هم‌قافیه با باران

۷۲ مطلب با موضوع «شاعران :: بیدل دهلوی ـ محمدعلی جوشایی» ثبت شده است

تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد

فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد

زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد!

در بغل، نامهٔ عنقا دارم
خبرم بی خبرم می‌گذرد

حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد

جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد

شش جهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد

مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد

موج این ‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد

هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد

کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد

دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد

خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد

کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد

چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد

بیدل
۱ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران
غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد
اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

ای فراموشی ‌کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم‌پرورم آمد به یاد

درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشانَد، پر پروانه ریخت

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وآنچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست

سخت دشوار است منظور خلایق زیستن
با همه زشتی اگر در پیش ‌خود خوبم بس است

عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسوایی‌ام
زحمت ‌چندین هنر، یک ‌چشم معیوبم بس است

بیدل
۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران
به ذوقِ داغِ کسی در کنارِ سوختگی‌ها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگی‌ها

ز خود رمیده شرار دلی‌ست در نظر من
بس است این‌قدَرم یادگار سوختگی‌ها

به هر قدم جگری زیرپا فشرده‌ام امشب
چو آه می‌رسم از لاله‌زار سوختگی‌ها

شرارِ محملِ شوقم، گُدازِ منزلِ ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگی‌ها

هنوز از کف خاکسترم بهارفروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگی‌ها

ز داغِ صورت خمیازه بست شمع خموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگی‌ها

بیا که هست هنوز از شرارِ شعلهٔ عمرم
نفس‌شماریِ صبح بهار سوختگی‌ها

به سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همه‌جا شعله‌کار سوختگی‌ها

رمید فرصت و ننواخت عشقم از گل داغی
گذشت برق و نگشتم دچار سوختگی‌ها

بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برَد از ما به کار سوختگی‌ها

مقیم عالم نومیدی‌ام ز عجز رسایی
نشسته‌ام چو نفس بر مزار سوختگی‌ها

به محفلی که ادب‌پرور است نالهٔ بیدل
نجَسته دود سپند از غبار سوختگی‌ها

بیدل
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

تعلقاتِ جهان حکم نیسِتان دارد
نشد صدا هم از این کوچه‌های تنگ برون

از راه هوس چند دهی عرض محبت؟
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا!

در این ‌دریا ز بس فرش است‌ اجزای‌ شکست من
به‌هرسو می‌روم، چون موج برخود می‌نهم پا را

فلک در خاک می غلتید از شرم سرافرازی
اگر می دید معراج ِ ز پا افتادنِ ما را

با ما نساخت آخِر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن

روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم

همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودی که نکرده ام برایت

ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی ست
به غیر خاک شدن هرچه هست بی ادبی ست

هر جزئم از شکست دلی موج می زند
من شیشه ریزه ام حذر از پای مالی ام

سفله با جاه نیزهیچکس است
مور اگر پر برآورد مگس است

نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم
باز می‌آیم و بر گردِ سرت می‌گردم

بیدل

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران
نرگسش وامی‌کند طومارِ استغنایِ ناز
یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز

سرو او مشکل ‌که ‌گردد مایلِ آغوش من
خم‌شدن‌ها برده‌اند از گردن مینای ناز

از غبارم می‌کشد دامن‌، تماشاکردنی‌ست
عاجزی‌های نیاز و بی‌نیازی‌های ناز

چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب‌، ناز بر بالایِ ناز

بس‌که آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز

جیب و دامان خیال ما چمن می‌پرورد
بس‌که چیدیم از بهار جلوه‌ات‌ گل‌های ناز

با همه الفت‌نگاهی بی‌تغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز

عالمی آیینه دارد در کمین انتظار
تا کجا بی‌پرده‌ گردد حسن بی‌پروای ناز

سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند
هان بناز ای‌ سر! که خواهی خاک شد در پای ناز

تا نفس بر خویش می‌بالد تمنا می‌تپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز

بیدل امشب یاد شمعی خلوت‌افروز دل است
دود آهم شعله‌ای دارد به‌ گرمی‌های ناز

بیدل
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

با هیچ کس حدیث نگفتن نگفته‌ام‌
در گوش خویش گفته‌ام و من نگفته‌ام‌

زان نور بی‌زوال که در پردۀ دل است‌،
با آفتاب آن‌همه روشن نگفته‌ام‌

این دشت و در به ذوق‌ِ چه خمیازه می‌کشد؟
رمز جهان جَیب‌، به دامن نگفته‌ام‌

گلها به خنده هرزه گریبان دریده‌اند
من حرفی از لب تو به گلشن نگفته‌ام‌

موسی اگر شنید هم از خود شنیده است‌
«انّی انا الله»ی که به اَیمَن نگفته‌ام‌

آن نفخه‌ای کز او دَم عیسی گشود بال‌،
بوی کنایه داشت‌، مبرهن نگفته‌ام‌

پوشیده‌دار آنچه به فهمت رسیده است‌
عریان مشو که جامه‌دریدن نگفته‌ام‌

ظرف غرور نخل‌، ندارد نیاز بید
با هر کسی همین خم گردن نگفته‌ام‌

در پردۀ خیال‌ِ تعین ترانه‌هاست‌
شیخ آنچه بشنود، به برهمن نگفته‌ام‌

هرجاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبهۀ خیال معین نگفته‌ام‌

افشای بی‌نیازی مطلب چه ممکن است‌؟
پُر گفته‌ام‌، ولی به شنیدن نگفته‌ام‌

این انجمن هنوز ز آیینه غافل است‌
حرف زبان شمعم و روشن نگفته‌ام‌

افسانۀ رموز محبّت جنون‌نواست‌
هر چند بی ‌لباسِ نهفتن نگفته‌ام‌

این ما و من که شش جهت از فتنه‌اش پُر است‌،
بیدل‌! تو گفته‌باشی اگر من نگفته‌ام‌

بیدل

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند
جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیده‌اند

ای نسیم صبح از دم‌سردی خود شرم دار
می‌رسی بیباک و گلها یک قبا پوشیده‌اند

بر نفس‌گرد عرق تا چند پوشاند حباب
اینقدر دوشی که دارم بی‌ردا پوشیده‌اند

رازداری های عشق آسان نمی‌باید شمرد
کوهها در سرمه‌ گم شد تا صدا پوشیده‌اند

ای هما پرواز شوخی محو زیر بال ‌گیر
اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده‌اند

در سواد فقر گم شو زنده جاوید باش
در همین خاک سیه آب بقا پوشیده‌اند

دوستان عیب و هنر از یکدگر پنهان ‌کنند
دیده‌ها باز است اما بر حیا پوشیده‌اند

بیدل از یاران ‌کسی بر حال ما رحمی نکرد
چشم این نامحرمان ‌کور است یا پوشیده‌اند؟!...

بیدل

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۲
هم قافیه با باران
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت

باد دامانت غبارم را پریشان‌کرد و رفت
سرمه‌ام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت

عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت

پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوه‌ام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت

یاد آن شوقی‌که از بیطاقتی های طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت

گر نمی‌بود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرص‌کام داشت

ناله را روزی ‌که اوج اعتبار نشئه بود
چون‌جرس‌، بیدل به‌جای‌باده، دل ‌در جام‌ داشت

بیدل
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم ، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیمه مرده به سوسوی زیستن
پس مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکُش شدن ریشه ای کثیف ،
سرشاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته ، چه توفیر می کند ؟
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

کام دل از لب خاموش گرفتن دارد
نشئه‌ای زین میِ بی جوش گرفتن دارد

تا نواهای جهان ساز کدورت نشود
چون کری رهگذر گوش گرفتن دارد

نیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل
از جنون هم سبق هوش ‌گرفتن دارد

زاهدا کس ز سبوی می ‌ات آگاه نکرد
این صوابی ‌ست‌ که بر دوش گرفتن دارد

خوب و زشت آنچه در این بزم دَرَد طرف نقاب
همچو آیینه در آغوش ‌گرفتن دارد

هر نگه دیده به توفان دگر می‌جوشد
سر این چشمه‌ خس‌ پوش گرفتن دارد

فیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح
یک دمیدن به صد آغوش‌ گرفتن دارد

درد دل صور قیامت شد و نشنید کسی
پیش این بیخبران‌ گوش گرفتن دارد

در دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست
خبر از مردم خاموش گرفتن دارد

چشم تا باز نمائی مژه ‌ها رو به قفاست
خبر امشبت از دوش‌ گرفتن دارد

به سخن قانعم از نعمت الوان بیدل
رزق خود چون صدف از گوش ‌گرفتن دارد

بیدل

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هم قافیه با باران

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی‌ گل از قید پیراهن برآ
از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج توفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار

از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار

چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار

بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید
صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار

ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار

مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند
هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار

زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

ترک آرزوکردم رنج هستی آسان‌ شد
سوخت پرفشانی‌ها کاین قفس ‌گلستان شد

عالم از جنون من‌کردکسب همواری
سیل گریه سر دادم‌ کوه و دشت دامان شد

خامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت
کاشتم نفس در دل، ریشهٔ نیستان شد

هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد
غنچه تا گل این باغ بهر من ‌گرببان شد

بر صفای دل زاهد اینقدر چه می‌نازی
هرچه آینه ‌گردید باب خود فروشان شد

عشق ‌شکوه ‌آلودست تا چه دل فسرد امروز
سیل می‌رود نومید خانه‌ای که ویران شد

جیب ‌اگر به غارت رفت دامنی به دست آرپم
ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد

جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است
وهم می‌کند مختار آنقدر که نتوان شد

برق رفتن هوش است یا خیال دیداری
چون سپند از دورم آتشی نمایان شد

چین نازپرورده‌ست ‌گرد وحشتم بیدل
دامنی‌گر افشاندم طره‌ای پریشان شد

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم؟
وقت است به خود گریم و بسیار بگریم

بر بی کسی ام رحم نکردند رفیقان
فریاد، به پیش ِ که من زار بگریم؟

دل آب نشد یک عرق از درد جدایی
یارب من بی شرم چه مقدار بگریم؟

ای غفلت بی درد، چه هنگامهٔ ‌کوریست؟
او در بر و من در غم دیدار بگریم؟

تدبیر، گدازِ دل سنگین نتوان کرد
چون ابر چه مقدار به‌ کهسار بگریم؟

تاکی چو شرر، سربه‌هوا، اشک فشاندن؟
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم

شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده، بگذار بگریم

ناسورِ جگر چند کشد رنجِ چکیدن؟
بر سنگ زنم شیشه و یک‌بار بگریم

هر چند ز غم چاره ندارم منِ بیدل
این چاره‌ که فرمود که ناچار بگریم!

بیدل دهلوی
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا

بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا

از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام
نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا

خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا

رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا

پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا

گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد
بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا

می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا

غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام
می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا

این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا

جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا

چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا

می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۸
هم قافیه با باران

نبود به غیر نام تو ورد زبان ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما

چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومی‌زنیم
خالی مباد زین تب‌گرم استخوان ما

عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ
چون شعله برگریز ندارد خزان ما

گرد رمی به روی شراری نشسته‌ایم
ای صبر بیش از ازین نکنی امتحان ما

از برگ و ساز قافلهٔ بیخودان مپرس
بی‌ناله می‌رود جرس‌کاروان ما

می‌خواست دل ز شکوهٔ خوی تو دم‌زند
دود سپندگشت سخن در دهان ما

ما معنی مسلسل زلف تو خوانده‌ایم
مشکل‌که مرگ قطع‌کند داستان ما

چون سیل بیخودانه سوی بحر می‌رویم
آگه نه‌ایم دست‌که دارد عنان ما

ما را عجوز دهر دوتاکرد از فریب
زه شد به تارچرخ ز سستی‌کمان ما

از طبع شوخ این همه در بندکلفتیم
بستند چون شراربه سنگ آشیان ما

آه از غبار ماکه هواگیر شوق نیست
یعنی به خاک ریخته است آسمان ما

بیدل هجوم‌گریهٔ ما را سبب مپرس
بی‌مقصد است‌کوشش اشک روان ما

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۸
هم قافیه با باران

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای

بیدل

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

یاد من کردی، بسامان گشت ناز هستی‌ام‌
نام دل بردی‌، قیامت کرد ساز هستی‌ام‌

سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج‌
این‌قدر من نیز بیدل سرفراز هستیم‌

بیدل

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قیامت بوی‌گل خاک مزارم را

ز افسوسی‌که‌دارد عبرت خون شهید من
حنایی می‌کند سودن‌کف دست نگارم را

مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد
نگاری در سر راه تمنا انتظارم را

ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمی‌آید
گر وتازی‌ست باصد شعله طفل نی سوارم‌را

توقع هرچه‌باشد بی‌صداعی نیست ای‌ساقی
قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را

ز دل شورقیامت می‌دماند رشک همچشمی
به هر آیینه منمایید روی‌گلعذارم را

شرارکاغذم از فرصت عیشم چه می‌پرسی
به رنگ رفته چشمکهاست‌گلهای بهارم را

به چشم بسته هم پیدا نشدگرد خیال من
نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را

هوس در عالم‌ناموس یکتایی نمی‌گنجد
سراغش‌کن ز من هرجا تهی یابی‌کنارم را

گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد
جبین هم دست‌خواهد از عرق شست‌آبیارم‌را

چو آتش سرکشیها می‌کنم اما ازین غافل
که جز افتادگی‌کس برنخواهد دشت بارم را

شررخیزست‌گرد پایمال بیکسی بیدل
به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را

بیدل

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران
ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب
دستی بلند می‌کند اما به زیرآب

طبع‌کرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمی‌ست ستم خشکی سحاب

این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب

غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلی‌که زچشمم نبرد آب

دل آنقدرگریست‌که غم هم به سیل
 رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک این‌کباب

افسانه‌سازی شرر و برق تا به‌کی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب

یاران عبث به وهم تعلق فسرده‌اند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب

صبح از نفس‌دو مصرع‌برجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب

خواهی نفس خیال‌کن و خواه‌گرد وهم
چیزی نموده‌ایم در آیینهٔ حباب

محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آب‌کرد وزما رفع‌کن حجاب

معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینه‌ها سراب

در بزم عشق‌، علم چه و معرفت‌کدام
تا عقل گفته‌ایم جنون می‌درد نقاب

در عالمی‌که یاد تو با ما مقابل است
آیینه می‌کشد به رخ سایه آفتاب

بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بی‌چشم یک جهان مژه تهمت‌پرست خواب

بیدل دهلوی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۴
هم قافیه با باران

به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا

 مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
که‌سعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا

 محیط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا

 گداز نیستی از انتظارم برنمی‌آرد
ز خاکستر شدن‌گل می‌کند چشم سفید اینجا

 ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم
نوایی می‌رسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا

 درین محنت‌سرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بی‌دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا

کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا

 نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا

 تپشهای نفس ز پردة تحقق می‌گوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا

بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
 که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران