هم‌قافیه با باران

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهست کزاین جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش امد که به جور
درسر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده ام تاهستم

در ره عشق از ان سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر امدرستم

بعد از اینم چه غم از تیر بد انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس وجفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کردو برفت
اه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رقبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

حافظ

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

عاشق روی جوانی خوش نو خاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام

عاشق ورند ونظر بازم ومیگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر اراسته ام

شرمم از خرقه الوده خود می اید
که برو وصله به صد شعبده پیراسته ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمر بسته و بر خاسته ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده ام انچ ازدل وجان کاسته ام

همچو حافظ بخرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد ان دلبر نو خاسته ام

حافظ

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۲
هم قافیه با باران
اگر به کوی تو باشد مرامجال وصول
رسد به دولت وصل تو کارمن به اصول

قرار برده زمن ان دونرگس رعنا
فراغ برده زمن ان دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بینوای بی زرو زور
به هیچ باب ندارم ره خروج ودخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشته ام زغم وجور روزگار ملول

من شکسته بد حال زندگی یابم
دران زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر زدل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ززنگ حوادث هراینه مصقول

چه جرم کرده ام ای جان ودل بحضرت تو
که طاعت من بیدل نمی شود مقبول

به درد عشق بسازو خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

حافظ
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۲
هم قافیه با باران

این غزل وقتی که جز با او‌ نمی‌آید به کار
گفتن از چشم و لب و ابرو نمی‌آید به کار

دست همراهی اگر باشد که جای گریه نیست
شانه‌ای می‌خواستم! زانو نمی‌آید به کار

نیشخند دوستانم را به جانم می‌خرم
نوش جانم باد اگر دارو نمی‌آید به کار

کاش می‌دانست دندان‌تیزی کفتارها
جز برای کشتن آهو نمی‌آید به کار

انتظار  خنجری از پشت، دور از ذهن نیست
گفت‌وگو وقتی که رو در رو نمی‌آید به کار

نرم خواهد شد دلش روزی به دست این غزل
شعر گفتن نیز گاه این‌گونه می‌آید به کار

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

گرچه غمگین می‌شوم هربار از غمگینی‌اش
می‌تراود خنده از چشمان فروردینی‌اش

داغ را حس می‌کند مانند من آیینه هم
بوسه‌ای گر می‌گذارد بر لب پایینی‌اش

دشتی از آلاله را می‌آورَد در خاطرم
دامن گُل‌دار او در موسم گل‌ْچینی‌اش

سینه‌ام را غرق حسرت می‌کند آن شوخْ‌چشم
تا بچیند سیب‌ها را یک به یک در سینی‌اش

این که «مؤمن می‌شود خوش‌خُلق با لبخند» را
کاش می‌آموخت از آموزگار دینی‌اش

آمدم نزدیک‌تر تا بودنم را حس کند
عشق را گم کرد پشت عینک خود‌بینی‌اش

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

چنان در دوستی نادوستی کردی که بعد از این
به چشمم می‌گذارم فتنه‌های دشمنانم را

چه در سر داری از این مِهرورزی در میان قهر؟
ِکه وقت گریه‌ با لبخند می‌بندی دهانم را

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

کوه می‌داند چرا یک مرد در کولاک درد

گریه می‌خواهد ولی هی شانه خالی می‌کند

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

بودنم مثل نبودن بوده از بس نیستی
بوده‌ای یا نه؟ نمی‌دانم!  از این پس نیستی

در خیال من نمی‌گنجد دلم را بشکنی
هرکسی آمد، شکست امّا تو هرکس نیستی

انتظارم از تو غیر از معجزه چیزی نبود
عشق، ثابت کرد تا این حد مقدّس نیستی

واژه‌های شعر من، تنها به تو خو کرده‌اند
پس چرا در لحظه‌های من مشخّص نیستی؟

خسته‌ام! ... می‌دانی، امّا این قرار ما نبود
در کنار من چرا این روزها پس نیستی؟

سعید ایران‌نژاد

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

لبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است
پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ حُسین است

تَعریفِ مَن از عشْق هَمان بود که گُفتَم
در بَندِ کَسی باش که دَر بَندِ حُسین است

دَر مَعرکه اَز‌ سَنگدلان حُرّ بِتَراشَد
این ویژگیِ چَشمِ هُنَرمَندِ حُسین است

شیرین تَر اَز این شور نَدیدیم هَمه عُمْر
شوری که خُدا دَر دلَم اَفکَنده حُسین است

آهَنگِ خوش و رَقصِ خوش و بویِ خوش اصلاً
طَبل و عَلَم و پَرچَم و اِسفَندِ حُسین است

بی روضه ی  او حال خوشی نیست... ، اَگَرهست
از حال ‌گُذَشتیم که آیَنده حُسین است

اَز بَس که (عَلی) نامِ قَشَنگیست عَجَب نیست
این نام اَگَر رویِ سه فَرزَندِ حُسین است

دَر جَنگ سَراَفکَنده نَبودیم و نَگَردیم
چون بَر سَرِمان یکسَره سَربندِ حُسین است

پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ دِلِ اوست
لَبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است

محسن کاویانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

لب بسته است، بی‌رمق و خسته، بی‌شکیب
لبریز اشک و آه ولی فاطمی، نجیب

دنیای شیون است، سکوت دمادمش
باران روضه است همین اشک نم‌نمش

زهرایی است، شکوه ز غم‌ها نمی‌کند
جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

حرفی نمی‌زند ز کبودی پیکرش
از سنگ‌های کینه و گل‌های معجرش

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه
با طعنه‌های آبله و زخم گاه گاه

اما نمک به زخم دل غم نمی‌زند
از گوشواره پیش کسی دم نمی‌زند

سنگ صبور هر دل بی‌تاب می‌شود
لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

اوقات ابری‌اش تب غربت گرفته‌اند
حالا که واژه‌ها همه لکنت گرفته‌اند

او با نگاه شعله‌ورش حرف می‌زند
با اشک‌های چشم ترش حرف می‌زند

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت
دارد تمام بال و پرش حرف می‌زند

لب بسته است از همه‌ی اهل کاروان
بر نیزه با سر پدرش حرف می‌زند

می‌پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت
گاهی به روی نیزه و گاهی میان تشت

بابا بیا به خاطر عمه سخن بگو
لب باز کن دو مرتبه «زهرای من» بگو

بابا بگو برای من از روز اشک و آه
از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

بابا برای دخترت این حرف ساده نیست
معنای نعل تازه و تیر سه‌شعبه چیست؟

آتش زده به جان من این داغ بی‌امان
انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!

خونین شده به روی لبت آیه‌های نور
خاکستری به چهره‌ی تو مانده از تنور...

این لحظه ها برای سه‌ساله حیاتی است
روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

حالا که سر زده به شب تار او سحر
حالا که آمده به خرابه سر پدر

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند
در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است
داغ سه‌ساله اول غم‌های زینب است

یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود

چشمه فریادمظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود

زخمه زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا می ماند اگرزینب نبود

در طلوع داغ اصغر استخوان اشک سرخ
در گلوی چشمها می ماند اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی بی سوارو بی لگام
در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود

در عبور بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه جا می ماند اگر زینب نبود

قادر طهماسبى فرید

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران
عشقت مرا دوباره از این جاده می‌برد
سخت است راه عشق ولی ساده می‌برد
 
پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، می‌برد
 
دل‌های عاشقان جهان کربلای توست
نام تو را هر عاشق آزاده می‌برد
 
فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده می‌برد
 

این جاده دیده قافلهٔ اشک و آه را
بر روی نیزه‌ها سر خورشید و ماه را
 
دیده‌ست در تلاطم طوفان بی‌کسی
یک کاروان بنفشهٔ بی‌سرپناه را
 
آن شب که ماند یاس سه‌ساله میان راه
یک لحظه برنداشته از او نگاه را
 
در آخرین وداع غریبانهٔ حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را...
 

در باغ نیست غیر گل اشک و ارغوان
داغی نشانده بر دل آلاله‌ها، خزان
 
اما گذشت هر چه که بود آن چهل غروب
برگشته سوی کرب‌وبلا باز کاروان
 
با کاروان غربت از این جاده آمدیم
ما را رسانده قافلهٔ تو به آسمان
 
حالا رسیده‌ایم و سحرگاه جمعه است
«عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان»
 
یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
چقدر عاشقونه س من و تو با هم
با پای پیاده بریم کربلا
همین اربعینی که داره میاد
میای صاف و ساده بریم کربلا؟

به این فکر کن داره بارون میاد
تو چفیه میای میندازی رو سرم
میگی چادرت خیسه بانوی من
میگم شاعرانه شدم! بهترم

مث تو توی روضه پر میکشم
رو چشمای خیسم تا دس میکشی
دارم راه میرم ...بغل میکنم
هوایی رو که تو نفس میکشی .

هوایی که باید فقط جون بدیم
شهادت چه خوبه توی این مسیر
میگی این لیاقت...توی نوکریست
امیری حسینٌ وَ نِعمَ الاَمیر

توی راه، آگاه تر از همیم
یه قولی دادیم لحظه ی آخری
که نسلِ حسینی بذاریم به جا
منِ فاطمی و تویِ حیدری .
.
عارفه دهقانی
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

«هَل من مُعین...» شنیدی و ابیات ناب را
دادی به شیوه ی خودت آخر جواب را
 
اذن شهادت است به لب های تشنه ات
تنها به این بهانه ،طلب کردی آب را
 
مردی شدی برای خودت روی دست من!
دشمن شناخت  زبده ترین  هم رکاب  را
 
گردن گرفته ای دگر ای نور چشم من!
ای کاش حرمله نزند افتاب را!
 
چشم تو باز مانده شبیه لبت علی!
لالاییِ سه شعبه  گرفت از تو خواب را!
 
قنداقه دست و پای تو را سخت بسته است
زیر عبا ادامه بده پیچ و تاب را
 
هرجای خیمه گاه، نگاهِ رباب هست!
خواهر! بیا ببر تو ازینجا رباب را

عارفه دهقانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران

آمدی با تجلی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و ظلم و جاهلیت را

ولی افسوس عده‌ای بودند
غرق در ظلمت و تباهی‌ها
در حضور زلال تو حتی
پِی مال و مقام خواهی‌ها

سال‌ها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آن‌ها سیاهکاری بود

چه به روز دل تو آورده
غفلت ناتمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خسته‌ای از مرام این مردم

آخرین روزها خودت دیدی
فتنه‌ای سهمگین رقم می‌خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه‌ها به هم می‌خورد

پیش چشمان بی‌شکیبت باز
بیرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند

خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو روسپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند

بعد تو در میان اصحابت
چه می‌آید به روز سیرهٔ تو
می‌روی و غریب‌تر از پیش
بین نامردمان عشیرهٔ تو

لحظه‌های وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمه‌ات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خندهٔ گریه‌پوش فاطمه‌ات

می‌روی و در این غریبستان
بی تو دق می‌کنند سلمان‌ها
دست‌های علی و زخم طناب
وای از ظاهراً مسلمان‌ها...

غربت تو هنوز هم جاری‌ست
قصهٔ تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بی‌یاری‌ست
سال‌ها آفتاب این مردم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران

ای نسخه ی برابر اصل پیمبری
آیینه ی محمد و بازوی حیدری ! .

ای بهترین محدثِ شبهای حادثه! .
لب باز کن که شمس و قمر هست مشتری! .

لیلا ، تبِ  تو را به جگر داشت یوسفم
داغ است در هوای تو بازار دلبری .

قربانِ لحن پرسشی ات ای عصای دست!
 " این راه, بر حق است...؟" خودت مطمئن تری! .

ای اولین شهید بنی هاشم! اَلسّلام
ای شهد تازه ای که رسیده و نوبری... . . .

چندیست رازهای مگو در زبانم است
گاهی بهانه ی بغلت ورد جانم است
 
لب باز کن...زبان به زبان گوش کن مرا
سیراب از معارفِ آغوش کن مرا .

باور کن از تو تشنه ترم جانِ من !علی! .
خاتم بنوش...آه! سلیمانِ من!  علی! .

آرامتر برو...که به دنیای بعد تو
" اُفٍّ لکِ " بگویم از اینجای بعدِ تو . . .

یا ایُّها العزیزِ دلِ مضطرِ حسین .
 یا ایُّهاالمزمّلِ خون پیکرِ حسین! .

از بینِ تیغِ هلهله ها رهسپار شو
ای جان زخم خورده ی خاکسترِ حسین .

حیَّ علی الغزل! ...که نه... اینها رباعی اند!
این قطعه های روشنِ دور و بر حسین .

هرجا نگاه میکنم از تو نشانه ایست
هستی و نیستی! نفسِ آخرِ حسین! .

یک لحظه چشم باز کن ای رودِ جاری ام
ای چشمه ی جگر...علیِ اکبرِ حسین .

لختی بخند و لخته ی لب را جواب کن
با بوسه ای محاسن من را خضاب کن .

تسبیحِ دانه دانه ی من! جانِ بر لبم!
ای رازِ سر به مهرِ نفس های زینبم! .

" عون و محمد"ش تویی و عشق بی حدش!
اصلا عجیب نیست اگر بشکند قدش .

آیینه کاری است سراپای قتلگاه!
دستِ عبا به دست بنی هاشم است...آه! ‌

عارفه دهقانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

هر عاشقی‌ست در طلبت أیها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول
 
عالم هنوز تشنهٔ درک حضور توست
اَرض و سماست در طلبت أیها الرّسول
 
روشن شده‌ست تا به ابد عالم وجود
از سجدهٔ نماز شبت أیها الرّسول
 
تو می‌روی و در دل هر کوچه جاری است
عطر متانت و ادبت أیها الرّسول
 
آمادهٔ سفر شدی و با وصیتت
جان‌ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول
 
گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست
خشم خداست در غضبت أیها الرّسول
 
اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ
شد سهم یاسِ جان‌به‌لبت أیها الرّسول
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

از نگاهت شکیب می‌بارد
چشم‌هایت خلاصهٔ صبر است
همهٔ عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهٔ صبر است

شدّت غم چه بی‌کران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی‌فهمد
راز شب‌گریهٔ بقیعت را

خاطرات کبود آیینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد

بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینهٔ دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
سبّ مولا چقدر جانکاه است

حضرت آسمان! چهل سال است
جهل این قوم خسته‌ات کرده
خون شده قلبت از زمینی‌ها
بی‌وفایی شکسته‌ات کرده

کوثری و نصیب تو افسوس
ظلمت سرد این کویر شده
چقدر این قبیله بی‌دردند
چشم‌هایت چه زود پیر شده

چقدر چشم‌های یارانت
عشق و دلداگی نثارت کرد!
دست بیعت‌شکن‌ترین مردم
خیمه‌ات را چه زود غارت کرد

چشم‌های تو پر شفق اما
ابروانی پر از گره داری
لشکر تو عجب وفادارند!
در نمازت به تن زره داری

آسمان هم به هق‌هق افتاده
همنوا با صدای زخمی تو
در مدائن هنوز شعله‌ور است
غربت کربلای زخمی تو

حاجت تو روا شده دیگر
شب اندوه رو به پایان است
ولی از داغ این غریبستان
چشم‌هایت هنوز گریان است

لحظه های وداع جاری بود
شعلهٔ غربت و مروری سرخ
چه گریزی به کربلا می‌زد
از دل لحظه‌ها عبوری سرخ:

هیچ روزی شبیه روز تو نیست
تیر و شمشیر، تیغ و سر نیزه
به تن تو دخیل می‌بندند
نیزه در نیزه، نیزه در نیزه
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۲
هم قافیه با باران

حتی اگر تمام قلم ها زبان شود
حال دل شکسته ما کی بیان شود

از شرح این چهل شب اندوه عاجزیم
دفتر اگر به وسعت هفت آسمان شود

حی علی العزا شده حی علی الحرم
چیزی نمانده است رفیقان اذان شود

پای پیاده... جاده... قدمهای عاشقان
آماده است هم قدم کاروان شود

جامانده نیست ... هر که دلش پرکشیده است...
با اشک چشم هم نفس زائران شود

شیعه به این پیاده روی احتیاج داشت
تا بیشتر برای ظهور امتحان شود

وضع زمان نشانه خوبی است بی گمان
چیزی نمانده دولت صاحب زمان شود

حسین صیامی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۱
هم قافیه با باران
دلم شکسته ی سنگ ملامت است خدایا
به روی شانه من بار تهمت است خدایا

گل محمدی ام من سلامم و صلواتم
به جامه ام همه عطر نبوت است خدایا

ندای  دائم تهلیلم و در آینه ی من
حدیث لا, همه الای وحدت است خدایا

عدم, اگرچه به دنیا کشانده زیستنم را
وجود من نگران قیامت است خدایا

نه نفس مطمئنی دارم و نه جرئت رجعت
تمام دار و ندارم محبت است خدایا

مرا رها مکن و ارجعی بگو که اسیرم
مرا بخوان که جدایی مصیبت است خدایا

گدای راز الستم فقیر ذات تو هستم
همین که جز تو ندارم غنیمت است خدایا

من از عشیره ی عشق محمدم, به هوایش
شهید اگر نشوم کفر نعمت است خدایا

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران