رو میزند دلم به دوچشم خیالی ات
سر میزنم به حال و هوای تو نیمه شب
تا لحظه ی سپیده ی چشمان عالی ات
وا میکند بسوی غزل دیده ی مرا
خندیدن بلند تو با چال خالی ات
حسین مرادی
خیال آن لب می جان ناتوان سوزد
عجب میی که به لب نارسیده جان سوزد
تو آفتابی و عمریست کز نظر دوری
هنوز مهر توام مغز استخوان سوزد
اگر زمین و زمان سوزد آتش دوزخ
شرار آتش هجر تو بیش از آن سوزد
بسوخت هجر پسر جان پیر کنعان لیک
نه آنچنان که مرا هجرت ای جوان سوزد
لب تو آتش مهری که در دلم افکند
چو شمع اگر به زبان آورم زبان سوزد
ز هر کناره چو شمعت هزار عاشق هست
ولیک حسن تو پروانه از میان سوزد
از آن دهان به کنایت سخن کند اهلی
که گر صریح کند جان عاشقان سوزد
اهلی شیرازی
عجب که شمع شبی در سرای من سوزد
من آن نی ام که کسی از برای من سوزد
مجال خواب چو شمعم به هیچ پهلو نیست
ز بس که داغ تو سر تا به پای من سوزد
چنین که آتش آهم زبانه زد ترسم
که آه من دگری را بجای من سوزد
اگر فرو نخورم ناله در جگر بیم است
که همدمان مرا ناله های من سوزد
شرار سینه نه تنها بلای من اهلی است
که هر که مینگرم در بلای من سوزد
اهلی شیرازی
مرا حیات ابد از لبت هوس باشد
که می گر آب حیات است یکنفس باشد
به زیر تیغ تو ای شوخ در صف عشاق
کسی که پیش نیامد همیشه پس باشد
تو آفتابی و با ذره کی شوی نزدیک
مرا ز دور همین دیدن تو بس باشد
دلم به سینه ی صد چاک بی تو محزون است
حزین بود دل مرغی که در قفس باشد
ببخش ساقی اگر جرعه ای دهد دستت
که غایت کرم است آنچه دسترس باشد
اهلی شیرازی
خط دمید از رخ او کار بلا بالا شد
یا رب این فتنه پنهان ز کجا پیدا شد
وه که دی غمزه زنان شوخ کمان ابروی من
نگهی کرد که مرغ دل من از جا شد
عاشق روی تو آلوده نگردید به هیچ
غرقه ی بحر غمت تشنه لب از دریا شد
حالتی داشتم از عشق نهان با مه خود
ناله ای کردم و احوال درون گویا شد
اهلی آن خرقه که بر عیب نهان میپوشید
عاقبت چاک شد از بیخودی و پیدا شد
اهلی شیرازی
آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق به مردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یک شب نمیشود که ز غم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آنکسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش به اشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار که پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین به آب چشمه ی حیوان نمیشود
اهلی شیرازی
بهار است و گل وبلبل
زمین سبز و زمان زیبا
دلم
اما خزان زرد پاییزی
دلم پردرد و طوفانی
دراین دنیای سبزی که
دل بعضی زغم خون است
میان کیسه بعضی
طلایین سکه ها زرد است
پدرهایی
نصیبشان فقط درد وفقط درد است
پدر با دستهایی پینه بسته کودک خود را
درآغوشش نوازش کرد
اما
از درون قلب کودک
ناسزاهایی نثار مهر بابا شد
وناگه
بغض کودک منفجر شد گفت با بابا
که ای بابا
در کلاس درس نقاشی فقط من سایه روشن میکشم اما
مگر برگ درختان سبز و دریا رنگش آبی نیست
مگر خورشید در هنگامه رفتن
غروبش سرخ و غمگین نیست
چرا پس کودک دردانه ات بابا
زمانی هم که طاووسی کشیده بود
معلم گفت به به زاغکت زیباست
چرا بابا چرابابا
بهار است و گل وبلبل
زمین سبز و زمان زیبا
دلم اما خزان زرد پاییزی
دلم پردرد و طوفانی
چراپس سفره بعضی
چنین زیبا و رنگین است
وآن بابا زکودک شرم دارد زار و غمگین است
حسین مرادی
صحنه های عشق ما گشته عجیب اندر عجیب
این پلنگ شعرها در دام آهوهای توست
در خیالاتی که شاید هم محالات است دل
حاکم و فرمانروای برج وباروهای توست
نازنین با تیغ ابرویت مکن تهدید مرگ
جان عاشق در هوای زخم چاقوهای توست
رقص مستانه میان کوچه وبازار عشق
در سماع ساز وغوغای النگوهای توست
کام تلخ ازروزگارم را بخند وشهد کن
خنده های چون عسل محصول کندوهای توست
بین چشم و دستهاجنگ جهانی رخ دهد
صلح و تقسیم غنایم برسر موهای توست
روبه موتم گرچه جانبخشی ولی دیراست دیر
مرگ شاعر در میان نوش داروهای توست
حسین مرادی
گفتی که دلت در گرو ناز کسی نیست؟؟
آن دیده سرمست نظر باز کسی نیست؟؟
عاقل شده ای بال نهان کرده ای ازخلق؟
بالی نشود یافت که پرواز کسی نیست
وقتی قفست یک کره آبی و خاکیست
درتو هوس پنجره باز کسی نیست
دیوانه گی تو که بود اوج هوسهام
جز حنجره ام درخورت آواز کسی نیست
ویرانگر اگر سیل نگاه و هوس توست
جز بر دل من خانه بر انداز کسی نیست
امشب تو بیا تا به سر آریم سحر را
گم گشتن ما نیز خبر ساز کسی نیست
رخ در رخ من آینه افشاگر عشق است
این آینه صندوق چه ی راز کسی نیست
حسین مرادی
اگراز یاد تو بیرون برود دل دل نیست
قاعده پیش مکش عاشق تو عاقل نیست
چه ملالی ز سکوت تو و داغ پرهیز
بجز از مستی یاد تو مرا حاصل نیست
دگر از خویش گذشتم ولی ازتو هرگز
که میان من وتو جز تو کسی حایل نیست
خرقه و سبحه و وعظ از پی تو افکندم
حال آواره و جز عشق مرا منزل نیست
داغداریم اگر از از هوس مدعیان
سخن از اهل ریا لایق این محفل نیست
به سر رحم نیاورده اگر قلب تورا
انتظار از غزل شاعر لایعقل نیست
دل وقفی تو پر مشتری و من هیهات
که سزای دل عاشق خوشی باطل نیست
حسین مرادی
عشق را دیریست در جان و دلم پالوده ام
از خودم تا تو واز تو تا خودم پیموده ام
کرده ام بالا و پایین بردم آوردم دلم
آن چنان که در هوایت شاعری فرسوده ام
تن به این فرسودن و پیری ندادم رایگان
باتو ارزش داشت بی تو نازنین بیهوده ام
باتو یک دیوان غزل،افسانه سازیها کنم
بی تو تنها این سفیدی را به مو افزوده ام
باش با این شاعر آشفته ای باران عشق
بی هوایت سر نمیگردد به تو آلوده ام
حسین مرادی
ویرانه نه آن ملک که دیوار ندارد
ویرانه دل ماست که غمخوارندارد
در کنج سکوت قفسی خوشتر ازآن باغ
مرغی که امیداز گل و گلزار ندارد
ازمن مطلب گرمی بازار سخن را
ذوقی به سخن مرغ گرفتار ندارد
کفتار وشغالان همه بربط زن و شادند
بیجان شود ار شیر که آزار ندارد
باید که به رودی سپرم پیشه شاعر
بیهوده تغزل کند ار یار ندارد
حسین مرادی
چو ناله های دلم کارگر نخواهد بود
شب سیاه غزل را سحر نخواهد بود
چه میطلبد شور زشعر های بی شیرین
به خاطری که حزین است شعرترنخواهد بود
طبیب بی خردی کرد و نهی سیگارم
مرا زآمدن مرگ خوب تر نخواهد بود
کویر بوده ام و هستم و کویر خواهم ماند
دگر زبارش باران خبر نخواهد بود
دوروز فرصت عشق و جنون و هرکاری
به سر رسیده ووقتی به سر نخواهد بود
چو آب رفته بجویی مسافراست عمرم
و هرکه رفته از این ره دگر نخواهد بود
خدای پشت وپناهش مسافرم رفتم
زنام من زغزلها اثر نخواهد ماند
حسین مرادی
در جهان دیوار ها را بهتر از در میخرند
شعر شاعر مرده را این قوم بهتر میخرند
مردم یابو پرست عقده ای از اسبها
جای رخش دشت در ده کوره ها خر میخرند
گرچه سوزانند خشک وتر به بدنامی ولی
شاعری را هیزم خشک و غزل تر میخرند
این جماعت گوهر احساس پاک و عشق را
میفروشد در سحر شب بار دیگر میخرند
در بیابان حسادت سهم شاعرهاست چاه
حسن شعرت در سر بازار با زر میخرند
فین به کشتن میبرند این قوم دل را خوش مکن
روز اول گرتورا از پای تا سر میخرند
**
شاعر آشفته مسکین به دور افکنده و
از سر بازار یک پاشای بهتر میخرند
حسین مرادی
مارا چو خداییست که ستار چه باک است
صیادم وصیدت شدم اینبار چه باک است
چون عاشق یک هاله پردودو دم هستی
شرب علنی ،بسته سیگار چه باک است
یک عمر در این شهر طبیبم، چو ببینند
درمعرکه یک شاعر بیمار چه باک است
سردر طبقی خالص واخلاص چو باشد
چشمان تویک قاتل غدار چه باک است
من زاهد وشرط تودر این وصل بود کفر
سردرهوست رفت سر دار چه باک است
قلبم به طلاطم چو تو نزدیکتر آیی
رخ داد اگر مرگ به دیدار چه باک است
حسین مرادی
امشب دوباره قافیه باران گرفته
باران چرا هم قافیه هجران گرفته
جمع میان حاضر و غایب تن من
تا گوی سبقت را غم از یاران گرفته
شدهمنشینم دوست یادشمن بماند
غم آبرو از واژه درمان گرفته
فرمانروای قصر دل رفتی فروریخت
حالا غمی در خانه ات سامان گرفته
تو نیستی باشد ولی بزمیست در دل
تصویر موهوم تورا مهمان گرفته
حسین مرادی