هم‌قافیه با باران

۳۶ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد شیخ پور ـ محمدرضا روزبه» ثبت شده است

من آواره ی نا کجایی ترین ردّ پایم
چه بی انتهایم،  خدایا چه بی انتهایم

مرا دارد از خود تهی می کند ذرّه ذرّه 
همان حس گنگی که می جوشد از ژرفنایم

پُرم از غریبی و لبریزم از بی شکیبی
خدایا نمی دانم امشب کی ام در کجایم

من و جستجوی تو ای نبض پنهان هستی
کجای زمین و زمانی؟  بگو تا بیایم

بگو از کجای دلم می وزی سایه روشن
که من با غریبانگی های تو آشنایم

کبودای زخمی که گل می کنی در سکوتم
بنفشای بغضی که سر می کشی از صدایم

چو یک قاصدک در پریشانی دست توفان
در آشوب بی ساحل یادهایت رهایم

چو فانوس، چشمانم از آتش و انتظار است
بیا ورنه تا صبح می پژمرد روشنایم

هنوز این منم خیره بر امتدادِ همیشه
که روزی تو می آیی از آنسوی لحظه هایم

محمد رضا روزبه

۲ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

ای همدم شبانه، از آن روزها بگو
این جا به جز من و تو کسی نیست، ها! بگو

چشم تو در تلاطم فریادها رهاست
نامحرم است واژه، بیا، بى صدا بگو

گفتی: دگر به آخر این خط رسیده ایم
گفتم: بیا شروع کن، از ابتدا بگو

تاریکم ای عزیز، بیا رو به روی من
همچون دریچه، باز شو، از روشنا بگو

از آفتاب و آینه، از آسمان و آب
_این نوشْ خنده های زلال خدا- بگو

این روزها چه قدر به بن بست می رسیم!
از خاطرات کوچه ی بی انتها بگو

ما هر دومان تبسّم یک زخم کهنه ایم
آن روزها، دوباره از آن روزها بگو!.

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

وقتى شب چشمان تو فردا شدنى نیست
بر حسرت من روزنه اى وا شدنى نیست

خاکستر لبخند تو بر آینه، یعنى:
کابوس منِ سوخته، رویا شدنى نیست

چند این شب و در غنچگى خویش خزیدن؟
فرداى تو اى زخم، شکوفا شدنى نیست

طوفان شدنى نیست نفس هاى تو، اى برگ،
اى برکه، تپش هاى تو دریا شدنى نیست

تقدیر مه آلود من -این گم شده ى دور-
با پت پتِ فانوس تو پیدا شدنى نیست

در دفترى از هیچ که با باد ورق خورد
من چیستم؟ آن واژه که معنا شدنى نیست

با من عطشِ ساحلِ لبْ ریخته مى گفت:
سرشار شو از خویش که دریا، شدنى نیست

چون کوچه ى بن بست به خود ختم شدم باز*
آه! این گرهِ کور، چرا وا شدنى نیست؟!

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

ای ناگهان در آینه زیبای تا ابد
لبریز شد دلم ز تمنّای تا ابد

آه ای کدام لحظه ی روییده از ازل
در من طلوع کن به درازای تا ابد

چشمان تا هنوز مرا ای شکوه ژرف
با خود ببر به سمت تماشای تا ابد

اکنونِ تا همیشه ی من مانده بی غروب
ای پشت پلک های تو فردای تا ابد

می آیم از کبودی کابوس های کور
ای بی غروبْ آبیِ رویای تا ابد

ناگاهِ یک سکوت، صدای مرا شکست
دریابم ای صدای صداهای تا ابد

تو کیستی که جاذبه ی ناکجایی ات
با خود مرا کشانده به ژرفای تا ابد؟

سرشار نیروانگی ام با تو ای شگفت
ای ناگهان سرزده! کبودای تا ابد!

لبریز از نهایتم، آغاز کن مرا
ای هرگز همیشه! معمّای تا ابد!

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

ای باد ، بالهای مرا با خودت ببر
برگرد و های های مرا با خودت ببر

امشب به میهمانی آن بی ستاره ها
فانوس گریه های مرا با خودت ببر

دستم ببین  ز خالیِ این روزها پُر است
تنها« خدا خدا » ی مرا با خودت ببر

در شعله های سبز نیایش گداختم
خاکستر دعای مرا با خودت ببر
 
در گرگ و میش اینهمه تردید؟ نه برو
تاریک - روشنای مرا با خودت ببر

گفتی : « فقط صداست که...» میدانم ای عزیز
تنها صدا، صدای مرا باخودت ببر

محمد رضا روزبه

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

دیگر کسی نمانده و تنها تو با منی
تنهـاترین مســافرم امّا تو با منی

بار سفر به مقصد خورشید بسته ام
این سایه است در پی من، یا تو با منی؟

در این کویر تشنه ی سیراب از عطش
با سینه ای به وسعت دریا تو با منی

سمت خداست عقربه ی چشم های تو
دیگر چه جای قبله نما تا تو با منی؟

امشب ز کوچه می گذرم بی هراس تیغ
می دانم ای قلندر شب ها، تو با منی

از ابتدای امشبِ طوفان گرفته ام
تا سرزمین روشن فردا تو با منی

با من بمان که در دل ابهام جاده ها
تنهاتر از خدایم و تنها تو با منی

محمّدرضا روزبه

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

بر غربت من باز کن امشب دری از موج
ای حادثه ی ژرف، بر آور سری از موج

لبریز عطش، خیره بر این گستره ماندیم
این تشنگی تلخ نزد ساغری از موج

دریا دلی ام یکسره تبخیر شد اینجا
بیرون نشد اما سرِ عصیانگری از موج

چون صخره ی خاموش که در خویش تپیده ست
اینجا منم و حسرت بال و پری از موج

آرامشم آبستن طوفان شگفتی ست
کو خلوتی از تندر و کو بستری از موج

ای دل، به بهای کفنی نیز نیرزد
این کهنه گلیمی که به در می بری از موج

دریایی و من ساحلت، آه این چه مصاف است؟
من با تن عریان و تو با خنجری از موج

فریاد تو در حجم هیاهو زده گم بود
ای ساحل اگر نه، تو خروشان تری از موج

محمدرضا روزبه

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
 ما چون گدا به درگهِ دنیا نشسته‌ایم
باید به پای خاست که بی‌جا نشسته‌ایم

در تندبادِ جهل و ریا و فریب و زور
آسوده خویش را به تماشا نشسته‌ایم

با اینکه نقدِحال کنون در دو دست ماست
در آرزوی نسیه فردا نشسته‌ایم

دارو به دستِ ماست ولی ما ز بیمِ مرگ
در حسرتِ طبیب و مداوا نشسته‌ایم

دیوی پلید از دلِ ما بانگ می زند
ما با خیالِ خام به حاشا نشسته‌ایم

ما صاحب اختیارِ جهانیم و باز هم
چشم‌انتظارِ دیدنِ رؤیا نشسته‌ایم

ساقی و جام و باده و خمخانه‌مان یکی است
پس ما چرا چنین تک و تنها نشسته‌ایم؟

حامد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران
باز ای بهار!  بارِ دگر بر چمن برقص
ای خوش قدم دوباره به دشت و دمن برقص

باز آ بهار! از طرفِ روم و شام و مصر
تا هند و چین و مرو و سرخس و ختن برقص

تا وادیِ مغان برو و چون مغان بچرخ
تا خطۀ مغول برو و چون شمن برقص

در جنگ با سپاهِ زمستان چو مرد باش
در جشنِ خیرِمقدمِ گل مثلِ زن برقص

جانِ من ای بهار! بیا یک دهن بخوان
روح منِ ای بهار! بیا یک بدن برقص

هم در کنارِ پردۀ گوشم سرود ساز
هم روبرویِ پنجرۀ چشمِ من برقص

پروانه وار دور و برِ عطرِ گل بگرد
چون نورِ شمع در وسطِ انجمن برقص

آنک چو ماهتاب به شبهایِ ما بتاب
اینک چو آفتاب به خاکِ وطن برقص

باز آ بهار! بی همه با خویشتن نشین
باز ای بهار با همه بی خویشتن برقص

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۵
هم قافیه با باران
آسمان سینه‌ام خاکستری است
لطف و قهر و کینه‌ام خاکستری است

مشـرق یکـشنـبه‌های من سیاه
مغرب آدینه‌ام خاکستری است

آفتاب قلب من، بی‌سـایه است
شیشه آیینه‌ام، خاکستری است

صفــحه افســانه‌ام بی‌تهـمْـتن
قصه تهمینه‌ام خاکستری است

چـشـم‌هـایم زخـم و پـایـم آبـله
جامه پشمینه‌ام خاکستری است

غمگسارم، اشکبار، اندوهگین
غصه دیرینه‌ام خاکستری است

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
با جانم ای عشق پنهان! چه کردی؟
با عقل و با دین و ایمان چه کردی؟

گیرم که نشنیدی از من صدایی
با شیون غمگساران چه کردی؟

تا عقل عشاقت آشفته گردد
با زلف آشفته ای جان چه کردی؟

چون رخ نهان کردی از من؟ شگفتا
با نور آن روی تابان چه کردی؟

سرچشمه‌ی چشمه ساران شود خشک
با چشمه‌ی چشم یاران چه کردی؟

یک دم ندیدی تو سیلاب اشکم
بنگر که با ابر و باران چه کردی

شاعر! تو از گفتنی ها سرودی
با درد آن زخم پنهان چه کردی؟

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

دلم گرفته از این خاکدان بی برکت
مرا نجات دهید از جهان بی برکت

به دعوت کره خاکی آمدیم اینجا
به میهمانی این میزبان بی برکت

نه چشمه ای است که جوشد، نه سبزه ای، نه گلی
چه سنگدل شده این بوستان بی برکت

گل از عطش چو علف سر به خاک می ساید
چه خشک ناخنی ای آسمان بی برکت!

کجاست برکت گندم؟ که سخت آدم را
حریص میجکند این پاره نان بی برکت

زمانه دغل! آن به که بگذری به شتاب
برو! سریع برو! ای زمان بی برکت!

زبان، قلم، همه ابزار حرف مفت شده است
بس است ای قلم! ای بی‌زبان بی برکت!


محمد شیخ پور

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

عجیب است کارم گره خورده است
به دار و ندارم گره خورده است

سرِ سرنوشتم گره در گره
به گیسوی یارم گره خورده است

نفس با نفس خون به خون رگ به رگ
دلم با نگارم  گره خورده است

نواهای حلقوم من از ازل
به آوای تارم گره خورده است

من اهل دلم ریشه جان من
به خاک دیارم گره خورده است

من از نسل موی سیاه توام
کلاف تبارم گره خورده است

ملولم از این روزهای دراز
نخ انتظارم گره خورده است

گلو را گرفته است بُغضی سیاه
غم انفجارم گره خورده است

فنا سرنوشت من است از الست
طنابش به دارم گره خورده است

محمد شیخ پور

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران
با سینه داغدار باید خندید
با دیده اشکبار باید خندید

در قهقه هم به یاد غم باید بود
در هق‌هق، زار زار باید خندید

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

غم دل با که بگویم که مرا همدل نیست
جز غم یار مرا درد دگر در دل نیست

از شب هجر تو یارا دل عشاقت را
جز سر کوی تو در جای دگر منزل نیست

گرچه هر شمع برافروخت در این محفل لیک
همچو شمع رخ تو شمع در این محفل نیست

شوری افکند تجلی رخت در سرها
ای خوش آن کس که در این شور و طرب عاقل نیست

به هواداری عشقش ز دل و جان برخیز
ورنه بر بلبل مست آه و فغان مشکل نیست

گرچه گفتم کمی از وصف تو اما آن را
همچو دریای وجودت ابدا ساحل نیست

خوش بگو بلبل سرگشته غم دل با گل
چون که گل از دل مرغان چمن غافل نیست


محمد شیخ پور

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۴
هم قافیه با باران
همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران