه‌ها بیمار می‌شود
در دهان‌های مردمان آزرده می‌شود
و حتی موش‌ها می‌توانند بجوندش

من هم مثل تو
مثل تمامی انسان‌هایم
تنم را زمین چرخ خواهد کرد
چشمان اسطوره‌ای‌ام حتی
خواهند پژمرد همچون اندوه‌هایم
استخوان‌هایم‌ حتی خاک خواهند شد
شعرهایم حتی فراموش خواهند شد!

اما هزارسال، هزاران سال بعد حتی
گورم را اگر بشکافند قلبم را خواهند یافت
همچنان سرزنده و خشمگین
به اندازه‌ی مشت گره‌کرده‌ی من
که اگر به زمزمه‌هایش گوش بسپارند
اگر بگشایندش
نام تو را خواهند دانست...

علی محمد مودب

۰ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیر و رو شوم
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یک نخل
بگو! دل دل نکن ...

بگو دوستم‌ داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌
تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌
و فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌
 
بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌
دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم!

نزار قبانی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

هست آیا مهربان تر از تو در دنیای من؟
هست آیاپاسخی جز"نیست"برآیای من؟

بی تو دنیا غیرخاموشی ندارد،روشن است!
با تو زیبا میشود ، دنیای نا زیبای من.

گرم خواهد شد زبانم با لبان آتش ات
سردخواهد شداگر باشی کنارم"چای من"

ترس رسوایی و طاسِ بی خیالی ریختم
تا ببازی هرچه را پوشیده ای در پای من

شمع هم خاموش شداما نمایان است باز
اختلاف رنگِ اعضایِ تو و اعضای من

عشق یعنی من،که پا پیچیده ام برپای تو!
عشق یعنی تو ،که خوابت میبرد در جای من

ماندنی شد وای من!!عهدی که باهم بسته ایم
این"کبودی گلو" این "جوهر امضای" من!

شب بخیر آرامش شب های نا آرام عشق
شب بخیر انگیزه ی بیداری فردای من...

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

وقتی پدر زخانه ی دنیا گذر کند
دارالبقا  گزیند وآنجا سفر کند

وقتی زمان گریه و ماتم به سر رسد
وارث به هرچه که مانده نظر کند

گاهی غنی شود از آنچه می رسد
گاهی هوای ارث ازسربه درکند

ما را رسیده لغزشی از روز اولین
آن روزها که خواست شق القمر کند

پنداشت گندم کین اسم اعظم است
می خواست خدا شود و مفتخر کند

آمد که با خوردن آن دانه ی شرور
عرش از خدا بگیردو زیرو زبر کند
 
رسوایی پدر سحری را به شب کشد
آوازه ی پدر شب تاری سحر کند

آخر چه ماترکی بدتر از گنه
عالم زبار غمش دیده تَر کند
 
مائیم وچوب گناهی که اونخواند
باید ادای قضا را پسرکند
 
مارا زفضل تو حاصل چه بوده است
دیوان غربتی که غریبی زِ بَرکند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی

گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی

نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبودست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی

نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

سعدی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

باران بهانه های غزل را که جور کرد
شبهای شاعران تو را غرق نور کرد

دست قضا نخواست که باشی کنار من...
تقدیر را نوشت و مرا از تو دور کرد

رفتی و واژه واژه جهان را ورق زدم
با این بهانه شعر فراوان ظهور کرد

موسای سرنوشت مرا عاقبت شبی
اعجاز چشم های تو راهی طور کرد

پایان بغض ما به شکستن رسید و بعد
از آسمان چشم تو باران عبور کرد

از خاطرم گذشت ، همان خاطرات تلخ
باران بهانه های غزل را که جور کرد

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

من که با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
دوری از شهر تـو دائم بکند مأیوسم

رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پرده ی شب را که توئی فانوسم

از همان لحظه که با خنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و عکس تو را می بوسم

سالها رفت و کماکان من ِدلداده هنوز
سعدِ سلمانم و در بند غمت محبوسم

مثل برگی که شد از پیکره ی ساقه جدا
دارم از دوری تو روی زمین می پوسم

دوستت دارم و طوفان سد راهم شده است
چاره ای کن که منِ خسته پر از افسوسم

بال و پر می زنم از فاصله ها دور و برت
ای عسل آتش روی تو کند ققنوسم

علی قیصری

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

عشقت به من این درد را تحمیل کرده است
چون گاو پیشانی سفید ایل کرده است

زخمی تر از آنم که در وصفی بگنجم
 وصف مرا گویافقط انجیل کرده است

عشق تو با قلب من بیچاره می‌کرد
کاری که با یک زنده، عزرائیل کرده است

نفرین به این عشقی که هر جا پانهاده
قابیلیان را قاتل هابیـــــل کـــــرده است

فرعون مست از هر طرف موسای دل را
سیلی خور امواج سرد نیل کرده است

اینجا زنی تنها تمـــــام سبزی اش را
چون باغ پاییزی به غم تبدیل کرده است

 حالا دلم لبریز از ســـــرمای نفرت
یادتورا سرمای من قندیل کرده است

در آخرین فصل کتاب زندگی نیز
با یک خیانت قصه را تکمیل کرده است

فرشته خدابنده

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

افتاد به کوی تو مسیرم بغلم کن
در بستر عشقت بپـذیرم بغلم کن

طوفان غم آمد که چنین دربدرم کرد
آواره ی شبهـای کـویرم بغلم کن

طی کرده ام از دوری تو فاصله ها را
کز روی لبت بوسه بگیرم بغلم کن

آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
قبل از لحظاتی که بمیرم بغلم کن

هر لحظه بیایم سرِ کویت به گدائی
هرچند که محروم و فقیرم بغلم کن

از روز ازل زلف تو شد تارِ سه تارم
ای زمزمه های بم و زیرم بغلم کن

چون زلف پریشانِ تو لرزان شده پایم
ژولـیده و دلخسته و پیرم بغلم کن

از خاطر من رفت عسل قصه ی پرواز
در دایره ی بسته اسیرم بغلم کن

علی قیصری

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

عاشق شـــــدم و با دل خود درگیـــــرم
در حلقه ی عشقش به غل و زنجیرم

یک هفته نه،یک روز نه، یک ساعت نه...
یک ثانیـــــه هم بدون او می میـرم

فرشته خدابنده

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﻢ ﮐﻮﯼ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ دغلـکاری ﺍﺳﯿﺮِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐـﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻣﺴﺘﯽ ﺳﺮِ ﺳﺎﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ
ﺳﯿﻞ ﻏﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﺮﮒ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

بیدﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﻝِِ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

اﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻋﺘﻨﺎئی ﮐﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﭼﻮﻥ ﮐﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻗﺎﻣﺘﻢ پیوسته ﺍﺯ ﯾﻮﻍ ﺳﺘﻢ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻏﻢ ﺭﺍ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺑﻮئی ﺍﺯ ﺯﻟﻒ ﻋﺴﻞ ﺁﺧﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

علی قیصری

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
به من بپیچ وبپیچان مرا درآغوشت
مباد آنچه به من گفته ای فراموشت

بپیچ در من و بگذار در تنم بدود
هوای تازه ای از لابلای تن پوشت

فرشته خدابنده
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

زیبائی و در صحنه ﭼﻪ ﻃّﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﯿﺰﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻦ ﭘُﺮﭼﯿﻦ ﺑﺰﻧﯽ ﭼـﺮﺥ و مداوم
ﺩﺭ ﮔﻠﺸﻦ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ﺩﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻧﺎﺯ و ﮐﺮﺷﻤﻪ
ﺷﺎﺩﻡ ﺑﻨﻤﺎئی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺻﺒﺎ ﺭﺍ بکشانی لب ﮐﺎﺭﻭﻥ
ﺁﻥ لحظﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﺟﯽ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ضربه ی بر تنبک ﻭ با تار ﻭ ﮐﻤﺎﻧﭽﻪ
با ﻫﺮ ﻏﺰﻝ خواجه ی ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

با ناز نگاه مرتعشم کن که دوباره
ﺳﺎﺯﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺭ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺁئی
ﺑﺎ ﻧـﻐﻤﻪ ﯼ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮ ﺷﻬﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

علی قیصری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران