هم‌قافیه با باران

سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشه‎چین خلوت تو با خدای تو

ای چشم آسمان و زمین مانده خیره‎وار
بر شور و جذبه‎های تو در سجده‎های تو

ای دیدن قتال غم انگیز کربلا
حُزنِ همیشه ساخته از ماجرای تو

یک روز بود واقعه ی کربلا، بلی
یک عمر وقفه داشت ولی کربلای تو

ای وارثِ پیمبر و حیدر که اختران
برآفتاب فخر کنند از ولای تو

محراب را به وقت مناجات تو ، همه
افتاده لرزه‎ها به تن از های‎های تو

ای یک نیای تو به نَسَب، مفخر عرب
وی محور عجم به حَسَب یک نیای تو

ای زینت تمامی پرهیزیان به زهد
وی زیور تمام دعاها، دعای تو

در مدح تو، ترانۀ توحید سردهد
هرچند نیست زمزمۀ من، سزای تو

حسین منزوی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

زل بزن خوب به عکسم چه در آن می بینی
من به تصویر در این قاب شباهت دارم ؟
بی صدا مرده ام و توی خودم دفن شدم
من از این مقبره ی سرد رضایت دارم

سالها دور شدم از وطن مشرقی ام
رفته ام سمت غروبی که دلش خونین است
شده ام خانه به دوش و شبم از درد پر است
گوشه ی کشور اوهام اقامت دارم

سعی کن منصرف از ماندن بی عشق شوی
راه پر کردن این فاصله ها مسدود است
من به افسردگی مزمن و داروهایم
بیشتر از تو و بوسیدنت عادت دارم

از زوایای تعفن به تنم دست بزن
دستمالی که لب تخت زمین افتاده
چشمهایم به همه آینه ها می گویند
بعد از امشب به تو هم قصد خیانت دارم

سعی کن قید لب یخزده ام را بزنی
بوسه ای سرد برای شبمان کافی نیست
با هزاران نفر از جنس تو چون خوابیدم
توی نزدیکی بی عشق مهارت دارم

حبس کن ذهن مرا در دل تاریکی ها
مثل زنجیر شو در بی کسی زندانم
علت بستن پاهام به دستان خودم
حس خوبیست که نسبت به اسارت دارم

راست بود آنچه که در باره ی من می گفتند
راست بود آنچه که از باور آن ترسیدی
من همان فاحشه ی کوچک قدیسه نمام
که فقط توی غزلهام شهامت دارم

صنم نافع

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران

کرشمه ای کن وبازار ساحری بشکن
به غمزه رونق وناموس سامری بشکن

به باد ده سرو دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به ایین سروری بشکن

به زلف گوی که ایین دلبری بگڌار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام وببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده  ونق پری بشکن

به اهوان نظر شیر افتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندلیب فصاحت فروشدای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

حافظ

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی؟
محرمِ دل، مطلبِ تن، مقصدِ جانم تویی

آن که می جوید به هر شامی سرِ زلفت، منم
وان که می‌خواهد به هر صبحی پریشانم، تویی

آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت، منم
آن که مشکل می‌پسندد کارِ آسانم، تویی

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

آنکس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد

ابی که خضر حیاط از او یافت
در میکده جو که جام دارد

سر رشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد

ما ومی وزاهدان وتقوی
تا یار سر کدام دارد

بیرون زلب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به دام دارد

ذکر رخ وزلف تو دلم را
وردیست که صبح وشام دارد

بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

جنت، بهارِ پیرهنت أیها الکریم
از نور جامه‌ای به تنت أیها الکریم
 
ای همدم تو زمزمه‌های زلال وحی!
ای جبرئیل هم‌سخنت أیها الکریم!
 
شب‌زنده‌دار، دیدهٔ دلخستگان شهر
هر شب به شوق آمدنت أیها الکریم

نشنید آن‌که بر تو روا داشت ناسزا
یک ناروا هم از دهنت أیها الکریم
 
اما تو که غریب‌نواز مدینه‌ای
ماندی غریب در وطنت أیها الکریم
 
حتی شهادت تو نداده‌ست خاتمه
بر روضه‌های دل‌شکنت أیها الکریم
  
جا مانده بود هر کسی از کوچه‌‌ها، رسید
تشییع شد چگونه تنت؟ أیها الکریم

حتی هزار تیر به تشییع آمده
بردند سهمی از کفنت! أیها الکریم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد ومفتی پیاله نوش

صوفی زکنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو میکشد به دوش

احوال شیخ وقاضی وشرب الیهود شان
کردم سوال صبحدم از پیر میفروش

گفتا نگفتنیست سخن گرچه محرمی
درکش زبان وپرده نگه دارومی بنوش

ساقی بهار می رسد ووجهه می نماند
فکری بکن که خون دل امد زغم بجوش

عشق است ومفلسی وجوانی ونو بهار
عذرم پذیروجرم به ذیل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان اوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش

ای پادشاه صورت ومعنی که مثل تو
نا دیده هیچ دیده ونشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقه ارزق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران
عمریست تامن در طلب هرروز گامی میزنم
دست شفاعت هرزمان درنیکنامی میزنم

بی ماه مهر افروز خودتابگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفاومهرکو
حالی من اندر عاشقی داد تمامی میزنم

تا بو که یابم اگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف برخوشخرامی میزنم

هرچند کان ارام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم

دانم سر ارد غصه را رنگین بر ارد قصه را
این اه خون افشان که من هر صبح وشامی میزنم

با انکه از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم

حافظ
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران
چقدر نیستی…
چقدر دوری…
چقدر پیدایت نیست.
.
انگار آدم بخواهد آفتاب را ببیند،
اما او را به دیدن روزنه ای پشت پلک پنجره ها،
وادار کنند.
.
یا بخواهد دستی را بگیرد ،
اما او را به نوازش پر کبوتر قانع سازند.
.
یا مثلا دلش برای آبی دریا تنگ شده باشد،
اما او را با نگاه به آبی حوضِ کوچکی دلخوش کنند.
نیستی…
.
این هم از نشانه های توست،
که انتظار را چاشنی دوست داشتنت کنی.
آنقدر که حتی ،
به جرعه ای از
کرشمه ی خیالت هم ،
دلخوش باشم.
نیستی چقدر…
در حوالی من...

شبنم نادری
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

ای زاهد خودنمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش

ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش

شیخ بهایی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

بی تو ای سرو روان با گل وگلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

اه کز طعنه بد خواه ندیدم رویت
نیست چون اینه ام روی ز اهن چه کنم

برو ای ناصح وبر درد کشان خرده مگیر
کار فرمای قدر میکند این من چه کنم

برق غیرت چو چنین می جهد از ممکن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسندید وبه چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند اتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

حافظا خلد برین خانه موروث منست
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

چل سال رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم

هرگز به یمن عافیت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق ودولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم

در شان من به دورد کشی ظن بد مبر
کالوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم این چه حالتست
کز یاد برده اند هوای نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم

اب وهوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک بر کنم

حافظ به زیر خرقه قدح تابه کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت بر افکنم

تو رانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از ان چهره پرده بر فکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رزوان که مرغ ان چمنم

عیان نشد که چرا امدم کجا رفتم
دریغ ودرد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوی شوق می اید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زر کشم مبین چون شمع
که سوز هاست نهانی درون پیرهنم

بیا وهستی حافظ زپیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود زمن که منم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان  ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر اه عذر خواه من است

ز پادشاه وگدا فارغم به حمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد ومیخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ورنی
رمیدن از دردولت نه رسم وراه من است

از ان زمان که بر این استان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش گو گناه من است

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

سعدی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌ نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چوبی ‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان باز رهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

مولانا
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید

یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید

جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید

چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
 این نفس بهیمی را از دار در آویزید

خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید

یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید

عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید

عطار

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران
مردم از عشق نوشتند و من از بعضیها
عاشقی چیست؟همان رد شدن از بعضیها

خودکشی مرگ قشنگیست در اندیشه ی ش
سوختن از من و آموختن از بعضیها

"منزوی"نیست هرآنکس که غزل میگوید
"نظری"ساخته گاهی وطن از بعضیها

عشق"تهمینه"همان است که هنگام نبرد
عاشقی ساخته چون"تهمتن"از بعضیها

 مرگ رسوایی محض است دراندیشه ی عشق
آبرو می برد اینجا کفن از بعضیها

"گوش اگرگوش تو و ناله اگرناله ی من"
انتظاری نرود غالبا از بعضیها

شهره ی شهر شدن گاه به"زیبایی"نیست
زندگی ساخته گاهی لجن از بعضیها

گرگ بدنام شد و عشق ته چاه افتاد
تا هوس پاره کند پیرهن از بعضیها

هیچ برگی نرود باکره از بستر باد...
خاطراتیست به روی بدن از بعضیها...!

در غزل نیست ولی لطف تغزل این است
بوسه ای از من و"تن تن ت تن"از بعضیها

رسول مختاری پور
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

بالا بلای من بنشین چای دم کنم
بنشین بساط شعر و غزل را علم کنم

بنشین که روی نرگس و یاس و بنفشه را
با وصف چشم و گونه و روی تو کم کنم

گیسو به روی شانه بیفشان که از حسد
شب را به کام این شب تاریک سم کنم

لب باز کن به حرف که لب وا کنم به شعر
لب باز کن به خنده که خنده به غم کنم

اندوه من به حد تغزل رسیده است
وقتش رسیده است که شرح دلم کنم

"با صد هزار جلوه برون آمدی که من"
صد ها هزار پنجره را متهم کنم

شهری به شوق وسوسه دنبال چشم توست
پای کدام چشم چران را قلم کنم ؟

یعقوب زارع

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

ناصحا، بیهوده می‌گویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم، کِی دل به فرمان من‌ست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زان‌که هر دردی که از عشقست درمان من‌ست

هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران