هم‌قافیه با باران

۲۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حافظ شیرازی» ثبت شده است

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم ومرادی طلبیم

زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی زدر میکده زادی طلبیم

اشک الوده ما گرچه روان است ولی
به رسالت سوی اوپاک نهادی طلبیم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان
به شکر خنده لبت گفت مرادی طلبیم

تا بود نسخه عطری دل سودا زده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

حافظ

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران
سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

حافظ
۱ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۵
هم قافیه با باران

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه

جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن
زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه

دوستداران دوستکامند و حریفان باادب
پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه

ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص
خال جانان دانهٔ دل زلف ساقی دام راه

دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه

حافظ

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۴:۳۸
هم قافیه با باران

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

حافظ

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازاید وبرهاندم از بند ندامت

خاک ره ان یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
ان خال وخط وزلف ورخ وعارض وقامت

امروزکه در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای انکه به تقریروبیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیرو سلامت

درویش مکن ناله زشمشیر احبا
کاین طایفه از کشته س
   تانند غرامت

در خرقه زن اتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور وجفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است وکرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

حافظ

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

مطلب طاعت وپیمان وصلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت اگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق واز بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز ان نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این تارم فیروزه کسی خوش ننشست


جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن ارای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست

حافظ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه ای چنین نازک
درشب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مددفرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است

ازبرای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است

حافظ
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده

حافظ

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

حافظ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

حافظ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۷
هم قافیه با باران
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

""هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند""

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

حافظ
۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

حافظ

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

حافظ

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم واز دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
ازسر خواجگی کون ومکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چوگردی زمیان برخیزم

برسر تربت من بامی ومطرب بنشین
تابه بویت زلحد رقص کنان برخیزم

خیز وبالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان وجهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در اغوشم گیر
تاسحرگه زکنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ زسر جان وجهان برخیزم

حافظ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۶
هم قافیه با باران

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه وابت

خواهم بشد از دیده دراین فکر جگر سوز
کاغوش که شد منزل اسایش وخوابت

درویش نمی پرسی وترسم که نباشد
اندیشه امرزش وپروای ثوابت

راه دل عشاق زد ان چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله وفریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر اب ازاین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا درره پیری به چه ایین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد افت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و باز ا که خرابم ز عتابت

حافظ

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

مادر پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر زلذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بودکرشمه وناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد عمدا چه می بری
خوداید انکه یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست
نان حلال شیخ زاب حرام ما

حافظ زدیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک وکشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج ونگین از گوهر والای تو

افتاب فتح را هر دم طلوعی می دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو

جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع وحکمت با هزاران اختلاف
نکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

اب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکر خای تو

گر چه خورشید فلک چشم وچراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو

انچه اسکندر طلب کردو ندادش روزگار
جرعه ای بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
برامید عفو جان بخش گنه فرسای تو

حافظ

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم

سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که می خورند حریفان ومن نظاره کنم

چو غنچه بالب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم واز شوق جامه پاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک وحکم بر ستاره کنم

مرا که نیست ره ورسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل وسمنش ساز طوق ویاره کنم

زباده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط ونی رازش اشکاره کنم

حافظ

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
درلباس فقر کار اهل دولت میکنم

تا کی اندر دام وصل ارم تذروی خوشخرام
درکمینم وانتظاروقت فرصت میکنم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
درحضورش نیز می گویم نه غیبت میکنم

با صبا افتان وخیزان می روم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت میکنم

خاک کویت زحمت ما بر نتابد بیش از  این
لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم

زلف دلبر دام راه وغمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم

دیده بد بین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم

حافظ

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران

خستگان را چو طلب باشد وقوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم وتو خود نپسندی
انچه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیره ان دیده که ابش نبرد گریه عشق
تیره ان دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همایون طلب وسایه او
زان که با زاغ وزغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه وبتخانه یکی است
نبود خیر در ان خانه که عصمت نبود

حافظا علم وادب ورز که در مجلس شاه
هرکه رانیست ادب لایق صحبت نبود

حافظ

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران