هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بت‌گر چین
به چین زلف تو آید که بت‌گری آموخت

هزار بلبل دستان‌سرای عاشق را
بباید از تو سخن‌گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله‌ی من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن‌گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه ک‌این حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده‌ی سعدی شناوری آموخت

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۸
هم قافیه با باران
بر گردۀ خود مثل علی نان و رطب داشت
صادق همه صبح است چه در خلوت شب داشت

شب تیره و تار و ظلمات است، پر از ظلم
صد سال پر از ظلمت جهلی که عرب داشت

می رفت که خاموش شود مشعل توحید
اسلام ِ وَ أکملتُ لکُم رو به عقب داشت

برخاست کسی مکّی و کوفی به فدایش
آوازه چنان داشت که تا شام و حلب داشت

در محضر او این همه شاگرد عجب نیست
بر تیغ علی این همه زنگار عجب داشت!

چون جابر حیّان کسی اسرار ندانست
جز آن که به درگاه تو زانوی ادب داشت

هفتاد و دو تا یارت اگر بود چه می شد
تیغ تو و پستوی نهان خانه سبب داشت

از صبح بپرسید که صادق به چه معناست
با عشق بگویید که یارم چه لقب داشت

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی، نمی‌دانی مگر دردم؟!

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم، دم می‌دهی تا کی؟
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

حافظ

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

ای یار جفاکرده‌ی پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن‌آلوده‌ی یوسف‌ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه‌ی مجنون به‌لیلی‌نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل‌اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب‌نظران صید نکردی
الا به کمان‌مهره‌ی ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت به نگه‌کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه‌ی شیراز
ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام‌شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده‌ی سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران

مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست

او یک امام بود هرچند بی قیام
اویک رسول بود جبریل شاهد است

در آخرین کلام حرفش نماز بود
اوجعفر خداست،پیری که بود و هست

از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست

از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست

آتش چه م یکند با خانه خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست

حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست

زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست

کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست

وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران
آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس
آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس

چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد
آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس

سر به زانوی خیال تو هلالی شده‌ام
آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس

از خم موی توام رشتهٔ جان می‌گسلد
آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس

صد ره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد
آن قدر بی‌خودی از بوی تو دارم که مپرس

جانم از شوق رخت دیر برون می‌آید
انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس

محتشم! تا شده خرم دلت از پهلوی یار،
آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس

محتشم! تا شده آن شوخ به نظمت مایل،
ذوقی از طبع سخن‌گوی تو دارم که مپرس

محتشم کاشانی
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می‌گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصوّر، خواه نور، آگاه باش!
هرچه اندیشی، نهان و آشکار رحمت است...

...در بساط آفرینش جز هجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است...

...قدردان غفلت خود گر نباشی جرم کیست؟
آن‌چه عصیان‌خوانده‌ای، آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آن‌که ما از ناخدا منت کشیم؟!
کشتی بی‌دست‌وپایی‌ها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بی‌خودی
گردش رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحه‌ای دیگر به ذکر مغفرت در کار نیست
تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید؟ آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگر گل کرد، بیدل! پرده‌دار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدید کار رحمت است

بیدل
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

منم که شهره‌ی شهرم به عشق‌ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بددیدن

قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که "چیست راه نجات؟"
بخواست جام می و گفت عیب‌پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل‌چیدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب،
که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو٬ چه سود کوشیدن؟

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

مبوس جز لب ساقی و جام می٬ حافظ!
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

حافظ

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۳
هم قافیه با باران

کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی‌دان من

تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من

غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده‌ی مژگان من

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو آن من؟

همچو ابرم، روترم از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من

رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من

تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می‌برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من

من که باشم مر تو را؟ من آنک تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من سلطان من

چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من

ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من

مولوی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

برای ِ با تو بودن عشق، کم می آورد گاهی 
که شادی چون شود لبریز، غم می آورد گاهی

 تن ات اُسلوب ِ معماری، بهاری غرق در نارنج
  قشنگی های ِ تو باغ ِ اِرَم می آورد گاهی 

نسیم استاد ِ شیدایی ست از بس با سرانگشتش
  به نستعلیق ِ مویت پیچ و خم می آورد گاهی

 اگرچه بوسه ات شد باعث ِ ویرانی ِ ارگم 
هنوز اما لبت خرمای ِ بم می آورد گاهی  

چنان قدّیسه و پاکی که بر هر لوح ِ زرینش 
خدا نام ِ تو را وقت ِ قسم می آورد گاهی

 بچرخ و باز کن درهای ِ رحمت را به رقص ِ خود
  که از هفت آسمان بابا "کَرَم" می آورد گاهی

تویی در خاب ِ من شاید که عطر ِ زعفران دارد
  زنی زیبا که چای ِ تازه دم می آورد گاهی

به هر لبخندِ تو بدجور میلم میکشد سیگار
 شراب ِ ناب با خود دود و دم می آورد گاهی

 خودم این گونه میخاهم به خوشبختی چه مربوط است 
هر آنچه چشمهایت بر سرم می آورد گاهی

 ببخش از اینکه با گریه نوشتم نام ِ پاکت را 
که شاعر، اشک را جای ِ قلم می آورد گاهی

شهراد میدری

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آفتاب است و قمر خاک درش می گردد

این قد و قامت افتاده درخت طوباست
این محاسن به خدا آبروی دین خداست

این حرم، خانه ی زهراست، نسوزانیدش
ان حسینیّه ی دنیاست، نسوزانیدش

شعله پشت حرم « فاطمه زاده »نبرید
پسر فاطمه را پای پیاده نبرید

آی مردم بگذارید عبا بردارد
پیر مرد است خمیده است عصا بردارد

هم عصا نیست که او تکیه به جایی ببرد
هم عبا نیست که سر زیر عبایی ببرد

ببریدش، ببرید، از وسط مردم نه!
هرچه خواهید بیارید، ولی هیزم نه

بگذارید لبش یاد پیمبر بکند
وسط شعله کمی « مادر، مادر » بکند

از مسیری ببریدش که تماشا نشود
چشمی از این در و همسایه به او وا نشود

اصلاً این مرد مگر پای دویدن دارد؟
پیر مردی که خمیده است کشیدن دارد؟!

اگر آهسته نیارید، تنش می افتد
بارها پشت سواره بدنش می افتد

شعله ی تازه به چشمان غمینش نزنید
آسمان است و در این کوچه زمینش نزنید

شاید این کوچه همان کوچه ی زهرا باشد
شاید آن کوچه ی باریک همین جا باشد

شاید این کوچه همان جاست که زهرا افتاد
گرچه هم دست به دیوار شد امّا افتاد!

این قبیله همگی بوی پیمبر دارند
در حسینیه ی خود روضه ی مادر دارند

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۳
هم قافیه با باران

دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند

هرچند بین کوچه تنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران تیر و نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

علی‌اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

در این بهار شکوفایی کسی به فکر شکفتن نیست
دل من است که وامانده است ، دل من است که از من نیست

شکسته بال ترینم من ، شکسته ، خسته ، همینم من
همین که هیچ در او شوقی به پرکشیدن و رفتن نیست

چه شد که در شب خاموشی ، ز گردباد فراموشی
میان کوچه ی دل هامان چراغ عاطفه روشن نیست

به وقت چشم فرو بستن به رسم لاله رخان بر من
کفن ز خون گلو آرید که خاک ، خلعت این تن نیست

تمام نوحه ی من امشب به یاد رفته عزیزانم
در این شب  این شب بارانی ، به جز سکوت و شکستن نیست

دل شماست که بیدار است چو ماه در شب رویایی
دل من است که وامانده است ، دل من است که از من نیست

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

نه رواقی، نه گنبدی، حتی
سنگ قبری سرمزار تو نیست

غیرمُشتی کبوتر خسته
خادمی، زائری، کنار تو نیست

بغضهایم کجا دخیل شوند
پس ضریحت کجاست آقاجان

روضه خوان ها چرا نمی خوانند
گریه ها بی صداست آقاجان

گنبدی نیست تا دلم بپرد
پابه پای کبوتران شما

کاش می شد که دانه ای گیرم
امشب از دست مهربان شما

حرف ِ گلدسته را نباید زد
تا حسودان شهر بسیارند

از شما خانواده آقاجان
درمدینه همه طلبکارند

حیف آن چاهها که حیدر کند
چقدر مادرت دعاشان کرد

عوض آن همه محبت ها
این مدینه چه خوب جبران کرد

کاش ایران می آمدی آقا
نزد ما اهلبیت محترمند

پیرمظلوم بی حرم، اینجا
پسران تو صاحب حرمند

کاش ایران می آمدی آقا
مُلک ری قبله ی ولا می شد

مثل مشهد برایتان اینجا
مشهد الصادقی بنا می شد

کاش ایران می آمدی آقا
قدمت روی چشم ما جا داشت

کاش خاک شلمچه و فکه
عطریاس عبایتان را داشت

کاش ایران می آمدی آقا
مردمش رأفت و حیا دارند

ریسمان دست هم نمی بندند
همه دلهای با صفا دارند

کاش ایران می آمدی آقا
در مدینه غریب افتادید

من بمیرم برایتان؛ گیر ِ
عده ای نانجیب افتادید

کاش ایران می آمدی آقا
مردمش از مغیره بیزارند

حرمت گیسوی سپیدت را
در مدینه نگه نمی دارند

کاش ایران می آمدی آقا
نوکری تو کم ثوابی نیست

همه جا از فضائلت گویند
صحبت ازمجلس شرابی نیست

وحید قاسمی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران

اشکال ندارد برو ای یار، سفر خوش 
یک مشت فقط خاطره بگذار، سفر خوش  

بالت دمِ در جفت شده چلچله یِ من!
بی فایده است اینهمه اصرار، سفر خوش 

از تو همه یِ سهمِ من انگار همین بود 
یک قاب که جا مانده به دیوار، سفر خوش  

یک صندلیِ خالی و یک پنجره یِ مه 
یک قهوه یِ یخ، یک نخِ سیگار... سفر خوش  

حالا که فرو ریخته دنیا به سرِ من
بگذار بمانم تهِ آوار، سفر خوش  

یادت نرود چتر ببر، نم نمِ گریه ست 
با یک چمدان بوسه و گیتار، سفر خوش  

یک روز میایی و چه بهتر که بمانم 
دلخوش به همین وعده یِ دیدار، سفر خوش

آماده ی حرکت شده انگار قطارت 
ای عشق! خدا یار و نگهدار، سفر خوش

شهراد میدری

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۸
هم قافیه با باران

باز ماه ِ تکسواری پشت ِ زین داری مگر؟
باز چشمان ِ پلنگی در کمین داری مگر؟

موی ِ گندمزار ِ زرینش نمیرقصد چرا؟
با نسیمت دستهای ِ خوشه چین داری مگر؟

مرغ ِ عشقی در گلستان نغمه ها سر میدهی
بر وفاداری ِ گلرویان یقین داری مگر؟

گفته ای سدر است پلکش، چشمهایش چشمه سار
دلبر ِ زیبای ِ فردوس ِ برین داری مگر؟

میخوری خون ِ دل و می بوسی انگشتر چرا؟
از انار ِ تُرد ِ لبهایش نگین داری مگر؟

نقطه نقطه با ستاره، شب نوشتی نام ِ او
دوستش تا بی نهایت نقطه چین داری مگر؟

پیر کردت روزگار و قد خمیده میروی
یک دل ِ گمگشته بر روی ِ زمین داری مگر؟

گریه کردی و نوشتی سر به تابوتم بزن
شوق ِ دیدارش به روز ِ واپسین داری مگر؟

"شهریار" ! از "آمدی جانم به قربانت..."* نگو
از "ثریّا"ها توقع بیش از این داری مگر؟

شهراد میدرى

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۴۲
هم قافیه با باران

روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

حافظ

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

دلم تنگ است و میدانم تو دیگر برنمیگردی
بمانم هرچه خیره پشتِ این در، برنمیگردی

 فقط من مانده ام اینجا و این امواجِ توفانی
غروبی رفته ای و سویِ بندر برنمیگردی

به یادت هرچه بی تابانه بنشینم به رویِ تاب
به زیرِ این درختِ سایه گستر برنمیگردی

دوباره دانه می پاشم حیاطِ خیسِ باران را
اگرچه خوب میدانم کبوتر برنمیگردی

تُهی از نوبهارت مانده تقویمِ خزانِ من
به این مهر و به این آبان و آذر برنمیگردی

 نه تنها "گُل محمد" رفته و "مارال" آشوب است
 تو هم دیگر به دنیایِ "کلیدر" برنمیگردی

تو نقشِ اوّلِ ماهی و شبها بی تو تاریکند
جلودارِ سیاهی هایِ لشکر برنمیگردی

غریبی میکنم با قابِ عکست نا اُمیدانه
خودم هم کرده ام انگار باور برنمیگردی

هزاران سالِ دیگر کاش با بویِ تو برخیزم
به دیدارم نگو که صبحِ محشر برنمیگردی

شهراد میدری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

تمام بغض جهان را، تو در گلو داری..
چقدر گریه نکردی...، که آبرو داری
...
سکوت کردی و فهمیدم از زبان نگاه. ..
روایتی که از آن شانه...مو به مو داری...

کمر ببند که بعد از رها شدن از چاه...
هزار منزل ویرانه پیش رو داری...

تو را براحتی از دست رفته میبینم...
اگر چه عاشقی و سخت های و هو داری...

همیشه عاقبت عشق در رسیدن نیست...
که گاه میرود آن را که آرزو داری....

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست

حافظ
۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران