هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

دوستت دارد و از دور کنارش هستی

روی دیوار اتاق و سَر ِکارش هستی

آخرین شاعر ِ دیوانه تبارش هستی 

دل من ! ساده کنم ! دار و ندارش هستی! .


دوستش داری و از عاقبتش با خبری

دوستش داری و باید که دل از او نبری

دوستش داری و از خیر و شرش میگذری

دل من ! از تو چه پنهان که تو بسیار خری !


دوستت دارد و یک بند تو را میخواهد 

دوستت دارد و در بند تو را میخواهد

همه ی زندگی ات چند ؟ تو را میخواهد

دل من ! گند زدی ... گند ... تو را میخواهد


شعر را صرف همین عشق ِ پریشان کردی

همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی 

دوستش داری و پیداست که پنهان کردی

دل من! هرچه غلط بود فراوان کردی ... .

.

دوستت دارد و از این همه دوری غمگین 

دوستت دارد و توجیه ندارد در دین 

دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این

دل من ! لطف بفرما سر جایت بنشین !


مست از رایحه ی کوچه ی نارنجستان 

دوستش داری و مبهوت شدی در باران

دوستش داری و سر گیجه ای و سرگردان 

دل من ! آن دل ِ آرام مرا برگردان .


لب تو از لب او شهد و عسل میخواهد

لب او از تو فقط شعر و غزل میخواهد

دوستت دارد و از دور بغل میخواهد

دل من ! این همه خان ، رستم ِ یل میخواهد


دوستش داری و رویای تو جان خواهد داد

همه زندگی ات را به فلان خواهد داد

فکر کردی به تو یک لحظه امان خواهد داد

دل من عشق به تو شست نشان خواهد داد

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

من و شب دوست پنهان همیم

سالها عاشق و بیمار همیم

گرچه روز آمده و فاصله انداخته است

ما ولی دائما اندر پی دیدار همیم

چونکه شب میرسد آغوش به من وا بکند

گوید ای خسته بیا، ما قَدِ آغوش همیم

تا دم صبح نشستیم و زهر جا گفتیم

شب و من هردو غریبیم و تسلای همیم

کَس به جز شب که ندانست غم و درد مرا

ما گرفتار هم و گوش به فرمان همیم

هرچه من با شب و شب با دل من واگوید

سر به مُهرَست که ما محرم اسرار همیم

ندهم یک سر سوزن زوجودش به کَسی

شب و من ناب ترین عاشق و معشوق همیم

گر شبی شب برود، من بروم، وای به ما

شپ و من هردو همان نیمه پنهان همیم


۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

این شکستن های بر جا مانده را درمان کنم

 

عاشقت باشم ولی عمدا فقــط دورت کنم

له شدن های غــرورم را کمی جبـران کنم


روبرویت هی بخندم بی خیالی طـی کنم

در نبودت خویش را در شاعری عریان کنم

 

رشـد کرده در درونم ریشه ای با نــام تو

در نظـر دارم تبـر بردارم و ویـــران کـنم

 

خسته ام از این نقاب لعنتی بر چــهره ام

نه نمی خواهم تو را در بودنم کتمان کنم

 

ابر بغض آلوده ام باید ببارم بـی هـــوا

در توانم نیست بـاران باشم و پنهان کنم

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

نیستی این جا کسی مثل تو با من خوب نیست

بعد تو دیگر برایم هیچ کس محبوب نیست


سفره ام وقتی پر از محصول چشمان تو است

نخل های شهر بم خرمایشان مرغوب نیست


شهر آرام است و چشمم توی چشم دیگران

چشم این ها مثل چشمان تو شهر آشوب نیست


نیمه پر بودن لیوان برای دلخوشی ست

نیمه دیگر که خالی می شود محسوب نیست؟!


زیر باران می روم بی چتر مغرورم هنوز

اصلا از این اشک ها چشمان من مرطوب نیست


تازه باور کرده ام هرچند دیر است اعتراف

آنکه می بازد پیاپی در پی ات مغلوب نیست


قبل از این هم گفته بودم من مترسک نیستم

 اینکه می بینی نشسته روبه رویت چوب نیست


گونه های تو دو سیب طعم قلیان من است

غیر تو با من کسی در کافه ی زرجوب نیست

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

دلم گرفته از این ساده تر چه باید گفت ؟!

کنار پنجره با چشم تر چه باید گفت؟!

 

قرار ما سر ساعت کنار دلتنگى...

فقط بگو که به وقت سفر چه باید گفت؟

 

براى شرح سفر با زبان شعر و غزل ..

زلال و صاف و رُک و مختصر چه باید گفت؟

 

قطار رفتن تو لحظه اى درنگ نکرد

به ساربانِ چنین خیره سر چه باید گفت؟

 

نگاه مادرم اینبار از پدر پرسید...

به این جوانکِ پر شوروشر چه باید گفت؟

 

دل گرفته و اشک روان ، صداى بنان..

میان ناله ى مرغ سحر چه باید گفت؟

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر

نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر

 

با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت

گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر

 

آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط

بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر

 

با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید

صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر

 

روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد

شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر

 

آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش

داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر

 

من جوان بودم میان کودکان گرمخوی

روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر

 

شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود

ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر

 

شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل

زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر

 

تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش

قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر

 

قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد

داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر

 

سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه

ای دریغ آن سالها وان ماهها یادش به خیر

 

یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد

راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر

 

می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد

آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

ﺍﺟﺎﺯﻩ ! ﻟﺤﻈﻪﺍﻱ ﺗﻮﻱ ﺧﻴﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟

ﺩﻋﺎﯼ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺳﺎﻟﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﺗﻮ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﺷﺪ ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ

ﻭﻟﻲ ﺁﺧﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻲﺧﻴﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺎﻱ ﻣﻦ ﺑﮕﺬﺍﺭ ... ﻣﻲﻓﻬﻤﻲ

ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﻣﻲﮔﻮﻳﻢ : ﺣﻼﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﺷﺒﻴﻪ ﮐﻮﺩﮐﻲﻫﺎﻳﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻋﺸﻘﻲ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻻﻳﻖ ﺭﻭﺡ ﺯﻻﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﻋﺰﻳﺰﻡ ! ﺗﻮﻱ ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩﺍﺕ ﻳﮏ " ﻋﺎﺷﻖ " ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ

ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﻦ ﺑﺒﻴﻦ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﻓﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﻣﻲﺍﻓﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺻﻴﺎﺩ ﺑﺎﺷﻲ ﺗﻮ

ﭘﻠﻨﮓ تیز ﭼﻨﮕﺎﻟﻢ ! ﻏﺰﺍﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻱ

ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻱ ﻣﺤﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻲ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﻞ ﻭ ﻗﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟


ﺗﻮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻬﻢ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯽ

ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ 

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

شانه ام خسته تر از تلخی لبخند تو نیست 

هیچ قد قامتی در حد دماوند تو نیست 


خسروان طعنه ی شیرین مرا می دانند 

زخم فرهاد کم از طعم لب قند تو نیست 


مست باشی همه مجنون نگاهت بشوند 

لیلی اندازه ی یک شاخه ی پیوند تو نیست 


بهتر آنست که راحت بروی از این شهر 

گوش این شهر بدهکار به سوگند تو نیست


اهل این دهکده مفهوم مرا می دانند 

مطمئن باش که هر مزرعه در بند تو نیست


حقه بازان زیادی به دلم لم دادند 

دست خوش این دل من مایل ترفند تو نیست


۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست 

 اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست 

 من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن 

 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست 

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من 

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست 

 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست 

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم 

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست 

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن 

 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست 

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت 

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست 

 انسان که می خواهد دلت با من بگو آری

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

دلم این روز ها کمی تنهاست 

روزهایم رفیق ِ بی فرداست 


به چپ و راست می روم اما 

نه مرید چپم نه مرشد ِ راست 


من که محرومم از محبت دوست 

خانه ی مهربانی تو کجاست 


چشم های تو را نشان بدهم ؟

هر که ازمن نشان ِ آینه خواست 


پند ِ پیشینیان مگر این نیست

که به ما هر چه می رود از ماست 


با دل ِ خسته از خسارت عشق

ستم ِ نا روا چگونه رواست 


اشتباهات ِعشق در تصویر

خارج از اختیار آینه هاست 


گر نبندیم دل به بند ِ صواب

عمل ِ بند بندمان به خطاست 


کینه تا چند ، خودسری تا کی

مهربانی مگر نه حکم خداست 


اعتمادی دوباره باید ساخت

به کسانی که سازشان پیداست 


دلنشین تر ازین چه می گفتم

تا نگویند نیّت اش نجواست 


با همه خستگی ّ و تنگ دلی

آتش افروزی ام همیشه به جاست

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۹
هم قافیه با باران

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست 

 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست 


از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت 

 که در این وصف زبان دگری گویا نیست 


بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما 

 غزل توست که در قولی از آن ما نیست 


تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم 

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست 


 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم 

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست 


این که پیوست به هر رود که دریا باشد 

 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست 


 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم 

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

دل من خسته شده، ناز کشیدن بلدی؟!

روی لبخند غمش، ساز کشیدن بلدی؟

مبری یاد مرا، خاطره‌ها را نکُشی

طرح چشمان مرا باز کشیدن بلدی؟

غزلی باز بخوان عاشقی از یادم رفت

از زبان دل من، راز کشیدن بلدی؟

پَرو بالی دگرم نیست، قفس جایم بود

تو هنوز هم پَر پرواز کشیدن بلدی؟

دفتر عشق من آغشته شد از خاطره‌ها

چهره‌ی عاشق طناز کشیدن بلدی؟

دل من غرق تمنــــای وصال تو شده

نقش یک عاشق طناز کشیدن بلدی؟

غرق دریا شده‌ام، قایق تو جا دارد؟

لنگر عشق بگو باز کشیــدن بلــدی؟

نـــاز کن نـــاز که این کـــار تــو است

ای خدا راست بگو ناز کشیدن بلدی؟

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی...!

تو هیچ از من و این ماجرا نمی فهمی


رفیق، نسبت من میرسد به مجنون، آه

و عشق سهم من است و شما نمی فهمی


بدون آنکه بفهمم شدم دچار دلت

تو خنده می کنی اما مرا نمی فهمی


خیال می کنی آیا که من پشیمانم؟

خیال می کنی آیا؟ و یا نمی فهمی؟


"منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن"

خیال توبه ندارم، چرا نمی فهمی؟


ز عشق گفتم و باز حاضرم به تکرارش

بگو گه حرف مرا تا کجا نمی فهمی؟


و حرف آخر من، عشق اختیاری نیست

دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی...!

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

به یادم آمدی و عقده دلم وا شد

چنان گریستم از دل که دیده دریا شد


به جستجوی تو در شهر نامرادی ها

نفس به کوچه نی رفت وناله پیدا شد


من و خیال تو هرشب بگو مگو داریم

مخواه تا که بگویم کدام رسوا شد


تو بیکرانی و من قطره ای ولی بنگر

ز شرم بس که عرق کرد قطره دریا شد


مگر چه بود در آن چشم های جادویی

که در من آتشی از جنس عشق بر پا شد


نرو که طاقت ماندن مرا نمانده دگر

بیا که می روم امشب مپرس هر جا شد


هنوزمیشنوم از لب تمامی شهر

به پچ پچی که تو رفتی و ناله تنها شد


۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران
بوسه گاهی از نماز و روزه هم واجب تر است

سخت گیری در اصول اعتقادی خوب نیست
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

تو باشی و کمی هم بوسه بازی، آآآی می چسبد!

هوای غربت و مهمان نوازی، آآآی می چسبد!


مونالیزای لبخندت خرابم میکند بانو!

من و این لذت تصویر سازی، آآآی می چسبد!


نمازم را نمی خوانم مگر در مسجد چشمت!

مسلمان بازی و این بی نمازی، آآآی می چسبد!


چه حالی میکنم در روستای گرم آغوشت!

بهار و مُشتَک* و بَلبَل پیازی*، آآآی می چسبد!


عسل ریز لبانت را بنوشم پشت یک بوسه

و تو هی دست و پایَت را ببازی، آآآی می چسبد!


همین امشب من و تو هر دو قاضی، رای صادر شد:

عروس من، من و تو هر دو راضی، آآآی می چسبد!

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

روسری بگشا، بساط سحر و جادو باز کن

آن گره را لحظه‌ای از کنج ابرو باز کن

بادها از اینهمه چشم انتظاری خسته‌اند

آخر آن سنجاق را یکبار از مو بار کن

باز هم ای ماه در این چشمه دستت را بشوی

راه آهوهای جنگل را به این‌سو باز کن

در دلم انگار خرسی سال‌ها خوابیده است

لب مبند اینگونه بر من راه کندو باز کن


لطفا اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد

نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد


ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد


هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم

نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد


آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم

مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد


سیلی محکم او چشم مرا تار نمود

مادر از من دوسه تا سیلی محکمتر خورد


لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد

مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد


حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد

باز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد


قصه ی کوچه عجیب است (مهاجر) اما

وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

یاعلی رفتم بقیع اما چه سود


 هرچه گشتم فاطمه انجا نبود


یاعلی قبرپرستویت کجاست؟


 ان گل صدبرگ خوش بویت کجاست


هر چه باشد من نمک پرورده ام


 دل به عشق فاطمه خوش کرده ام


حج من بی فاطمه بیحاصل است


 فاطمه حلال صدها مشکل است


من طواف سنگ کردم دل کجاست


 راه پیمودم پس منزل کجاست


کعبه بی فاطمه مشت گل است


 قبر زهراکعبه اهل دل است

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

فاطمه زیباترین واژه هاست،

فاطمه ناموس شاه لافتی است،


فاطمی بودن تشیع بودن است،

فاطمه راه علی پیمودن است،


فاطمه آلاله آلاله هاست،

فاطمه سوز و گداز ناله هاست،


فاطمه گنجینه ای از خاتم است،

فاطمه چشم و چراغ عالم است،


فاطمه روح علی جان علیست،

فاطمه هم عهد و پیمان علیست،


فاطمه تفسیر یاسین است و بس،

باغ هستی را گل آذین است و بس،


فاطمه سبزینه سبزینه هاست،

فاطمه آوای وای سینه هاست،


نی توان گفتن زنی مانند اوست،

قلب احمد از ازل پیوند اوست،


فاطمه از هر پلیدی عاری است،

فاطمه فرهنگی از بیداری است،


فاطمه یعنی زمین یعنی زمان،

فاطمه یعنی حدیث قدسیان،


فاطمه یعنی ثریا تا سمک،

فاطمه یعنی مدینه تا فدک،


فاطمه دریای عصمت را در است،

فاطمه جامی است کزکوثرپراست،


فاطمه راز هزاران رازهاست،

فاطمه خود برترین اعجاز هاست،


کعبه را آیینه روی فاطمه است،

پنج تن را آبروی فاطمه است،


فاطمه یک یادبود ماندنی است،

فاطمه تنها سرود خواندنی است،


فاطمه علامه ساز مکتب است،

فاطمه آموزگار زینب است،


فاطمه رمز تماس با خداست،

فاطمه تاج عروسان سماست،


آسمان هم خاکسار فاطمه است،

یا علی مولا شعار فاطمه است

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران