هم‌قافیه با باران

۴۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود

دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود

توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ...
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...

زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست
یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود

چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده
پلک برهم می زنی و زود فردا می شود

گاه خود را پشت نقشی تازه پنهان می کنی
گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود

می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود

این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
 
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
 
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و صحن
و دلت این روزها تنگ است... آیا می شود؟...

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

اگر مردی 

تو را بیش از من دوست دارد

مرا به سوی او ببر

تا نخست او را بستایم

برای پایداری‌اش

و سپس

او را بکشم ...

 

نزار قبانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

من تکه هایم را برایت جمع کردم

شاید بیایی و سراغم را بگیری

شاید بیایی و بخواهی بار دیگر

از سینه ی من سوز این غم را بگیری

شاید ببینی هر نفس می سوزم آنگاه

هم بازدم را و هم دم را بگیری

یا با نوازش خوب آرامم کنی تا

اشک نشسته کنج چشمم را بگیری

در گیر و دار وصل و هجرانم و ای کاش

از من فقط این حس مبهم را بگیری

من را در آغوش خودت له کن که شاید

با شیره ی جان ، اضطرابم را بگیری

من عشق می خواهم ، نگویم ؟؟، باز گفتم؟؟

وقتش رسیده باز حالم را بگیری

آری ، کویرم ، من بیابانم و باید

از من همان یک شاخه مریم را بگیری

حوا و سیب و دوزخ و جنت بهانه است

وقتش رسیده دست آدم را بگیری


مجتبی شریف (متین)

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

 کاش باران بودم

و غم پنجره را میشستم

و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده

از سر عشق ندا میدادم

پاک کن پنجره از دلتنگی

که هوا دلخواه است

گوش کن باران را

که پیامی دارد

دست از غم بردار 

زندگی کوتاه است

باز کن پنجره را

روز نو در راه است..


اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
هم قافیه با باران

هوا ابری است، نفس بالا نمی آید.. 

بزن باران،" نوازش کن، تن رنجور مردم را... 

زمین حال بدی دارد.....! بزن باران 

بزن اکنون، ک اکنون فصل مرگ است 

بزن بر سنگ سخت سینه من 

بزن تا آب گردد کینه من 

بزن من تیره ام، پاکم کن از درد 

بزن باران 

بزن این قصه آغازی ندارد 

بزن این غصه پایانی ندارد 

منم قصه

منم غصه 

منم درد 

بزن باران، بزن من بیقرارم 

شرابم، خالصم 

آبم زلالم 

بزن باران 

بزن تا سنگ هم از عشق گوید 

بزن تا از زمین خورشید روید 

بزن تا آسمان تفسیر گردد 

بزن تا خوابها تعبیر گردد

بزن تا قصه دلتنگی ما

رفیع قله تدبیر گردد 

بزن باران 

خجالت میکشی باز؟؟

 بزن اینجا کسی، فکر کسی نیست!! 

بزن تا از غم عشقم ببارم 

بزن باران! بزن دست خودم نیست 

بزن باران 

بزن دست دلم نیست 

بزن باران 

بزن دست تو هم نیست....


اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

دور از تمام ِ شیطنت ها و حواشی

ای کاش یک لحظه به فکر خود نباشی


آشوب افتاده درون چشم هایت

یکبار دیگر سعی کن از هم نپاشی


ارزش ندارد زندگی وقتی که یک عمر

سرخورده و بیهوده در حال تلاشی


از عابران کوچه ات می ترسم آخر...

شاید که احساس تو بردارد خراشی


پرکن فضای خانه را از عطرِگندم

باید که آبی بر سرو رویت بپاشی


الحمدُلله عاشق چشم تو هستم ....

کارم شده از صبح تا شب بت تراشی


آیینه در آیینه مهتاب نگاهت ....

پاشیده شور زندگی را روی کاشی


درجانماز چشم هایم رخنه کردی ...

من با توهستم تو چه باشی یا نباشی


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۳
هم قافیه با باران

زل زده آیینه بر چشمان ِسنگت

دلبری ها می کند روی قشنگت


دل به دریا داده ای گیسو به ساحل

خودکشی کرده خیالت را نهنگت


نیمه شب قصد شکار تازه داری

باز دارد می پرد پلک پلنگت


آمدم تا تیرس اما ندیدی ....

دل تهی کردم کم و بیش از درنگت


مانده ام حالا چه باید کرد باتو ...

مانده ام یک عمر را بیهوده لنگت


 می روی تا دل ، دِل ِ من را نبینی

خواب جنگل را نیاشوبد تفنگت


می روی تا ناکجاآباد چشمم

هرچه کوشیدم نیاوردم به چنگت


دیگران را می کِشد آغوش بازت

سمت خود ، سهم من اما خلق تنگت


دوستت دارم تو ای بالانشین را ....

می شوم بازیچه ی الاکلنگت


مثل قمری دور تو باید بگردم ....

گرچه می ترسانی از قلاب سنگت


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

مرا با خود نکش دیوانه تا پس کوچه های غم

چگونه در شبی تاریک از بیراهه برگردم


ندارم شرم از اینکه نخواهم بود همراهت........

که دارد می رود آب از سرِ آبادی ام کم کم


دو روی سکه ات خطی میان آتش وآب است

زبانت نیش عقرب دارد و چشمان تو مرهم


زبانم لال می گویم خلاف عادت مردم .....

نخواهم شد به جان تو از این پس لحظه ای آدم


اگر با لرزش پلکت نشد آبادی ام ویران ....

یقینن می شود نابود با پس لرزه ات عالم 


همیشه حس و حال آنکسی همراه من بوده ...

که شل شد زیر پایش صندلی و ریسمان محکم


گرفته دور گردن را و می خواهد دمِ آخر........

فقط از باغ چشمانت بچیند شاخه ای مریم


تو خواهی رفت و پرچم دار درداز پای می افتد

و من ناچار خواهم داد دست ِدیگری پرچم


مرا با خود نکش اینجاوآنجا راحتم بگذار....

تو خواهی رفت در باران شبی بی اسب می دانم


تو خواهی رفت.... بی آنکه بیایی 

نان نمی خواهم


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

من که دائم پای خود دل را به دریا می زنم

پیش تو پایش بیفتد قید خود را می زنم


کعبه ای در سینه ام دارم که زایشگاه توست

از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم


این غبار روی لبهام از فراق بوسه نیست

در خیالم بوسه بر پای تو مولا می زنم


از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم

در رکوعت می رسم خود را گدا جا می زنم


اینکه روزی با تو می سنجند اعمال مرا

سخت می ترساندم لبخند اما می‌زنم


من زنی را می شناسم در قیامت… بگذریم

حرف‌هایی هست که روز مبادا می زنم


کاظم بهمنی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

باران گرفته بود که دیدم تو را عزیز!

ترمز زدم کنار تو گفتم: کجا عزیز؟


گفتی: سلام؛ می‌روم آقا خودم... سپاس

گفتم: بیا سوار شو لطفاً بیا عزیز


گفتی: مسیرتان به کجا می‌خورد شما؟

گفتم: مسیر با خودتان؛ با شما عزیز


لطفاً اگر که زحمتتان نیست، بنده را...

زحمت؟! چه حرف‌ها! شده تا انتها عزیز...


باران... نگاه... آینه... باران... نگاه... آه!

مانند فیلم‌ها شده این ماجرا عزیز


من غرق روسری تو بودم، تو خیس آب!

 (دور از وجود ناز تو باشد بلا عزیز)


من غرق روسری تو بودم که ناگهان

گفتی: همین بغل... چقَدَر بی‌هوا عزیز؟!


رفتی و عطر روسری‌ات ماند پیش من

تا بوده غصّه بوده فقط سهم ما عزیز


رضااحسان پور

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۶
هم قافیه با باران

شهر خواب آلوده را بیدار می خواهد چه کار؟

این همه دار است! استان دار می خواهد چه کار؟

رازهای پشت پرده یک به یک شد بر ملا

پرده ی بی پرده را اسرار می خواهد چه کار؟

هر خلافی ریشه اش خشکانده شد در این دیار

شهر ما امن است! پس سرکار می خواهد چه کار؟

با وجود این همه غارتگر دارای پست

مملکت باور بکن اشرار می خواهد چه کار؟

آن که آب از کله اش رد شد، قضاوت باشما

واقعا پیژامه و شلوار می خواهد چه کار؟

هر دروغی را که می شد برزبان آورد و رفت

مانده ام این کار او، انکار می خواهد چه کار؟

سرزمینی که ندارد یک نفر بیکار، پس

یک وزارتخانه مثل کار می خواهد چه کار؟

تا چنین روشن تر از روز است و گویاتر ز بوق

این تورم شاخص آمار می خواهد چه کار؟

کاسبان هم مثل زالو خون ما را می مکند

خاک ایران این همه خونخوار می خواهد چه کار؟

با وجود حضرت استاد "خسرو معتضد'

 کشور ما "ایرج افشار" می خواهد چه کار؟

با بزرگانی نظیر حاج "مسعود" و "فرج"

سینما، "فرهادی" و اسکار می خواهد چه کار؟

خشک چون دریاچه شد، تبدیل می گردد به دشت

دشت، 

دیگر مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟


سیمین بهبهانی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم


عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم


بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم


یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است

من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم


حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم


مهدی فرجی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت


چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند

شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت


جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من

مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت


دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی

قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت


هرچه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ

هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت


مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است

قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا

بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست

هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا

گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری

جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری

ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بی‌نشان بود

در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن

ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا

ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل

بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا


مولوی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


شهریار

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش

داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !


ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی 

کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش 


دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو

دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش


بس که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز

چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش


ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت

برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش 


سجّاد سامانی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند


همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند


بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند


ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی میکند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی میکند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی میکند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران میرسد با من خزانی م:8.9کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند


 شهریار

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد

گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد

گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد

گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد

گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد

گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد

گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد

...
فیض کاشانی
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

 

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر، ترافیک، دود، آزادی....

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را


عزیز، مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز، با همه پیری، عزیز، با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست، ولی

نگاه کن حرم سرور شهیدان را


حسن بیاتانی

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را

هوای تنگ غروب و شب خیابان را


اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من

نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را


بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد

هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را


بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد

نگاه شعله ور آفتابگردان را


تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد

و بی پرنده گی عصرهای آبان را


سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم

اگر به خانه ام آورده ای زمستان را

*

بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست

که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران