هم‌قافیه با باران

۴۸ مطلب با موضوع «شاعران :: سید مهدی نژادهاشمی» ثبت شده است

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود
بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود

زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک
انگار پای عقربه زنجیر می شود

اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد
گویی کویر دیده و تبخیر می شود

در لابه لای لرزش حیران سایه ها
بد جور رنج فاصله تفسیر می شود

در گیرو دار کشمکش آب و نان شب
ابراز عشق باعث تحقیر می شود

من اشک می شوم و تو هم آه می شوی
با اشک و آه خانه نفس گیر می شود

ای بی خبر از این شب پر التهاب من
وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود

من می روم و زیر لحد خاک می خورم
بی شک برای بوسه کمی دیر می شود
 
سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

تو همان عشق ِ نخستین ِ منی باور کن
روح شایسته ی تحسین منی باور کن

عشق را بر دلم انداخته ای طاقت سوز !
چاک ِ پیراهن خونین منی باور کن

مژده فال خوش خواجه ی  شیراز شدی
ماه نو بر لب پرچین منی باورکن

نبض اگر لحظه ای آرام نگیرد بی تو
مهر و ماه ِ سرِ بالین منی باورکن

کافرم کرده ای از خویش  فراری بشوم
تو که عصیانگر آیین منی .....!!!!باور کن

زخم کاری بزن و چشم به چشمم واکن
تو خودت ,  مایه ی تسکین منی باور کن

سید مهدى نژاد هاشمى

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

یک نظر !قاتل ِمن بود نمی دانستم
دل من مشکل من بود نمی دانستم

هرچه کردم که هواخواه ِنگاهم بشود
دور از آب و گل من بود نمی دانستم
 
بت تراشیدن ابروش به سر فصل عذاب 
قبله ی مایل من بود نمی دانستم

بعد از آن , آنچه مرا زد به زمین این روح ِ
آطل و باطل من بود نمی دانستم
  آب بر آتش این خاطره ی تلخ فقط

اشک ناغافل من بود نمی دانستم
نعره بر کوه زدم حاصل آن حرف دل ِ-

به درک واصل من بود نمی دانستم
سجده بر سنگ زدم,  آخر این گمراهی -

عشق بی حاصل من بود نمی دانستم
آنچه باید بشود  از همه هستی ساقط
دل ناقابل من بود نمی دانستم

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

مثل درخت عاشق ِزخم ِتبر شده ست
چاقو برای دسته ی خود نیز شر شده ست

هر کس رسیده است از این باغ برده است
آنقدر برده تا که گدا معتبر شده است

تنها مترسک سر ِجالیز مدتی ست
دست قضا وَیا به عصا !کور و کر شده ست

مشکی ست رنگ ِ عشق یقین کرده اند گر
پایان روزها , شب ِ دور از سحر شده ست

در شهر مرده دل , احدی با چراغ نیست
گشتم !نگرد ! دربه دری بی ثمر شده ست

سردرد های مردم از خویش بی خبر
کابوس های هر شب نوع بشر شده ست

باید نوشت در دل ِ این معرکه دل ِ-
برباد رفته ی تو بدون سپر شده ست

آماج تیرهای بلا , نقش بر زمین
حرف دل است آنچه چنین  مختصر شده است

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

خسته ام از بودن ِ بی هیچ حاصل بر زمین
نیستی پشت مرا می کوبد این دل بر زمین

نیستی غمباد جا خوش کرده در عمق دلم
تا بیندازد مرا بی هیچ قاتل بر زمین

در سرم رم کرده اسب وحشی دل , گر مرا
می کشاند هرطرف افکارباطل بر زمین

آسمان را لمس کرده چون شهابی بی مدار
گر دل بی اختیارم  نیست مایل بر زمین

عاقبت باقی نمانده از جنون چشم هات
یک نفر مانند این دیوانه , عاقل بر زمین

سیرم از دنیای بی تو آنقدر که ریخته
آخر این شعر از دستم هلاهل بر زمین

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۳
هم قافیه با باران

با من در این دقایق آخر رفیق باش
مانند یک رفیق به ظاهر شفیق باش

از دوست هرچه می رسد از خوب و بد نکوست
محض رضای عشق کمی نارفیق باش

سرنیزه را فرو کن و کار مرا بساز
زهر رسیده تا ته زخمی عمیق باش

سجاده پهن کن وَ بدون ملاحظه
تنها به فکر لحظه ی طی طریق باش

اصلن شبیه  عادت دینداری ات فقط
پابندِ رسم مردم عهد عتیق باش

سرباز بی رمق منم و تو درآنطرف
در لحظه ی کشیدن ماشه دقیق باش

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۶
هم قافیه با باران

زندگی نیست اگر عشق به آخر برسد
به غم انگیز ترین شیوه ی باور برسد

هرکجا اهل دلی هست به تو دل بسته
که سرانجام به یک طالع بهتر برسد

روسری از سر خود وا کن و لبخند بزن
عمرشبهای دراز من و تو سر برسد

وقت آن نیست گلایه بکنی از دستم
تا پس از این همه غم یک غم ِدیگر برسد

آخر این شعر معطر شده با جام لبت
خون دل خورده به دروازه ی قمصر برسد

کاش در قحطی احساس و  در این مخموری
ساقی چشم غزل خیز تو از در برسد

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

باید برای تو دلش مرد خطر باشد
مرد خطر اما بدون شورو شر باشد

باید تو را هرکس که می بیند شبیه من
یک عمر در حال و هوای خود , پکر باشد

حسی که من دارم به تو مانند امواجِ
عاشق کش  اعماق  ِ دریای خزر باشد

تنها ترین مرد غزل از نیمه شب تا صبح
تنها میان شعله ی غم غوطه ور باشد

چشمش به هر کس می خورد هر روز بایستی
در بین جمعیت شبیه یک نفر باشد

ای عشق !ای از حال این دیوانه ها غافل !
ای کاش قلبت از دل ما باخبر باشد

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

در قفس پوسیدم و بال و پری درکار نیست
معجزه می خواستم اما دری در کار نیست

منتظر ماندم که دردم را بگویم باکسی
سالها رد شد ولی نامه بری در کار نیست

حاصل اسکندر از عشق تو مشتی خاک شد
بی تو بی شک زندگی ِ دیگری در کار نیست

دل به فردای تو را دیدن سپردم , عاقبت
عمر رفت و روزهای بهتری درکار نیست

سوختم از بیخ و بن آنقدر که اینروزها
از من ِدیوانه جز خاکستری درکار نیست

گیج و منگم مثل شاهی که پس از کلی نبرد
تا به حال خود بیاید لشکری درکار نیست

اعتماد نابجا کردم که دل دادم به تو
دیر فهمیدم که در تو باوری درکار نیست

از من دیوانه ی دلتنگ با چشمان خود
معجزه می خواهی و پیغمبری درکار نیست

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران

شراب سینه ی تنگ غروب یعنی تو
و هر چه هست در این چارچوب یعنی تو

بهانه داده به دستم دوگونه ی سیبت !
دعای حاجت اغفر ذنوب یعنی تو

برقص تا که برقصد به عشق تو امواج
نشاط مردم اهل جنوب یعنی تو

قسم به صبح و به مشق قلم که خواهد گفت
به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو

دمیده از نفست یا محول الاحوال
یقین شده است بهار قلوب یعنی ت

زبان قاصر هر سنگ و چوب یعنی من
دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

زندگی ! "نامرد "بر وفق مرادم نیستی
دوستت دارم ولی هرگز به یادم نیستی

روز و شب هرچند برکام رقیبان ِمنی
رونق ِبازار بیش از حد کسادم نیستی

می کُشی آخر مرا یک روز می دانم تو هم !
قابل هم صحبتی یا اعتمادم نیستی

در کنار من در این چله نشینی هیچ گاه !
گرچه دل را جز به تو هرگز ندادم , نیستی

مثل برصیصای زاهد بودم و با یک نگاه
تو بجز فصل شروع ارتدادم نیستی

برندار آخر  کلاهم را اگه چه لحظه ای
فکر این بازیچه ی بر سر گشادم نیستی

از سر خود وامکن امشب مرا گرچه دمی 
فکر عمر رفته بر باد زیادم نیستی

اعتقاد راسخم را میبری زیر سوال
دوستت دارم ولیکن تو  به یادم نیستی

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

بیش از این تاب و توانم به تو نزدیک شدم
اشتباهی به گمانم به تو نزدیک شدم

باخت دادم دل ِ خود را به یقین بی آنکه
دستت از قبل بخوانم به تو نزدیک شدم

نور چشمی ست  هرآنکس که تو را دارد و من
غافل از نام و نشانم به تو نزدیک شدم

هوست عطر بهار است و شفابخش , ببخش !
من که درگیر خزانم به تو نزدیک شدم

چشمه ی خضری و پیرم به امید اینکه
می کند عشق جوانم به تو نزدیک شدم

چشمم افتاد به چشمت به هواخواهی که
میدهد درد امانم به تو نزدیک شدم

دست رد می زنی و من به بهای اینکه
درکنار تو بمانم به تو نزدیک شدم

آخر شعر به دیوانگی ام دلخوش باش
من که رسوای جهانم به تو .... نزدیک شدم 

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

حاصل دل بردنت ,سر بر گریبان بردن است
شاعری دیوانه را تا مرز باران بردن است

دوستت دارم ولی این جمله ی از عمق جان -
-قایقی بی بادبان را سمت طوفان بردن است

هرچه می خواهد دل ِتنگت بگو  چشمان تو 
شاخه ای گل را به آغوش زمستان بردن است

شورش باد صبا در پیچش ِگیسوی تو
عطر دلتنگی یوسف را به کنعان بردن است

عقل خود را می شود انکار کرد اما غمت
بی گناهان را به جرم دل به زندان بردن است

می پرستم چشم های روشنت را روز و شب
گرچه ایمان از کف دست مسلمان بردن است

چهارده قرن است شاعر ها حکایت می کنند
شعر خواندن  پیش تو  زیره به کرمان بردن است

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

نیستی و در نبودت غم مرا در هم شکست
زندگی باپشت خم کم کم مرا در هم شکست

با امید فتح قلبت آمدم نزدیک تر
این دژبسیار مستحکم مرا در هم شکست

ابروانت فاتحانه در نبردِ چشم , چشم
 وقت بالا  بردن پرچم مرا درهم شکست

قلب بی وجدان و نبض بی قرارم , عاقبت
هرچه کوشیدم نشد آدم مرا در هم شکست

زندگی آشفته بازاری شدو بی اختیار
دست در دست غمت باهم مرا در هم شکست

نیستی تا جای خالی خودت را پر کنی
سایه ی سنگین تو هر دم مرا درهم شکست

خواستم مانند ارگی سخت باشم رفتی و ...
زلزله آمد و مثل بم مرا درهم شکست

معجزه می خواستم اما حواست نیست که
پشت هم این زخم بی مرهم مرا در هم شکست

زندگی بی عشق تنها قاب خالی بود که
هرچه را از چشم تو دیدم مرا در هم شکست

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

نباشی کوچه ی دلتنگی ات آذین نمی خواهد
پس از ایمان به فصل سرد , فروردین نمی خواهد

ندیده خیری از دست تو هر کس دل به تو داده
دعایت پیش کش , این قوم ما نفرین نمی خواهد

بخز در لاکت ای عاشق که این همکاسه ی اسفند
میان برف و بوران  چشم ِ سر سنگین نمی خواهد

دل خوش داشتن دیگر نمی خواهد غزل گفتن
فقط این شعر را با خود بخوان , تحسین نمی خواهد

خودم کردم که لعنت برخودم بادو دل ِتنگم
که زخم عشق هرکس می خورد تسکین نمی خواهد

به یکباره بزن حرف دلت را و تمامش کن
که دست رد زدن بر سینه ام تمرین نمی خواهد

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران

گر مرا زنده بسوزانی پشیمان نیستم
عاشقت بودم و هستم , اهل ِ کتمان نیستم

سال ها مانند" آذر " بت تراشیدم تو را
موعظه کردن ندارد اهل ایمان نیستم
 
در نبردی نابرابر بر زمینت خورده ام
بی حسابم کن از این پس , مرد میدان نیستم

لشکرت را هرچه می خواهی بتازان درسرم
برتبارم پشت کردم سربداران نیستم

 راضی ام بر بوسه ای جاندار  از لبهای تو
یا بسوزان یا بمیرانم !, گریزان نیستم

پای ایمان خودم می ایستم تا پای جان
خم به ابرویت نیاور نامسلمان نیستم

شاعرم می خوانی و جز عاشقی دیوانه ات
از همه پنهان شود از تو چه پنهان نیستم

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

غیرت لب به لب ِ شأن ِ ِپسر را دارد

جان فدای پدر این شور و شرر را دارد

پدر انگار دلش سوخته از شور پسر

روی دستش اگر این پاره جگر را دارد

شعله برآتش جان می زند این احساسی _

_ که هوا و هوس تازه سحر را دارد

طفل شش ماهه درخشید یدِّ موسی را

ماهتاب است که اینگونه هنر را دارد

ماهتاب است که در محضر مولای خودش

باگلویش به یقین نقش ِسپر را دارد

وقت ِ آن نیست که این روضه به ماتم بکشد !

حرمله دست به زه برده و محکم بکشد !

به خدا تاب نمانده است کبوترها را

خون اگر سرخ کند تیغه ی خنجر ها را

فرصت ناله گرفتند از این حنجره ات

که مبادا بشکافد دلِ لشکر ها را !

زوزه ی تیر سه شعبه به جهانی پیچید

تا که ساکت کند آه علی اصغر ها را

مانده چشمش به حرم در دل ِ میدان ، حیران

چه کند چشم ترِ مادر و خواهر ها را

پدرت آیتِ صبحی ست که می لرزاند

پرده های دل ِ تاریک ستمگرها را

پدرت خون خدا را به زمین می بخشد

تا که آباد کند پهنه ی باورها را

پدرت خواست در این هجمه ی تاریکی شب

واکند روبه سحرگاه همه درها را

ماه کامل شده و چشم به او دوخته است

آسمانش چقدر معجزه افروخته است

برتنش کرده اگر جامه ی پیغمبر را

رفت تا بازبخواند رجز حیدر را

پدرت نور دوعین است که می بخشاید

به جهانی نفس و عطر خوش کوثر را

داد در معرکه از روی کرامت اینطور

پیش این جمع هم انگشت هم انگشتر را

پدر رفت که با آیه ی تطهیر از این

خواب غفلت برهاند دل این لشکر را

گفته بودند بیا سرور مایی مولا !

تاج ِعزت به سرو یاور مایی مولا!

ننوشتند که ما دل به شیاطین دادیم

نان گرفتیم و بجایش همگی دین دادیم

ننوشتند به تو یک دل غافل دادیم

یک شبه ساده به قتل تو همه دل دادیم

کاش هرگز !نشود بسته به رویت این راه

نرسد نامه ی لبیک  ابا عبدلله

کوفیان پیرو ِ صدباره ی حزب بادند

نامه از سود و زیان بود به تو می دادند !

هیچ کس نیست که حرّ باشد از این جمعیت !

بی گمان دل به تو دادند به رسم عادت

حال ِ این مردم ناقدر، زوال احوال است

شکم از مال حرام است که مالامال است

نکند آیه ی تطهیر به این مردم اثر

نیست در کیسه ی شان جز دو سه مَن گندم اثر

جگر اهل حرم سوخت به اشک ناظر

رسم کوفی ست نیاموخته  ، هل من ناصر !

رسم کوفی ست که لب دوخته آبی نرسد

کینه ای در دلش اندوخته آبی نرسد !

اینچنین است که در ظهر عطشناکی ِیاس

خرمن حیله برافروخته آبی نرسد

آه از این همه کینه که سرانجام این شد _

به علی اصغر جان سوخته آبی نرسد


سید مهدی نژادهاشمی

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران
چشم های من سزاوار ِبه نفرین , نیست ?! هست ?! 
اینقدر مانند احساس تو بی دین نیست !هست!?

با خیالت روز تا شب را مدارا می کنم 
آینه در خلوت با تو سخن چین نیست !هست?!

تلخ و شیرین هرچه !می خواهم بدانم ,فرصتِ...
پیش و رویم لحظه ای آرام بنشین نیست !هست ?!

آنطرف محو تماشای منی با من بگو
نوش دارویت برایم تلخ و شیرین نیست ?!هست ?!

کاسه ی صبرم شده لبریز از آرامشت
 این سکوت چشم هایت زهر آگین نیست !هست ?! 

خسته ام آنقدر که بی دین و ایمان توأم 
آخر این ماجرای تلخ , شیرین نیست !?هست ?!

سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران
هرچند که دل بردن تو لایتناهی ست 
هرکس به تو دل داده گرفتار دو راهی ست 

دیوانه در این شهر زیاد است و لیکن 
تب کردن دیوانه ی تو گاه به گاهی ست 

یک دم هوست آب برآتش شده یک دم -
آتش زدن ِ خرمن بیچاره ی کاهی ست 

دل بستن بر عشق در این تُنگ دل تَنگ 
افتادن صدباره ی در دور تباهی ست 

ای برکه ی تب دار دوچشمت هوس ِمن !
مهمان نگاهت دوسه ماهی ست دو ماهی ست!

سنگ است خریدار دل آینه ی من
با جان نپذیرند عذابی که الهی ست 

مهمان نکنندش وَ نخواهند بماند !
دیوانه کننده چه بخواهی چه نخواهی ست !


سید مهدی نژادهاشمی
۱ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران
چه باید گفت با آنکه خیال باطلی دارد
مگر عاشق شدن جز غصه و غم حاصلی دارد?!

همین امروز فکری کن به حال این دل ِتنگم 
که فردا عاشق دیوانه عقل زایلی دارد

امان از من امان از تو امان از درد بی درمان 
که هرکس دیده ات , دست و دل ِ مستأصلی دارد 

میان موج موهایت دل دریا زدن بامن 
دلی که شک ندارد دور دستت ساحلی دارد 

نمی آید بکار آخر اگر دست و دلم امروز 
گره بگشای از کار هرآنکس مشکلی دارد 

مگیر از چشمهایش آسمان ارغوانی را 
هرآنکس در گرو چشم انتظار تو دلی دارد 

نفس تنگ است و مرغ جان هوای پرزدن کرده ست 
امان از هرکه در سینه دل ناغافلی دارد 

بخوان از چشم های این پلنگ پیر دنیای -
- من دیوانه ی تو باتو فرق کاملی دارد 

تو خواهی رفت اما مردمان شهر می گویند 
که این نعش زمین افتاده بی شک قاتلی دارد 

سید مهدی نژادهاشمی 
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران