در این مدار که هم ماه، جز غریبی نیست
غریبی تو و من قصه عجیبی نیست
به وعده دل چه کنی خوش که چون بیندیشی
بهشت نیز سرانجام جز فریبی نیست
حجاب چون بدری زین فرشتگان چه کسی ست
که پشت صورتکش صورت مهیبی نیست؟
اگر بخواهی اگر نه کشیده می بردت
به وعده گاه که با کاروان شکیبی نیست
من و تو را هم از این قصه ای که می خوانیم
به جز شکستگی و خستگی نصیبی نیست
چرا که صاحب این کاسه های مهمان کش
به جز لئیم نظرتنگ نانجیبی نیست
مگر تدارک این شور و شر برای بشر
همه به جزیه دندان زدن به سیبی نیست؟
حسین منزوی
مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟
می کِشی به چشمانش ، سرمه ی غبارت را ؟
می شناسمت آری ، تاختن در آزادی است ،
آن چه می هد تسکین ، روح بی قرارت را
آسمان بارانی ، با کمان رنگینش ،
در خوش آمدت طاقی ، بسته رهگذارت را
کاکل بلندت را باد می زند شانه ،
صبحدم که می گیری ، دوش آبشارت را
زآفتاب می پیچد ، حوله ای بر اندامت
آسمان که مهتروار ، دارد انتظارت را
دشت پیش روی تو ، سفره ای است گسترده
می چری در آرامش ، قوت سبزه زارت را
تا تو آب از آن نوشی ، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی ، آب چشمه سارت را
چارپرترین شبدر* با تو هست و هر سویی
می روی و همراهت ، می بری بهارت را
مژده ی سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیم ها یالت ، بیرق بشارت را
آسمان نمازش را ، رو به خاک می خواند
ماه نو که می بوسد ، نعل نقره کارت را
شاعر توام چون باد ــ شاعری که در شعرش ــ
دشت و درهّ می بوسند ، پای راهوارت را
حسین منزوی
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بَر نیاورم دست چاره ها
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
قصه ی مرا ، بشنوی تو هم
بشنوند اگر ، سنگ خاره ها
ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم
ما پیاده ایم ، ای سواره ها !
ای لهیب غم ! آتشم مزن
خرمنم مسوز ، از شراره ها
دور بسته را ، فصل خسته را
دوره می کنم ، با دوباره ها
حسین منزوی
نوبت آمد، مینوازد نوبتی، ناقوسمان
تا بگیرد رودهامان راهِ اُقیانوسمان
آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت
بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان
ما نشانِ خود، رقم بر دفترِ دلها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموسمان
چشمهایِ کینهور هم، معنیِ دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جُز مهر، در قاموسمان
عشقمان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لایِ دفترهایِ عاشقها پرِ طاووسمان
کُشته میشد باز از بادِ اَجل، حتّا اگر
شعلهیِ خورشید روشن بود، در فانوسمان
کرد، بخلِ سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصتِ ماندن نداد، اینبار هم، کاووسمان
یک به بک یارانِ غار، از دست رفتند و هنوز
حُکم میراند به مرگآباد، دقیانوسمان
قصّهی گنگ و کر و ما و جهان میبود، اگر
از قفس میشد رها، هم، نالهیِ محبوسمان
گیرم از رویایِ آخر، ساحتِ آرامش است
کو، ولی، یارایِ خواب از وحشتِ کابوسمان؟
« قافیه زنگِ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگِ حسرت میزند، در قافیه، افسوسمان.
حسین منزوی
وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو
پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو
دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا، سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا!سخن مگو
در کار خود من و تو از او بیوفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته، از ید بیضا، سخن مگو
وقتی خدا، صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو
آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا. سخن مگو!
این، باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن، ز چلیپا، سخن مگو
ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم
از شب به استعاره و ایما، سخن مگو
با آنکه بسته است به نابودی ات، کمر
از مهر و آشتی و مدارا، سخن مگو
خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا، سخن مگو
حسین منزوی
آن
لحظه ای که ام ابیها به در رسید
آن دم که زهر کینه به عمق جگر رسید
تازه شروع قصه ی غم بود با حسین
در کربلا قصه ماهم به (سر )رسید
خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان
کم باد و گم از آینه زنگِ ملالتان
نیّت به روشنایی چشم شما خوش است
چندانکه آفتاِب تمامست فالتان
رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوِه کالتان
با چشمتان امیره ی دلھای غارتی
عشق آنچه میبرید غنیمْت حلالتان
تا روزھا به ھفته و ماهند در گذار
ماییم و انس خاطره ی دیرسالتان
انگار قّصه ی غم عشقید و بی زمان
اینسان که کھنگی نپذیرد مقالتان
عین حقیقتید و به اندازه ی خیال
دورید از زوال، چه بیِم زوالتان؟
تا حسن بر جبیِن شما خطّ خوش نوشت
بد برنتابد آینه ی بی مثالتان
آلوده ی غمیم و غباریم کر دھید،
ما را در آبگیر حضور زلالتان
تا این غزل چریده ی آن چشم خوش چراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان
حسین منزوی
درختم گرچه گاهی چشم با افلاک دارم من
همیشه «ریشه» اما در نهاد خاک دارم من
بگو در سایه سارم دوست یا دشمن بیاسایند
نگویی تا که از «ایثار» خود امساک دارم من
خوشا بر جویباران خم شدن هایم که خوش سیری
در این آیینه های جاری ادراک دارم من
به سرمای زمستان نیز گُر می گیرم از مستی
که شولا ها به تن از پیچه های تاک دارم من
خزان فصل سبکباری است نه هنگام عریانی
از اینرو پیش تاراجش سری «بی باک» دارم من
زمستان چله ی خلوت نشینی با گل برف است
نپنداری که بی حکمت سری در لاک دارم من
ستون یادگاری های رنج و شادیم غم نیست
اگر از نیش چاقو ها به تن «صد چاک» دارم من
چه دستی میوه ام را چید و گم شد در میان مه
که یاد مبهمی زآن پنجه ی چالاک دارم من
نسیمی زد مرا امروز بر جان زخمه و روزی
میان کاسه ی ساز کسی پژواک دارم من
نیم «بازیجه» ی هر باد سرگردان صحرایی
اگرچه خویشی نزدیک با خاشاک دارم من
و شاید «کاوه» ای یک روز چوب بیرقم سازد
همانندی به ظاهر گرچه با «ضحاک» دارم من
و گر باید اجاق خانه ای را بر فروزم نیز
دلم گرم است کان «پایان آتشناک» دارم من
سپاس است این به پاس آفتاب و باد و بارانش
اگر «دست دعا» با آسمان پاک دارم من
حسین منزوی
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است
چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است
پناه غربت غمناک دست هایی باشن
که دردناک ترین ساقه های تنهایی است
حسین منزوی
غمت را بزرگ دید دلم بسکه تنگ شد
نگنجد دگر به تُنگ که ماهی نهنگ شد
امیدم ز خستگی به پای تو سر نهاد
شرابش ز جوش ماند شتابش درنگ شد
شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد
دلم مثل یک شهاب - شهابی که سنگ شد
کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت
کجا؟ کی؟ کدام ماه، اسیر پلنگ شد؟
من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام
هراسم چه می دهید ز نامی که ننگ شد؟
چه مشّاطه ای ست عشق که در زیر دست او
اگر گونه ای شکفت به خونابه رنگ شد
چه سحر و چه شعبده غم تو به کار زد
که در دور آخرین شرابم شرنگ شد
به قدر عبور تو از آنسوی شیشه بود
اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد
برای نوشتنت پُر از بعض واژه هاست
دوباره دلِ قلم برای تو تنگ شد
حسین منزوی
دود گرفته است افق باز کجا سوخته؟
آتش آه کسی باز کرا سوخته؟
خانه ای از خاطرات ساخته ام. خانه ای،
سقف و ستون ریخته صحن و سرا سوخته
باد به پتیارگی پیک چه دوزخ شده است؟
کز نفس اش هرچه گل در همه جا سوخته
این تل خاکسترین شعر من است آری این
همهمه ها ریخته زمزمه ها سوخته
«با»ی بهشت ترا نقطه ی برزخ نوشت
بین زنخدان و زلف خال سیاه سوخته!
عشق چه خوش گفت دوش با خرد خیره کوش:
پای تو چوبین و من یکسره پا سوخته
با همه عریانی اش در پس صد پرده بود
جامه ز جان کرده بود رند قبا سوخته
صاعقه با خرمنی گفت که: باز از منی!
آه که عمری دلم زین من و ما سوخته
سوخت نه عاصی همان زآتش عصیان که ماند
هم پر ابلیس و هم دست خدا سوخته
هر گل آتش بر او خرمنی از گل شده است
همچو خلیل آنکه در عین رضا سوخته
هیمه شدم _ جان و تن مستعد سوختن
تا تو بدانی چرا عشق مرا سوخته
خواهی ام اینسان بسوز خواهی ام آنسان بساز
من همه زآنِ توام سوخته ناسوخته
حسین منزوی
همواره عشق، بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامانت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو، کی به کمین گاه می رسد!
هنگام وصل ماست، به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه، می رسد
شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی
خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظهای خطور کنی
نشستهام به عزای چراغ مردهی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره! سور کنی
برای من، بجز، آن لحظه نیست، لحظهی قدر
که چون شهاب، در آفاق شب عبور کنی
هنوز میشود از شب گذشت و روشن شد،
اگر تو- طالع موعود من!- ظهور کنی
تراکم همهی ابرهای زاینده!
بیا که یادی از این شورهزار دور کنی
کبوتر افق آرزو! خوشا گذری
براین غریب، بر این برج سوت و کور کنی
چه میشود که شبی، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟
نه از درنگ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این قصور کنی.
حسین منزوی
دریا نبودم اما توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود
چون موج در تلاطم،در ورطه زنده بودن
هم سرنوشت من بود،هم در سرشت من بود
تعلیق اگر چه سخت است،اما گریختم من
از خویشتن که با خود برزخ بهشت من بود
تنها نه خود در افلاک،بر خاک هم همیشه
از میوه ی ممنوع،عصیان،خورشت من بود
ناچار ساختم با هر دو که عقل و عشقم
چون پر و پای و طاووس،زیبا و زشت من بود
جز سرنوشت محتوم،در وی ندیدم .آری،
در پیری و جوانی آیینه،خشت من بود
خونم اگر نبارید،شعر تری نرویید
در دیمزار عمرم این کا رو کشت من بود
حسین منزوی
مستی از خاطر پیمانه ی می خواهد رفت
آبرو یک شبه از گندم ری خواهد رفت
ذوالجناح آمده ،گو باز رود چونکه حسین
تا به کوفه به سر مرکب نی خواهد رفت
مرتضی برخورداری
ای گوهر امانتی پر بهای من
نیلوفرِ برآمده ازشاخه های من
اکسیر روزهای ترک خورده ی منی
معیارِ لحظه های من وکیمیای من
فانوس خاطرات دل انگیزِ خانه ام
قندیلِ سقف نقره ایِ خوابهای من
آنجا که راهها به خزان ختم می شوند
تو امتدادِ فصل بهاری برای من
دست مرا بگیر و به دنیای خود ببر
ای در زمان پیری و کوری عصای من
حالا که شوق کودکی ات راه رفتن است
با من بیا قدم به قدم، پا به پای من!
یدالله گودرزی