هم‌قافیه با باران

۸۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

چه فایده دارد
این رفتن و برگشتن
وقتی همان آدمِ دیروز را
به خانه می‌بریم در لباس‌هامان؟
ما به امضاهامان
ما به کت‌و شلوارهامان بدل شدیم
به مدیریتِ‌ محترمِ ...
به جنابِ‌آقایِ ...
و دیگر در مسیرِ راه
درخت‌ها و دره‌ها را نمی‌بینیم
مردمان چندی‌ست
لبخندهاشان را، هم
چون چاقوی ضامن‌دار
در جیب می‌گذارند
و
گریه نمی‌کنند
هر روز با این هراس از بستر برمی‌خیزم
که نکند به سنگی بدل شده باشم
بین بخشنامه‌ها
ما انسانیم آقایان
نه یک روزِ کاری
که در وقفه‌های کوتاهش
گاهی زندگی کنیم
من می‌ترسم
می‌ترسم و هنوز امیدوارم
مثل مهمان سرزده‌ی عزیزی
که دمِ غروبِ دلتنگ
بچه‌ها را شادمان می‌کند
ناگهان همه‌چیز جفت‌وجور شود
چیزی باید در بین باشد
که تیغه‌ی زمان را کُنْدتر کُنَد
می‌خواهم این دمی را که در آن هستیم
چون پیاله‌ی شرابی
دستم بگیرم و بچرخانم
من می‌ترسم
و می‌خواهم به آغوش مادرم برگردم
که روزی گمانِ ساده می‌بردم
امن‌ترین جایِ جهان ست
دارم به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با شیطان ...
به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خدا
به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خودم
یکی از همین روزها
به رییس اداره‌ام می‌گویم
دست از سخنرانی بردارد
یک دل ِسیر گریه کنیم
بخشنامه‌ها را پاره خواهم کرد
و در پاسخِ اداره کل
شعری پست می‌کنم
با مُهر مخصوص و
شماره‌ی دبیرخانه
و بالاخره به عشق اولم
وقتی دارد بچه‌هایش را به مهدکودک می‌برد
می‌گویم روزی دوستش داشتم
ما زبانِ هم را نمی‌فهمیم
و مانند دیپلمات‌ها
به مترجم نیاز داریم
من از تمام شدن چیزها می‌ترسم
از تمام شدن مهلت ثبت‌نام
از مهلت ارسالِ پاسخ
از تمام شدن تابستان
از تمام شدن این قرار ملاقات
و رفتن تو
از تمام شدن این شعر
بی آن که
اتفاقی در زبان بیفتد
ما سطرها را سیاه می‌کنیم
لحظه‌ها را می کُشیم
و در قرارهای ملاقات‌مان
هیچ اتفاقی نمی‌افتد

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

در من و دست‌هام تنهایی، در تو و چشم‌هات وعده وعید
در من این مشق‌های ننوشته، در تو این روزهای آخرِ عید

با تو بسیار می‌شود خوش بود مثل یک چیزِ غیرمنتظره
دیدنِ یک رفیق در غربت، نامه‌ی خانواده در تبعید

دلخوشِ تخمه و تماشایند، وسطِ آفتاب‌گردان‌ها
آفتابی نشو زیادگلم! بینِ این مردم ندید بدید

بی‌خودی فلسفه نباف به هم، من به یک گفتگوی ساده خوشم
گاهی از یک غزل قشنگ‌تر است، گفتن چند سطر شعر سپید

سرِ تو روی شانه‌های من است باید از فرصت استفاده کنم
گلِ من گاهی از گناه بترس: می‌شود گونه‌هات را ...

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران
گم کرده باورم،
با پای داغدار هزار آرزوی گنگ
در جستجوی باور گمگشته می روم.
چون سایه، کور
در بدر از شهر آفتاب،
دست پناه بر در هر خانه میزنم.
سو سو زنان چراغ دل افروز اشکها-
در قیر گونه راه،
هنگامۀ گریز مرا روشنی دهد.
زشت و پلید،
پیکر عریان زندگی.
- آنگونه یی که هست.
در زیر نور اشک شتابانه میدود.
اندهگین و خسته دل و کام تشنه ام.
ای ساقی زمانه به لبهای من رسان،
آن جام باوریکه ز من آشنا ربود،
آن جام باوریکه پناه فریب بود،
مستم کن از فریب که بی مستی فریب-
تلخ است زندگی

طاهره صفارزاده
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت
نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی
چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت
چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد
نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد
که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی
تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم


سعدی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق


حافظ

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

چیزی نمی فهمم، هنوز از عشق داغم
حرفی بزن، خاموش خواهد شد اجاقم

در شهر دنبال کسی دیگر نگردید
من می روم ای دیو و ددها با چراغم

چون رودهای رو به دریا سر به‌زیرم
ازچشمِ‌یارافتاده‌ای چون اتفاقم

افتاده اسمِ کوچکِ تو از دهانم
من قهرمانِ قصة روباه و زاغم

از ماهیانِ برکه دل بردن چه حاصل؟
چیزی نمی‌گویند وقتی در محاقم

ای مرگ! تنها با تو باید زندگی کرد
آغوش واکن که سراپا اشتیاقم

هرچند من آبانی‌ام نامهربان‌ها!
اردیبهشتی، مرگ می‌آید سراغم


آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران
آن شب که ترا با دگری دیدم و رفتـــم
چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم

مانند نسیمی که ندانـــد ره خـــود را
دامن ز گلستان تو بر چـــــیدم و رفتم

ای کوکب تابنده ی دولت ! تو چه دانی
کز این شب تاریک چهـــا دیدم و رفتم ؟

آن روز که دور از نگه مست تو گشــــتم
چون اشک تو ، در پای تو غلتیدم و رفتم

آغوش تو چون محـــــرم راز دگـــری بود
پیوند دل از عشق تو ببــــریدم و رفتـــم

ای باد که بازست به رویت درِ این باغ !
این خرمن گل را به تو بخشیدم و رفتم

ابوالحسن ورزی
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۵
هم قافیه با باران

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

%D.7:B�دی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم

فرخی

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

هوا مست از بهاران باد
دلت سرمست وشادان باد

غزل بسیار زیباتر
لبت دمساز یاران باد

تنت سالم خدا در دل
بگو هردم فراوان باد

سراسر عشق می آموز
کلامت ناز مستان باد

شبت خرم لبت خندان
نگاهت محو جانان بباد

شوی بیرون زغم دائم
وجایت باغ وبستان باد

بلایت عشق جانانه
نوایت حرف خوبان باد

هوا مست از بهاران باد
وطن هردم گلستان باد

نوایت شادتر ای دل
و رویت برگ باران باد

تنت سالم خدا در دل
بگو هردم فراوان باد


بهروز جوانمرد

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم

سعدی
۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

بهار آمده، تنها بهار می‌داند
که قدر یار سفرکرده یار می‌داند

رها شده‌ست و گرفتار قلب من، این را
کسی که شد به غم تو دچار می‌داند

چه‌ها به روز من آورد شب، شب چشمت
فقط  مدّبر لیل و نهار می‌داند

بهار غیر شقایق گلی نخواهم چید
که داغدار، غمِ داغدار می‌داند

تو آمدی، غم شیرین و شادی تلخی ست
چنان که عاشق چشم‌انتظار می‌داند

برای ماندنت اسفند دود خواهم کرد
بهار می‌رود اما بهار می‌داند


مژگان عباسلو

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران

ما وارث آزادگی کرببلاییم
بیگانه ی هرذلت وتسلیم وجفاییم

بر آتش افروخته ی کینه خلیلیم
هرگمشده ای را به ره راست دلیلیم

در هر نفسی زائر سجاده ی طوریم
از نیل پُراز حیله همه مست عبوریم

گر بیم هلاک است به دریا همه نوحیم
در عشق و صلابت به سرافرازی کوهیم

سرزنده و عیسی نفس و رستم دستان
درهول و هراسند زما مرده پرستان

ما مَرد وفاداری و عشقیم نه تزویر
شیریم و نیفتیم به دام غُل و زنجیر

ثابت شده پیمان شما کذب و زبون است
چنگال شما در هوس باده ی خون است

یک روز به آرامش و صلحید ودگر روز
لب تشنه ی جنگید وپُرازکینه ی جانسوز

تهدید شما حربه ی از کار فتاده ست
ایران پَر کاهی به شما باج نداده ست

بر خاک وطن گر زطمع چشم بدوزید
با وسوسه ی متحدان جنگ  فروزید

گرپای از این کهنه گلیمت به در آید
با رمی دلیرانه شکوهت به سر آید

با مُشت گره کرده ی ما حرف نگفته ست
در خاک وطن فوج ابابیل نهفته ست

گستاخی یتان صبر و تحمل برباید
شیران وطن را به تل آویب رساند

اول،گذر از پیکر صهیون پلید است
دوم قدم لشکر ما کاخ سفید است

آنان که زره با سر انگشت ببافند
با سنگ وطن سینه ی جالوت شکافند

وقت است که ظلمت کده را نور بگیرد
شیطان جهان خواره ره گُور بگیرد


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۷
هم قافیه با باران

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ای که تهی‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عید، همسایه‌!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!

همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهدرفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهدرفت‌
*
منم تمام افق را به رنج گردیده‌،
منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده‌

منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شکست من است‌
به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست من است‌

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌
تمام مردم این شهر، می‌شناسندم‌

من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد
*
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌
*
چگونه بازنگردم‌، که سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم که مسجد و محراب‌
و تیغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام‌بستن و الله اکبرم آنجاست‌

شکسته‌بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست‌
کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست‌

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم‌
مگیر خرده‌، که آن پای دیگرم آنجاست‌
*
شکسته می‌گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم‌
شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از یک ستاره سر دیدی‌
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی‌

تویی که کوچة غربت سپرده‌ای با من‌
و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم‌
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌
*
اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌
و چند بتة مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش همیشةتان‌
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشة تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم‌

دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ‌، عزیزان‌! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌

به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم‌
به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم‌

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان‌
و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد


محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۶
هم قافیه با باران

نوشید خاک تشنه، اندوه صدایت را
پیمود چشم آسمان، سمت دعایت را
 
گم کرد دستاس زمین در گردشی غافل
دستانِ با تقدیرِ گردش آشنایت را
 
می چرخد این دستاس خالی، بعد از آن، بی خود
می جوید از انسان گندم گون، خدایت را
 
می پرسد از خود، در سکوت نیمه شب هایش
راز بقیع و راز ظهر کربلایت را
 
یک صبح بعد از آن شب سنگین زمان گم شد
بر شانه می بردند مرد خطبه هایت را
                
دنیا به تنها مرد باقی مانده محتاج است
مردی که در خود دارد اندوه صدایت را


سید ضیاءالدین شفیعی

۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت

هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از ره رافت

گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت


سعدی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد

بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد

قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد

چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد

درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد

چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد

رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد

نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد

اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد


مولوی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد

صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به ‌صف به دبستان بیاورد

خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد

در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچه‌های فراوان بیاورد

با ریزه‌ریزه‌های شکوفه، درخت شاد
با خویش، یاد برف زمستان بیاورد

صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد


هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد

باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد

آری قیامت است، ولی خود بهانه‌ای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد

برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آن‌سان که غنچه را لب خندان بیاورد

فوج درخت‌زار، نماز جماعتی است
تا اقتدا به حضرت باران بیاورد

در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد

کو دیده‌ای که فهم کند آیه‌های یار
آمد بهار کاین‌همه قرآن بیاورد

 
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغ‌های خرم لبنان بیاورد

پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد

هر برگ‌ تازه، ‌پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبه‌های خستة احزان بیاورد

با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد

غوغای لالة صحبت لب‌های تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد

می‌ترسم از ترددِ در باغ، بی‌وضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد

گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغام‌ها ز عمر شتابان بیاورد

گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهام‌های مشکل و آسان بیاورد

 
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد

با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد

تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدان‌که نامی از ایشان بیاورد

بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد

شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد


علی محمد مودب

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

بهار آمد و باز آمدند لک لک ها
نگاه پنجره پر شد، پر از چکاوک ها
 
صدای خنده ی گل ها در آسمان پیچید
زمین شکفت و جوان شد ز رقص پیچک ها
 
گشوده شد قفس چله ها به دست نسیم
گذشت از سر کاج، ابر بادبادک ها
 
نگاه گربه ی همسایه را به حوض حیاط
گره زد از سر دیوار برق پولک ها
 
برای آن که بخندند کودکان در شهر
هزار بار شکستند بغض قلک ها
 
بهار حادثه ای مثل روز روشن بود
چه چشم ها که ندیدند پشت عینک ها
 
دوباره مثل همیشه به خانه اش نرسید
کلاغ قصه که ترسید از مترسک ها


ناصر فیض

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشک ها در کاسه ی ماه هلالی را

چمن، آیینه بندان می شود صبحی که می آیی
بهارا! فرش راهت می کنم گل های قالی را

نگاهت شمع آجین می کند جان غزالان را
غمت عین القضاتی می کند عقل غزالی را

چه جامی می دهی تنهایی ما را؟ جلال الدّین!
بخوان و جلوه ای بخشای این روح جلالی را

شهید یوسفستان توأم؛ زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخند هایت خشک سالی را

سحر، از یاس شد لبریز، دل های جنوبی مان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را

افق هایی که خون رنگ اند، عصر جمعه ی مایند
تماشا می کنم با یاد تو هر قاب خالی را

کدامین شانه را سر می گذارم وقت جان دادن؟
کدام آیینه پایانی ست این آشفته حالی را؟

تو ناگاهان می آیی مثل این ناگاه بی فرصت
پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت

بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

 بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه

(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)
*
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود

آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
*
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
*
بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی

بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل

بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه

بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن
*
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران