هم‌قافیه با باران

وقتی که زاهدان خداجو، دنبال مال و جاه می‌افتند
مردم به خنده‌های نهانی، رندان به قاه‌قاه می‌افتند
 
 
یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح مردم، بعضاً به اشتباه می‌افتند
 
وقت حساب، دانه‌درشتان، از فرط التفات به مردم
مثل سه‌چار دانه گندم در توده‌های کاه می‌افتند
 
امروزه‌روز جمعی از ایشان، فرماندهان هنگ خروجند
لب ترکنند خیل پیاده، از هر طرف به راه می‌افتند
 
اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربده‌فرمای
شب‌های بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند
 
یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد سمت خود، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند
 
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاق حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند، کز چشم گاه‌گاه می‌افتند
 
عاقل شدیم، و گوشه گرفتیم، تا با خیال تخت ببینیم
دیوانه‌های سنگ‌پران نیز، با سنگ‌ها به چاه می‌افتند
 
سید علی لواسانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران
یک روز ،جان گرفت کسی در هوای او
برخاست عاشقانه پیِ ردِّ پای او

از خود گذشت مثل امامَش که قرنهاست
مقرون شده رضایتِ حق با رضای او

آنکه  پیمبران  همه مشتاقِ دیدنش!
"انسانِ کاملی" است به زیرِ عبای  او!

باید رها کند غم دینار ،محضِ یار
باید که مهزیار بماند برای او

حالا که ظلم ،پنجه گشوده به سمتِ ماه
چون "شیرِ حیدری"،  بِدَود در قفای او

"یا مهدی" است رمز همان منتظر اگر
شوق شهادت است در عمق صدای او

 چون ماه، انعکاس ز خورشید‌، بود و رفت
پروانه بود و شد دَمِ آخر، فدای او

عارفه دهقانی
۲ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران
صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
 می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب

 روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب

 بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب

ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب

ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب

با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو، جمعی ز شیخ و شاب

بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب

آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟

حسین منزوی
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری

ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری

خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز در این شهر که نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری

حافظ
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو

ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو

اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو

نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفکار بی‌تو

تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

 سعدی
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۵۰
هم قافیه با باران

عمری کشیده نازِ نگاه تو را غزل
برخاسته به حرمت عشقت به پا غزل

این قاب ها برای نگاه تو کوچک اند
باید سرود عشق تو را در فراغزل

وقتی که درهوای تو دردو دوا یکی ست
هم درد من غزل شده و هم دوا غزل!

من قول داده بودم عزیزم که بعد از این
دیگر مزاحمت نشوم گرچه با غزل

من را ببخش - اگرچه مقصر نبوده ام-
پای تو را کشیده به این ماجرا غزل!

گفتند ابتدا تو غزل را سروده ای
اما سروده است گمانم تورا غزل

این بارهم نشد بشود شاعری کنم؛
از من چقدر فاصله افتاده تا غزل

تسلیم آیه آیه ی قرآن ِ چشم هات
در پیشگاه عشق تو ما هیچ... ما غزل!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

گریزی نیست از این غصه که با ما گره خورده ست
که تا بوده ست ، یک کابوس با رویا گره خورده ست

مسیر هیچ رودی سمت کوهش بر نمى گردد
برو وقتى که تقدیر تو با دریا گره خورده ست

شکایت؟ نه!همیشه تیره بوده بخت و اقبالم
که از روز تولد با شب یلدا گره خورده ست

به فکر دست های گرم مرگ افتاده ام بی تو
همیشه ریسمان زندگی هرجا گره خورده ست

میان ماندن و رفتن مرا درگیر خود کرده
همین تلخى و شیرینی که با دنیا گره خورده ست

رویا باقری

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران
نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه میرویم بسودای خود، نه میائیم

بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم
که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم
تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم
همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست
چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم

اسیر دام هوی و قرین آز شدن
اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
به آتش می‌کشم آخر دل نامهربانت را
به یغما می‌برم چشم به رنگ آسمانت را

بمان ای کشتی امیدهایم لج نکن با من
به طوفانی ز نفرین می‌سپارم بادبانت را

وجودش را ندارم خوب می‌دانی و الا من -
به لب می‌آورم با دست‌هایم طفل جانت را

شنیدم با من حاضر جوابی می‌کنی باشد
خلاصه داغ خواهم کرد گنجشک زبانت را

سر آخر، دست باد خواهم داد‌ می‌بینی - 1
شلالِ گیسوانِ مخملِ پولک نشانت را

بهانه بی‌ بهانه کارم از این حرف‌ها بگذشت
که من تا آخرش پس داده بودم امتحانت را

نمی‌دانی چه آهی می‌کشم وقتی که دورا دور
تماشا می‌کنم رنگین کمان ابروانت را

به آتش می‌کشانی با نگاهی طفل مردم را
معاف از چشم‌هایم کن نگاه ناگهانت را

مرا تب می‌کند وقتی سبک‌تر از پر قویی
به تشکیل تبسم می‌سپاری تا لبانت را

به نستعیلق ابروی به هم پیوسته‌ات سوگند
به من جان می‌دهی، حرفی بزن وا کن دهانت را

بر این دیوانه‌ی یک لا قبا آخر محل بگذار
ببین هر جا به سینه می‌زنم سنگ گرانت را ...

خلاصه از من دیوانه گفتن از تو نشنیدن
حنا می‌گیرم آخر دست‌های مهربانت را

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

ای گل آواره شبگرد من
یاس باران خورده، یاس زرد من

ما شب و ایوان و تاکی داشتیم
عشق شبنم وار و پاکی داشتیم

عشق ما مثل تلاقی ساده بود
مثل یک گل در کنار جاده بود

 آی غربت خانه ات ویران شود
نام تو نفرین شبگیران شود

آی غربت تب بگیری مثل من
از عطش هرشب بمیری مثل من

آی غربت واژه تو مبهم است
هرچه از زخم تو می گویم کم است

خورده ای تو قلب فریاد مرا
برده ای با خویش همزاد مرا

کاش یک شب کوه ها طغیان کنند
جاده های دور را ویران کنند

یاس من! یاد تو ایوان من است
غربت تو روی چشمان من است

من قران غربتم در راه بود
مادرم از درد من آگاه بود

من به غربت طالعم افتاد و رفت
مادرم گویی سفر را زاد و رفت

من نمی دانستم و این راست بود
دیدی آخر حرف کف بین راست بود

تا کجا باید هراس هوش برد
زخم این اندوه را بر دوش برد

تا کجا با کوله بار تب روم
رو به سوی کومه های شب روم

این قدر با زخم خوابیدن چرا
خوابدار خویش را دیدن چرا

آه ای رم کرده غربت بیا
مرغ زخمی، صید کم فرصت بیا

ای مزار بی نشانی های من
مرغک پاییزخوانی های من

 ای بر اسب چوبی دیروزها
مزد تصنیف عروسک دوزها

ای زمین! من شاهد چال توام
ناظر انسان و گودال توام

تو ضمیر لاله را خون میکنی
آرزوها را تو مدفون میکنی

آه پر می ریزد از تصویر من
بال بگشا! کرکس تقدیر من

می روم رقصان به سوی دار خود
تا ببینم حلقة انکار خود

من بهار و عندلیب خود شدم
هم مسیح و هم صلیب خود شدم

این قطار ریزش کوه و پل است
آه این پایان نبض یک گل است

غربت ای فرجام من! اینجا خوش است
مرگ در این دره ی تنها خوش است

لاشه ای افتاده و سنگی بر او
ناله مجروح دلتنگی بر او

می رسد از انقراض نورها
فوج های تیره شبکورها

خیمه تاریکشان بر خواب خاک
هرکدام آوازشان از یک مغاک

لاشه ای خندید و گوری باز شد
مرگ من در زندگی آغاز شد....

احمد عزیزی
ای گل آواره شبگرد من
یاس باران خورده، یاس زرد من

ما شب و ایوان و تاکی داشتیم
عشق شبنم وار و پاکی داشتیم

عشق ما مثل تلاقی ساده بود
مثل یک گل در کنار جاده بود

 آی غربت خانه ات ویران شود
نام تو نفرین شبگیران شود

آی غربت تب بگیری مثل من
از عطش هرشب بمیری مثل من

آی غربت واژه تو مبهم است
هرچه از زخم تو می گویم کم است

خورده ای تو قلب فریاد مرا
برده ای با خویش همزاد مرا

کاش یک شب کوه ها طغیان کنند
جاده های دور را ویران کنند

یاس من! یاد تو ایوان من است
غربت تو روی چشمان من است

من قران غربتم در راه بود
مادرم از درد من آگاه بود

من به غربت طالعم افتاد و رفت
مادرم گویی سفر را زاد و رفت

من نمی دانستم و این راست بود
دیدی آخر حرف کف بین راست بود

تا کجا باید هراس هوش برد
زخم این اندوه را بر دوش برد

تا کجا با کوله بار تب روم
رو به سوی کومه های شب روم

این قدر با زخم خوابیدن چرا
خوابدار خویش را دیدن چرا

آه ای رم کرده غربت بیا
مرغ زخمی، صید کم فرصت بیا

ای مزار بی نشانی های من
مرغک پاییزخوانی های من

 ای بر اسب چوبی دیروزها
مزد تصنیف عروسک دوزها

ای زمین! من شاهد چال توام
ناظر انسان و گودال توام

تو ضمیر لاله را خون میکنی
آرزوها را تو مدفون میکنی

آه پر می ریزد از تصویر من
بال بگشا! کرکس تقدیر من

می روم رقصان به سوی دار خود
تا ببینم حلقة انکار خود

من بهار و عندلیب خود شدم
هم مسیح و هم صلیب خود شدم

این قطار ریزش کوه و پل است
آه این پایان نبض یک گل است

غربت ای فرجام من! اینجا خوش است
مرگ در این دره ی تنها خوش است

لاشه ای افتاده و سنگی بر او
ناله مجروح دلتنگی بر او

می رسد از انقراض نورها
فوج های تیره شبکورها

خیمه تاریکشان بر خواب خاک
هرکدام آوازشان از یک مغاک

لاشه ای خندید و گوری باز شد
مرگ من در زندگی آغاز شد....

احمد عزیزی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

این آستان که هست فلک سایه افکنش
خورشید شبنمی است به گلبرگ گلشنش

تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش

جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش

اینت بهشت عدن که دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشکوی و برزنش

کو محرمی که پرده ز راز سخن کشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش

تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمنش

سر می‌نهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش

جای شگفت نیست که این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوکت مریم ز لادنش

روز نخست چون گل این بوستان شکفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش

محتاج نقش نیست که گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش

اینجاست نور آینه عصمتی که بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش

هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم می‌چکد گلاب ولایت ز دامنش

مرد آفرین زنی که خلیلانه می‌شکست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش

از سدره نیز در شب معراج می‌گذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش

تا کعبه را ز سنگ کرامت نیفکند
از چشم روزگار نهانست مدفنش

احرامی زیارت زهراست اشک شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش

دارم گواه کوتهی طبع را به لب
بیتی که هست الفت دیرینه با منش:

"من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

خسرو احتشامی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش

هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش

دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش

وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش

حسین منزوی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

شب آمد شب ماتم دیگری
سراغ من آمد غم دیگری

تلنبار شد در دل تنگ من
غم دیگری ماتم دیگری

میندازم ای موج چون صخره ها
به دامان نامحرم دیگری

بزن سیلی آبداری به من
بزن سیلی محکم دیگری

مرا زیرو رو کردی و ساختی
از آوار هایم بم دیگری

لگد کوب غم کن مرا و بساز
ز من چشمه زمزم دیگری

من از عالم دیگری آمدم
بنا می کنم عالم دیگری....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

دو چشم سبز و صمیمی برای من نگران
به عاشقانه ترین طرز عاشقان جهان

دو دست گرم و دوتا شانه، آشنا و قوی!
پناهگاه دو تا چشم قهوه ای جوان

متین و ساکت و آرام می رسد از راه
سلام می کند و باز هم دوباره همان

صدای گرم و بم و مهربان و مردانه:
«بیا برای پدر شعرهای تازه بخوان

بخند و شادی کن، نازنین من اما
مواظب گل من باش در مسیر زمان

مواظب گل من باش، دختر خوبم!
که شاخه اش نرود زیر پای رهگذران»

دو روح مشترک و سبز: مادر و پدرم
دو قلب پاک و صمیمی برای من نگران!

پدر عزیزترین مرد شعرهای من است
و عاشقانه ترین شعر شاعران جهان!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

این روزا با خودم قهرِ قهرم
مثل یه قاتلِ تحتِ پیگرد
وقتى یادش مى افته که مقتول
آخرین لحظه ها گریه مى کرد

این روزا مثل یه مرده ام که
هیچ دستى چشاشُ نبسته!
یا مث بچه ى سرتقى که
گلدونى قیمتى رو شکسته

روزهاى بدِ بدبیارى
هرشب از خوابِ یکى پریدن
خیلیا روو به روم گریه کردن
خیلى آه پشتم کشیدن

پشتْ دستِ یه دنیا نشستم
هیچ برگى رو جارو نکردم
آس دیدم ولى دل ندادم
آس بودم ولى روو نکردم!

آس بودم ولى روو نکردم
آس بودم ولى سر نکردم
دست خیلى گرفتم ولى باز
هیچ دستى رو باور نکردم

دستهاى زیادى رو دیدم
پا به پام اومدن روو به مقصد
خیلیا زیرِ پامُ کشیدن
خیلیا هم ...ولش کن...بماند!

من همونم که واسه رسیدن
جز خودم هیشکىُ پل نکردم
دست دادم ولى بُر نخوردم
دست دادن ولى هول نکردم!

امید روزبه

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

پا که به دنیا گذاشت حضرت زینب
روی جهان پا گذاشت حضرت زینب

پرچم ارباب را قله به قله
برد و به بالا گذاشت حضرت زینب

وقت صبوری دهان کوه حرا را
با عملش وا گذاشت حضرت زینب

قاطع و محکم چنانچه بر دل تاریخ
حسرت اما گذاشت حضرت زینب

تا برسد کربلا علایق خود را
پشت سرش جا گذاشت حضرت زینب

از همگان دست شست و قبل حسینش
قید شد، الا گذاشت حضرت زینب

۲
سر که به بستر گذاشت حضرت زینب
بر همه جا سر گذاشت حضرت زینب

جای پدر تیغ خورد و جای حسینش
بوسه به خنجر گذاشت حضرت زینب

توی خیالش برای خانه ی زهرا
یک در دیگر گذاشت حضرت زینب

شربت شیرین به جای زهر هلاهل
پیش برادر گذاشت حضرت زینب

سوخت لبانش، برید رشته ی جانش
لب که به حنجر گذاشت حضرت زینب

مشک عمو را گرفت و توی خیالش
بر لب اصغر گذاشت حضرت زینب

آه ،غروب دهم بدون ابالفضل
دست به معجر گذاشت حضرت زینب

روی زمین بار سخت قافله ای را
بی علی اکبر گذاشت حضرت زینب

۳
کاش به این دردها دچار نمی شد
قاتل او تیغ آبدار نمی شد

تا نشود بی کسی عمه مشخص
کاش که بر ناقه ای سوار نمی شد

کاش که عباس بود موقع برگشت
زینب کبری طلایه دار نمی شد

ساعت سه آمده ست شمر ز گودال
کاش ولی ساعت چهار نمی شد

کاش که یک بار رفته بود به گودال
کاش که یک بار چند بار نمی شد

کاش که چکمه نمی نشست به بالا
سینه ی او شامل فشار نمی شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

در من ای آینه انگار کسی پنهان ست
گاه از کرده ی من شاد گهی گریان ست

نیمه ی گمشده ی من بگمانم باشد
ناخدای بلد کشتی در طوفان ست

حتم دارم که شبیه تو مرا می پاید
میزبانی ست که هم و غم او مهمان ست

چون که بی وقفه رصد کرده مرا می دانم
اندوهش قصه ی سیاره ی سرگردان ست

آنکه پیش از خود من خورده غمم تا حالا
نازنینی ست که هم قافیه با باران ست

گاه گاهی به خود آیم ز تلنگرهایش
در من ای آینه انگار کسی پنهان ست

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۵
هم قافیه با باران
در چشمهای شعله ورت آن روز چیزی فرونشسته و سرکش بود
چیزی هم از قبیله ی خاکستر ، چیزی هم از سلاله ی آتش بود

در نی نی دو چشم درخشانت، هم خنده برق میزد و هم خنجر
در آتش نگاه پریشانت ، ما بین مهر و کینه کشاکش بود

یک لحظه آن نسیم که می آمد وان ابرهای تیره که میرفتند
آنگاه چشمت، آیینه ی روحت ، آن میشی زلال چه بی غش بود

وقتی که آن سرود قدیمی را شوریده وار زمزمه میکردی
آن روز ، موبه های تب آلودت در پرده ی کدام پریوش بود؟

گهگاه پلکهای تو می بارید، خاکستری بر آتش چشمانت
آرامش موقتت اما نیز مانند خواب باد ، مشوش بود

هم شور مرگ در تو تجسم داشت، هم شوق زیستن چه بگویم من
زان پرده ی شگفت که جایا جای با سرخ و آبی تو منقش بود

در چشمهای شعله ورت میسوخت آن آتش بزرگ که پیش از تو
باغ گل صبوری ابراهیم ، داغ دل صفای سیاوش بود

جان تو بود آنچه رها میشد تا مرز عشق و مرگ یکی باشد
آری یگانه تو به تنهایی تیر و کمان و بازوی آرش بود

تو گرد باد بودی و پیچیدی بر خویش و تن ز خاک رهانیدی
مخلوط واژه گونه ی خشم و خون! معراج آخرین تو هم خوش بود

حسین منزوی
۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۴
هم قافیه با باران

نمیشود که شوی یک دمی فراموشم
تویی که شهد لبت با ترانه مینوشم

برای از تو نوشتن همیشه کم دارم
برای از تو سرودن همیشه میکوشم

تو شهد آب حیاتی که بی تو می میرم
تو سکر جام  شرابی که با تو میجوشم

حکایت من و خواجه تفَال و غزلست
همو که داد ز غصه، نجاتمان، دوشم

همیشه طفل دبستان خط لب هاشم
همیشه آرش عشق کمان ابروشـم

عجب مدار پلنگی به چنگ، آهو داشت
عجیب این که پلنگی به چنگ آهوشم

همیشه در دل خود جاودانه می سوزم
اگر چو آتش زرتشت سرد و خاموشم

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هـنوز پـیرهنم را نشـسته می پوشم

حسین دلجو

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

خداحافظ!خداحافظ! سلام ای خوب دیروزم
بدون من تا ته دنیا به آتیش تو می سوزم

خداحافظ!خداحافظ! همیشه همدم و همراه
دلیل بغض بی وقفه ، دلیل هق هق گهگاه

خداحافظ!خداحافظ! عزیز خسته از تکرار
نگو تقدیر ما این بود ،‌ محاله بعد از این دیدار

خداحافظ!خداحافظ! سیه پوش سراپا نور
شروع ناب هر شعری ، تو ای نزدیک دورادور

خداحافظ غزلساز طناب و شاخه و رؤیا
صدای ناب روییدن ، غریق عاشق دریا

خداحافظ!خداحافظ! گل اردیبهشت من
پر از نام زلال توست ،‌ کتاب سرنوشت من

خداحافظ!خداحافظ! دلیل تازه بودن ها
خداحافظ!خداحافظ! تمنای سرودن ها

خداحافظ!خداحافظ! سفر خوش ! راه رؤیا باز
پس از تو قحطی لبخند ، پس از تو حسرت پرواز

یغما گلروئی

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران