هم‌قافیه با باران

۴۷ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدرضا طاهری ـ روح الله قناعتیان» ثبت شده است

خوک های خانه زاد از هر طرف بو می کشند
پوزه ی خود را به زیر ناف آهو می کشند

خانه از عطر گل و بوی لجن آکنده است
خشم و بخشش خانه را هر روز جارو می کشند

ساکنان خانه تا احساس غربت می کنند
هر که را از پشت در رد می شود، تو می کشند!

خانه نه! میخانه ای در ناف طهران قدیم
لات ها هر گوشه اش از ترس چاقو می کشند

عده ای مشروطه چی بین سکوت توده ها
در جواب های هایِ سرد خود "هو" می کشند

پاسبان ها صبح در تالار دارت می زنند
شب که شد پسمانده هایت را به پستو می کشند

خانه نه... این خود منم، این طبل پر غوغای پوچ
در سرم زن های شوهر مرده گیسو می کشند

من همان خوکم، همان آهو، همان مشروطه چی
چهره های من مرا این سو و آن سو می کشند

باید از این خانه، از خود، از جهان هجرت کنم
تک تک سلول هایم جاده را بو می کشند

گرچه روی شانه ام بالی برای کوچ نیست
کودکان در دفتر فردا پرستو می کشند...

محمدرضاطاهری
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

پریشان می کنم عیش تو را، من ساز ناکوکم
به شادی های بعد از آن همه اندوه مشکوکم

به خرمشهر بعد حمله ی صدام می مانم
خرابم، وحشت از هر خشت من پیداست، متروکم

عبوسم، چون دلم خالی شد از عشقی که شادی بود
مرا خندان نخواهی یافت هرگز، پسته ی پوکم

دهان بستم که از آه عظیمم در امان باشی
سرورت را به آتش می کشد یک ناله از سوکم

مرا بگذار و بگذر، من مخالف می زنم، آری
به هم می ریزم آهنگ تو را، من ساز ناکوکم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

دست های مرا تماشا کنن!
از تنم سوی تو گریزانند
راز این انزجار جاری را
رودهای رمیده می دانند

با دو انگیزه راه می افتند:
شوق دریا و انزجار از کوه
کف زنان می روند و یکسره از
شادی مرگ خود خروشانند

کاشکی در زمین فرو بروند
یا به بالای کوه برگردند
رودهایی که در سفر یک دم
از تکاپوی خود پشیمانند

من ولی لحظه ای نمی خواهم
صاحب دست های خود باشم
بر تن مردمان مرده ی شهر
مثل این دست ها فراوانند

رودهای رمیده را بنگر
دست های مرا به یاد آور
دست من نیست، ای تنت دریا!
دست ها بر تنم نمی مانند!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۳
هم قافیه با باران

سعی کردند به جایت بنشانند بسی را
روی هر موج که آمد، یله کردند خسی را

تو ولی یک تنه بر قله ی تاریخ نشستی
کی عقابی به حساب آورد آنجا مگسی را؟

نعش بی جان عدالت، به خدا در همه تاریخ
جز تو با خویش ندیده ست مسیحا نفسی را

توده هایی که به جایی نرسیده ست صداشان
دل ندادند به جز تیغ تو فریاد رسی را

یاعلی! جز تو برازنده ی کس نیست "ولایت"
نتوانند به جایت بنشانند کسی را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

رنج بزرگم زاده ی دانایی ام بود
تنهایی ام محصول بی پروایی ام بود

با هیچ کس روی زمین راحت نبودم
چون آسمان همسایه ی بالایی ام بود

"دشمن تراش" و "تند خو" و "بی سیاست"
اخلاق زشتم قاتل زیبایی ام بود

شب ها که از درد خرد خوابم نمی برد
اشکم "دوا" و ناله ام لالایی ام بود

تنها کسی که لحظه ای تنهام نگذاشت
تنهایی ام... تنهایی ام... تنهایی ام بود...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

آن روزها که عاشق من بودی،
قلبت پر از خیانت و نفرین بود
از هرچه حرف راست گریزانم،
از بس دروغ های تو شیرین بود

شب ها به شرم زمزمه می کردی،
در گوش من حکایت شوقت را
ما را چه رازهای بزرگی _آه_
در تنگنای بستر و بالین بود!

از باغ سینه ی تو به جای من،
هرکس که سیب چید حرامش باد
آن باغ پر شکوفه که اطرافش،
پیراهن حریر تو پرچین بود

من روی خاک بند نخواهم شد،
ترکم کن و به پیله ی خود برگرد
بهتر که پاکشیدی از این پرواز،
پروانگی برای تو سنگین بود

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

چنان سخت سوزم که آتش بگیری
چنان تلخ گریم که باران بگیرد

جهان را به ما سخت کردی، بعید است _
خداوند ما بر تو آسان بگیرد...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

بدون آنکه بیابد عصای موسی را
دل شکسته ام آخر شکافت دریا را

من آن خلیل به آتش نشسته ام که خدا
دریغ کرده از او  رنگ و بوی گل ها را

تبر به دوش به دنبال خویش می گردم
که بشکنم مگر این «لات» بی سر و پا را

کنارِ کفر تو مؤمن شدم ، نمی خواهم
صفای مسجد و آرامش کلیسا را

تو را به خاطر من یا مرا به خاطر تو ؟
خدا برای چه انداخت بر زمین ما را ؟

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را...
چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !
 
تو شاعر نیستی اما در آشوب تو می بینم
تپش های فروغ و بیقراری های سیمین را
 
تو چون قدّیسه ای پاک آمدی یک شب رفو کردی
به مژگان سیاهت رخنه ی افتاده در دین را
 
چه بی ذوق است استادی که با صد خون دل آموخت
به انگشتان زیبای تو این نُت های غمگین را
 
اگر از حال و روز من بپرسی، سخت مأیوسم
که چشمانم نمی بینند چشم انداز پیشین را
 
توگویی رفته ام از خاطر آن روزهای خوب
توگویی برده ام از یاد، آن شب های شیرین را
 
تکانم داد این تقدیر، اما من نفهمیدم
شبیه مرده هایی که نمی فهمند تلقین را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
هم قافیه با باران

او که می بوسد مرا، باری گران تر می شوم
گویی از ده سال قبل خود جوان تر می شوم

بی امان می بوسد و خاکستر سرد تنم_
گر که می گیرد من از او بی امان تر می شوم

من به هر چیزی به جز این بوسه، در این روزگار
بد گمان بودم، از این پس بد گمان تر می شوم!

دود خواهم شد شبی در آتش آغوش او
بعد از آن از بادها هم بی نشان تر می شوم

بوسه اش اخم مرا وا کرد و بادم را نشاند
بعد از این با دوستانم مهربان تر می شوم...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

هر تپش در سینه ام صد آه و صد افسوس داشت
خنده هایم  نیز با خود حسرتی محسوس داشت

در دلم بیم جدایی، بر لبم لبخند وصل
چون کلاغی که به منقارش پر طاووس داشت

آرزوهای بزرگی در سرم بود و نشد
مثل مردابی که در دل شور اقیانوس داشت

عاشقان خورشید در دست آمدند و رد شدند
عقل من، سرگشته در دستان خود فانوس داشت

من سراسر اشتباهم دوستان! عفوم کنید!
بگذرید از خون مردی که شما را دوست داشت!!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

گاه گاهی چهره ی شادش که درهم می شود
قامت لبخندم از بار غمش خم می شود

دختری سرخوش که وقتی مو پریشان می کند
لشکر آشفته ی توفان منظم می شود

سایه های سبز پلکش می رساند عید را
جامه ی مشکی که می پوشد، محرم می شود

رنجشی تا می رسد بر روی ماهش زآفتاب
ابروان آسمان ناگاه درهم می شود

می نشیند، روسری را اندکی شل می کند
در دلم پیوند های عشق، محکم می شود!

محمدرضا طاهری

۲ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران

شهر، با حنجره ی پاره ی بی فریادش
شهر، با مردم از داغ دل خود شادش

خسته ام کرده! بگویید کجا بگریزم
که غبار از دل تنگم بتکاند بادش

دل من، این دل بی صاحب من آهویی ست
که سراسیمه دوان است پی صیادش

نذر کردم که شبی زائر خورشد شوم
بلکه تاریکی و وحشت برود از یادش

پر بگیرم به حریمش، که تسلی بخشد
دل غمگین مرا مسجد گوهرشادش

آن همه آینه در چشم پر از حیرت من
چون عروسی ست که دل می برد از دامادش

گرچه غم ریشه دوانده ست و تناور شده است
می کند دست حمایتگر او بنیادش

کفتری بود دلم، کنج قفس می لرزید
کردم امروز در آن صحن و سرا آزادش

بعد از این، لرزه بر این دل نتواند انداخت
شهر، با گزمه و داروغه و با جلادش...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۹
هم قافیه با باران

بخوان! نور عجیبی از درون غار می بینم
که از آن لرزه بر تاریکی کفار می بینم

و تو خواندی و بیرون آمدی از غار و از آن پس
مسیر پیش رو را سخت و ناهموار می بینم

لب و دندان حق گوی تو را از سنگ کین خونین
سر پر شور یاران تو را بر دار می بینم

هنوز اما پس از این چارده قرن پر از تشویش
تو را با جهل مردم سخت در پیکار می بینم

عجم را غرق در فقر و خرافات و دروغ و وهم
عرب را دست در دستان استکبار می بینم

غمم را با که گویم جز تو وقتی در بساط شیخ
به جای درد دین دریایی از دینار می بینم

برای بخشش صدها گناه امتت هر شب
تو را نزد خدا در حال استغفار می بینم

تو هر چه داشتی دادی که ما انسان شویم اما
در این جنگل فقط یک عده آدمخوار می بینم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۷
هم قافیه با باران

به یک اشاره پریشان شد و منظم شد
دلم شکست ولی در ازاش محکم شد!

مرا به یاد خطای بزرگ خویش انداخت
صنوبری که به تعظیم سبزه ای خم شد!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۵
هم قافیه با باران

زخم هایت به تنم! تن به لجنزار نده!
ای بلایت به سرم! سر به ستمکار نزن!

خون جاری شده را دیدی و خاموش شدی
آفتاب است! بیا و دم از انکار نزن...

محمدرضاطاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

چشم هایم دچار تشویش اند
نوری از هیچ سو نمی بینم
جز تصاویر تار پشت سرم
چیزی از روبرو نمی بینم

گفتی آن تکسوار می آید
با خبرهای خوب... از این راه...
چه شد آن تکسوار؟ راه کجاست؟
خبر خوب کو؟ نمی بینم...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

بر چار ستون تنم انگار تبر زد
آن روز که بی باک شد و حرف سفر زد

آنقدر کمین کردم و ماندم که سرانجام
از بام من آن کفتر کم حوصله پر زد

او رفت و غمش ماند و هر آیینه به نوبت
چینی به جبین کاشت و داغی به جگر زد

دل کندن از او کار بزرگی ست، که گفتند:
از این من پابسته ی دلباخته سر زد!

دل کندن و دل بستن ما نیز حدیثی ست
گفتند: مبادا که دلش باز بلرزد...

طوری برو  _ای دل!_ که دگر باز نگردی
همچون پسری اهل، که سیلی به پدر زد!

محمدرضا طاهری

۱ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲
هم قافیه با باران

مهرش چراغی بود و من آن را، در سینه ی سوزان خود کُشتم
با یاد او خاموش خواهم کرد، خورشید را بین دو انگشتم!

تنها تو می دانی چه می گویم، تنها تو می دانی، که آن شب ها
با دست های خود درآوردی، هر بار ده ها خنجر از پُشتم

در جمع هندوها مسلمانم، در مجلس بودائیان، ترسا
جایی که آتش را بلا دانند، از پیروان دین زردُشتم!

وقتی به یادش گریه می کردم، تنها تو دیدی اشک هایم را
از راز پنهانم چه می پرسی، وقتی برایت وا شده مُشتم؟!

من جنگجویی ساده دل بودم، کاندر نبردی بی دلیل و پوچ
وقتی غبار آلود شد میدان، فرزند خود را بی هوا کُشتم!

محمدرضا طاهری


۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران

تنهایی من تاول بدخیم بزرگی ست

بیرون زده از پوست خشک لحظاتم

زخمی که چنان ریشه دوانده ست که گویی 

خون می خورد از ژرف ترین لایه ی ذاتم

 

من حادثه ای تلخم و غمبار که رخ داد

در یک شب توفانی و داغ از دهه ی شصت 

حالا که از آن شب سه دهه می گذرد، شهر

در رنج و هراس است هنوز از تبعاتم

  

هرگز دلم از عشق نشد زنده و هرگز

چیزی ز دوامم ننوشتند به عالم

پیشانی من سنگ مزاری ست که بر آن  

ثبت است از آن اول تاریخ وفاتم

 

ای دخترکان گل و آئینه و خورشید

دل بر من دلمرده ی مصلوب نبندید

من میوه ای از شاخه ی خشکیده ی مرگم

جاری ست دم مرگ در اندام حیاتم

 

تنهایی من سهم من از اصل خودم بود

گم کرده ام امروز خود واقعی ام را

شاید هم از این روست که این تاول بدخیم

بیرون زده از سطر به سطر صفحاتم


محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۵۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران